شناخت حضورى
بهترین راه شناخت مبدء و معاد و لزوم حجّت و واسطه، علوم حضورى انسان است، که شک بردار نیست. اینک به توضیح این گونه شناخت، و ارتباط آن با مبدء و معاد و حجّت مى پردازیم:
الف: شناخت حضورى و مبدأ
آن چه در این جا به آن عنایت مى شود، تحلیل کلامى نورانى از امیرالمؤمنین(علیه السلام) در شناخت پروردگار است، که از آن به عنوان نزدیک ترین و یقینى ترین راه شناخت نام برده مى شود. این کلام، انسان را بر قله یقین مى نشاند و دغدغه و حیرت را از انسان پرسش گر مى زداید و نورانیت آن، همه ظلمت هاى معرفتى انسان را محو مى گرداند:
«من عرف نفسه فقد عرف ربّه». «هر که خود را شناخت، پروردگارش را شناخته است».
ما براى رهایى از ضلالت و گمراهى در سلوک خویش، نیازمند شناخت امام و رسول هستیم و شناخت آنان، که منذر و هادى اند، منوط به شناخت «ربّ» و «الله» است. بر اساس فرمایش مولا على(علیه السلام) این شناخت، به آشنایى و معرفتِ خود انسان بستگى دارد، زیرا با شناخت خویشتن، خالق خویش را باز خواهد شناخت. اما انسان چگونه به خودشناسى مى رسد؟ چه ابزار و وسیله هایى او را به این معرفت مى رساند؟ و چگونه از این خودشناسى به خداشناسى راه مى یابد؟ درک و آگاهى انسان از خود، یک علم حضورى است و بدون هیچ واسطه و ابزارى براى انسان حاصل است. من قبل از این که حواس پنج گانه خود را به کار گیرم، پیش از شنیدن و دیدن و بوییدن و چشیدن و لمس کردن و قبل از بکارگیرى تفکر، خود را یافته ام و خود را مى شناسم. این چنین نیست که تا فکر نکنم، هستى ام را احساس نکنم، تا این که مانند «دِکارت» بگویم:
من فکر مى کنم، پس هستم! قبل از فکر کردن، من و فکر و فعل نَفس یعنى تفکر را درک مى کنم، این درک و شهود، هیچ واسطه و ابزارى لازم ندارد، زیرا علم من به خود، و علم نَفس به نفس، خود نفس است. حتى «سوفسطائیان»، که اولین شکّاکان تاریخ اند و در طول تاریخ، پیروانى براى خود یافته اند، در هر چیز که شک کنند، در این شکى ندارند، که خود آن ها هستند که شک مى کنند و به دارنده شک علم اشراقى و شهودى و حضورى دارند. این خودآگاهى در خواب و بى هوشى و مستى نیز هست. بوعلى سینا براى توضیح این مطلب، انسان را به یک تجربه فرضى درون ذاتى فرا مى خواند و مى گوید:
«انسانى را فرض کنید که در آغاز خلقتش قرار گرفته و هیچ خاطره اى از پیش، نسبت به خود ندارد و مزاج و عقلش در نهایتِ سلامت است و هیچ گونه تماس حسى با بدن خود و سایر اشیاء ندارد و در این حالت در یک فضاى خالى و آزاد و معتدلى قرار گیرد، به گونه اى که هیچ گونه فشار و تأثیر تحریکى بر او وارد نشود; در این حالت که از همه چیز غافل است، حتى از بدن و اعضا و حواس و قواى خود، از ذات خود غافل نبوده و نفس خود را مى یابد، و این اولین ادراک آدمى و واضح ترین دریافت بشرى است، که از راه حجّت و برهان و استدلال فراچنگ نیامده است».
این بیان بوعلى به «فرض انسان معلق در فضا» معروف است. انسان علاوه بر خودآگاهى بدون واسطه، حضوریات و ادراکات بلا واسطه دیگرى نیز دارد:
1 ـ انسان در خود نیروى تفکر و تخیّل و نیز نیرویى که اعضاء و جوارح او را به کار مى گیرد مى یابد و به آن ها علم حضورى دارد، و هیچ وقت در بکارگیرى آن ها اشتباه نمى کند، تا به جاى یک نیروى ادراکى، از یک نیروى تحریکى و یا برعکس، استفاده کند، براى نمونه این چنین نیست که چون بخواهد در امرى تفکر کند، به جاى فکر کردن، به راه رفتن اقدام کند.
2 ـ من نسبت به افعال خود علم حضورى دارم، چیزى را تخیّل مى کنم، در چیزى مى اندیشم، کارى را اراده مى کنم، مقایسه و سنجش و تعقل مى نمایم، و قضاوت مى کنم، و بر همه این افعال، احاطه اشراقى و شهودى دارم.
3 ـ در خود احساس شادى و غم، ترس و شجاعت، و یا بُغض و محبت مى کنم. این حالات روانى را مستقیماً و بدون واسطه درک مى کنم. وقتى گرسنه یا تشنه مى شوم بر این حالت آگاهى پیدا مى کنم. وقتى این نوع احساسات را دارم، نمى توانم بگویم: شاد نیستم، ترسى ندارم و یا گرسنه نمى باشم. ممکن است معلوم شود گرسنگى ام کاذب بوده، ولى احساس گرسنگى که در خود دارم، نمى توانم کاذب بدانم.
4 ـ در صفحه ذهن خود نقش ها و تصوراتى را مى بینم، از آتش گرفته تا خاک و سنگ و خورشید و سیاهى و سفیدى، که درک وعلم به وجود وبودن این نقشها در ذهن، بدون واسطه به دست مى آید، هرچند که واقعیتى نداشته باشد و به وجودى خارج از ذهن براى آن ها معتقد نباشیم.
بنابر این من به خودم، و به نیروها و قواى بکارگیرنده اعضاء، و به افعالى که از من سر مى زند، به انفعالات و حالات درونى ام، به همه تصوراتى که در ذهنم نقش مى بندد، درکى حضورى و بلا واسطه دارم، که چون بى واسطه و شهودى است، جاى هیچ گونه خطا و احتمال کاذبى در آن ها راه ندارد و از هرگونه شکى، پیراسته است.
وقتى که نفس در این حضوریّات و ادراکات بلا واسطه به تأمل و تفکر مى پردازد، معارف جدیدى را پى مى ریزد و حقائق نورانى، وجود او را روشن مى گرداند.
آدمى از این معارف و حضوریّات، به وضعیت، قدر، روابط و استمرار حیات خود شهود پیدا مى کند و از این مجموعه، به شناخت ربّ و هستى و رسول و دین و معاد مى رسد و نیاز به حجّت را با تمامى وجودش احساس مى کند. با شیوه بهره گیرى از حضوریات، پاى استدلال سخت پُر تمکین مى گردد.
چگونه این معارف جدید از آن مجموعه به دست مى آید؟ چگونه خودشناسى، شخص را به خداشناسى مى رساند؟ وقتى من خود را یافتم و به توانایى هاى وجودى ام آگاه شدم و نیروهاى ادراکى و تحریکى خود را شهود کردم، و فهمیدم داراى نیروى تفکر و تخیل و تعقل هستم، و نیرویى دارم که اعضاى من را به حرکت وامى دارد، و از آن طرف، مى دانم زمانى بود که من نبودم، و سپس بود شدم، و آن چه را که در اختیار دارم، اختیار آن ها را ندارم و محکوم آن ها هستم، و آمدن و رفتن و ماندنم از خودم نیست; پس باید خالق و حاکم و مدبّرى داشته باشم که مخلوق و محکوم و مجبور نباشد و او است که «ربّ» من است.
اثر این شناخت
این معرفت به ربّ، در من عشق و محبتى به او ایجاد مى کند. زیرا او من را به خودم شناسانده و او است که من با او خودم را شناخته ام. این معرفت و عشق در من احساس رفتن و حرکت را ایجاد مى کند. این فقر وجودى، من را به سوى او سوق مى دهد، تا مانند ابراهیم خلیل بگویم:
( اِنّى ذاهِبٌ اِلى رَبّى سَیَهْدین)
«به درستى که من به سوى پروردگارم رهسپارم و او من را هدایت خواهد کرد».
و چون موسى از او بخواهم:
( رَبِّ اَرِنى اَنْظُرْ اِلَیْکَ)
«پروردگارا! خود را به من نشان بده تا به سوى تو نظر کنم».
مى خواهم به سوى او دعوت و هدایت شوم و این جا است که به داعى و هادى نیازمند مى شوم و ضرورت رسول را احساس مى کنم و به نداى درون و برون لبیک مى گویم. همین احساس که من را نیازمند رسول کرده، به حجّت و امام بعد از او نیازمندم مى کند، تا از دین و آن چه که من را با حق ربط داده، گم نشوم و از ضلال و هلاک و نسیان رهایى یابم; و قرآن شاهد صدق این حقیقت است و به رسول و حجّت بعد از او این گونه دلالت دارد و مى فرماید:
( وَ کَیْفَ تَکْفُرُونَ وَ اَنْتُمْ تُتْلى عَلَیْکُمْ آیاتُ اللهِ وَ فیکُمْ رَسُولُهُ وَ مَنْ یَعْتَصِمْ بِاللهِ فَقَدْ هُدِىَ اِلى صِراط مُسْتَقیم)
«چگونه کفر مىورزید در حالى که آیات خداوند پیاپى بر شما خوانده مى شود، و رسول او در میان شما است، و هر کس به خداوند تمسّک جوید، به صراط مستقیم هدایت شده است».
آیه، عوامل هدایت را دو امر مى شمارد; وجود رسول در بین مردم و تلاوت آیات.
بعد از رحلت رسول، تنها آیات، انسان را از کفر و ضلالت باز نمى دارد; بلکه او نیازمند کسى است که جانشین و هم سو با رسول باشد. بدون حجّت و امام، ضلالت از دینِ رسول قطعى است، به همین جهت در ذیل آیه، هدایت به صراط مستقیم را مخصوص کسانى مى داند که به حق چنگ زده اند، و آن هم چیزى جز حجّت خدا نیست. و این گونه از خودشناسى به خداشناسى و شناخت رسول و دین و نیز حجّت و امام مى رسیم.
ب: شناخت حضورى و معاد
معرفت دیگرى که من را به حجّت پیوند مى دهد و نیازمند مى کند ـ که برخاسته از مجموعه حضوریات من است ـ وجود نیروهاى متعدد و استعدادهاى افزون بر سایر موجودات، چون نیروى فکر و عقل و قلب و روح انسانى است، که بیانگر قدر وارزش من است واین که از مجموعه آن چه در اطرافم هست بزرگترم و آن ها را از آگاهى ام به تصورات ذهنى مى شناسم و با درک نقش هاى ذهنى و تفاوت آن ها با یکدیگر، به واقعیت هستى خارج از خود پى مى برم.
( اَوَ لَمْ یَتَفَکَّرُوا فى اَنْفُسِهِمْ ما خَلَقَ اللهُ السَّمواتِ وَ الاَْرْضَ وَ ما بَیْنَهُما اِلاّ بِالْحَقِّ وَ اَجَل مُسَمّى)
«آیا در خودشان تفکر نمى کنند که خداوند آسمان ها و زمین را نیافریده مگر با هدفدارى و زمانمندى معین».
که نتیجه تفکر در نفس و توجه به این حضوریات، من را به عالم واقع مى بَرَد و به هدف مندى و عالم هستى متوجه مى کند. شناخت من از خود و مقایسه آن با هستى، ارزش من را گوشزد مى کند، که انسان با این مجموعه استعدادها، از دنیا بزرگ تر است. و هدف از آفرینش وى، محدود به دنیا نیست. و همین است که حضرت على(علیه السلام)مى فرماید:
«فما خُلِقت لیشغلنى اکل الطیبات کالبهیمه المربوطه همّها علفها».
«خلق نشدم که خوردن غذاهاى پاکیزه، من را مانند حیوانِ پروارى، به خود مشغول نماید».
و در سخن دیگرى مى فرماید:
«لسنا للدنیا خلقنا»
«ما براى دنیا خلق نشدیم».
محدود به دنیا بودن، این همه امکانات و استعدادها را لازم نداشت و تنها غریزه کافى بود، تا چون حیوانات لذت را به بهترین شکل انجام دهد و از هر دغدغه و ترس و غم برهد. استعدادها و توانمندى هاى بسیار و انفعالات و حالات روانى، انسان را بزرگ تر از دنیا نشان مى دهد و مى فهماند دنیاى دیگرى در پیش روى اوست و عوالم دیگرى را باید درنوردد، همان گونه که امکانات جنین در رَحِم، نشانه حرکت به دنیاى بزرگ تر است. از این رو حضرت على (علیه السلام) به فرزندش امام حسن(علیه السلام) و همه نسل ها مى گوید:
«واعلم انّک انمّا خُلِقتَ للآخره لا للدنیا».
«به حق، تو براى آخرت خلق شده اى نه براى دنیا».
عظمت قدر و استمرار حیات انسان، در حوزه هاى بزرگ تر از دنیا و روابط گسترده و پیچیده انسان با خود و هستى، آن چنان است که: اگر یک ذرّه را برگیرى از جاى***خلل یابد همه عالم سراپاى این قدر و استمرار و روابط، ضرورت برنامه ریزى و معاد را به دنبال دارد و این سان برنامه ریزى، از توان غریزه انسان و علم و عقل او بیرون است، زیرا انسان از غریزه ضعیفى برخوردار است و باید تجربه هاى متعددى انجام دهد، تا بیاموزد و دچار خسران نشود. عقل، نورى است که در محدوده دنیا راه را روشن مى کند و از دنیاى دیگر و روابط پیچیده آن، بى خبر است; گو این که غریزه و عقل در همان محدوده خود هم نیازمند هدایت هستند. به ناچار کسى باید براى انسان برنامه ریزى کند و استمرارش را نشان دهد و ضابطه ها را در کنار رابطه ها به او بیاموزد. آن کس، باید از انسان آگاه تر و عالِم بر همه جنبه هاى بشرى باشد، تا بتواند ضوابط را به او ارائه نماید و وى را از خسران و سوختن برهاند. او کسى جز خالق نخواهد بود، که هم مى تواند مربى انسان باشد و هم هادى را، به سوى خلق گسیل دارد. او است که از این راه و روابط آگاه است و از هر کشش و سستى و نسیانى فارغ مى باشد. و با این سیر است که سوره قدر تبیین مى شود. چرا نزول قرآن در ماه رمضان؟ و چرا در شب؟ و چرا رجحان آن بر هزار سال؟ و چرا نزول ملائکه؟ و بر چه کسى؟
میزان معرفت نفس و خودآگاهى او از خود، به گستردگى وجود انسان و میزان توجه به حضوریات بستگى دارد. همین تفاوت در بسط وجودى است که تفاوت آگاهى انسان ها را ایجاد مى کند. و براى همین منظور که نفس بسط یابد و توجه بیش ترى به حضوریات داشته باشد، تا معارف ارزشمند را به دست آورد، در ماه رمضان به ریاضت و کنترل نفس امّاره و ـ شب زنده دارى ـ امر مى شود، تا به قدر و ارزش وجودى اش پى ببرد، و نیاز به وحى را با تمام وجود احساس کند. و از این رو است که در این شب قرآن نازل شده و همه امورات و برنامه ریزى هاى یک ساله نازل مى شود. بر چه کسى؟ بر کسى که آگاهى گسترده دارد و بر تمام راه انسان و معاد او واقف است و آزاد از همه کشش ها است. آن کس که هم سو با رسول است و جامعه را از ضلالت و بن بست به فلاح و رویش سوق مى دهد
حضرت على(علیه السلام) مى فرماید:
«انا من رسول الله کالضوء من الضوء و الذراع من العضد»
«هم خوانى من با رسول خدا، مانند نور با نور و دست به بازو است».
اللّهم عرّفنی نفسک، فانّک ان لم تعرّفنی نفسک، لم اعرف رسولک;
اللّهم عرّفنی رسولک، فانّک ان لم تعرّفنی رسولک، لم اعرف حجّتک;
اللّهم عرّفنی حجّتک، فانّک ان لم تعرّفنی حجّتک، ضللت عن دینی.
اللّهم لا تُمتنی میتهً جاهلیّه; و لا تُزغ قلبی بعد اذ هدیتنی.
دلیل نقلى اثبات حجت
ضرورت حجّت در قرآن
با تبیین نیاز انسان به حجّت و ضرورت آن با توجه به ارزش آدمى، و نیز برهان هاى دیگر عقلى، نوبت به بررسى راه هاى نقلى با استفاده از دو منبع نور، یعنى قرآن و نهج البلاغه مى رسد. این دو بهترین گواه صادق بر ضرورت و ـ بالاتر از آن ـ وجود حجّت خواهند بود.
قرآن کریم در موارد بسیارى بر این امر گواهى داده و ضرورت وجود حجّت را خبر مى دهد. خداوند بر انسان منت نهاده و او را مورد خطاب قرار داده و براى او حجّت آورده، تا براى انسان که امانت و مسئولیت را پذیرفته، عذرى نماند. در آیه (47) سوره قصص آدمى در برابر خداوند به محاجّه برمى خیزد، که: باید براى ما رسولى مى فرستادى و حجّت را بر ما تمام مى کردى، در حالى که خداوند براى ردّ عذر انسان حجّت را در مرحله آغازین با او همراه کرده است و مى فرماید:
( رُسُلا مُبَشِّرِینَ وَ مُنْذِرینَ لِئَلاّ یَکُونَ لِلنّاسِ عَلَى اللهِ حُجَّهٌ بَعْدَ الرُّسُلِ وَ کانَ اللهُ عَزیزاً حَکیماً)
« ] به تمام انبیا از نوح تا خاتم وحى کردیم [ پیامبرانى که بشارت دهنده وبیم دهنده بودند، تا بعد از این پیامبران، حجتى براى مردم بر خدا باقى نماند و خداوند عزیز و حکیم است».
عزّت و حکمتِ کاملِ حق اقتضا دارد با منت گذاشتن بر انسان و مخاطب قرار دادن او، حجّت را بر او تمام کند، تا در فرداى حساب، به بهانه نبود حجّت عذرتراشى نکند.
از این رو آدمى در مقابل پروردگار هیچ عذرى براى عدم انجام حق و نپذیرفتن حجّت ندارد، و اگر به زعم خود برهانى دارد، به نص قرآن باطل و واهى است.
در آیه دیگر مى فرماید:
( وَ لِکُلِّ اُمَّه رَسُولٌ) «و براى هر امتى رسولى است»
و از آن رو که هر امتى اجلى دارند: ( وَلِکُلِّ اُمَّه اَجَلٌ)
«و براى هر امتى سرانجامى است»
و این امت مُؤَجّل که حیات و مرگى دارند، نیازمند رسولى از خودشان هستند تا راه را بنمایاند و امت را از ظلمت برهاند:
( وَ ما اَرْسَلْنا مِنْ رَسُول اِلاّ بِلِسانِ قَوْمِهِ)
«هیچ رسولى را نفرستادیم مگر به زبان قومش».
در بیان دیگرى مى فرماید:
( وَ لَقَدْ بَعَثْنا فى کُلِّ اُمَّه رَسُولا أَنِ اعْبُدُوا اللّهَ وَاجْتَنِبُوا الطّاغُوتَ …)
«در هر امتى رسولى را برانگیختیم تا آن ها را به عبودیت و صراط مستقیم دعوت نماید و از راه هاى انحرافى و عبادت طاغوت بازدارد».
ادامه آیه سخن از واکنش مردم در برابر دعوت انبیا است:
( فَمِنْهُمْ مَنْ هَدَى اللّهُ وَمِنْهُمْ مَنْ حَقَّتْ عَلَیْهِ الضَّلالَهُ …)
انسان ها در برابر دعوت، دو گروه مى شوند; گروهى هدایت مى شوند و دسته اى دیگر به ضلالت تن مى دهند، ولى حجّت بر آن ها تمام است، زیرا انتخاب آن ها با بیّنه و وجود حجّت است. این آیه بر وجود رسول و حجّت و اهداف او تأکید و صراحت دارد.
قرآن در جاى دیگر مى فرماید:
( یَوْمَ نَدْعُوا کُلَّ اُناس بِاِمامِهِمْ…)
«روزى که ما هر جماعتى را همراه رهبرشان فرا مى خوانیم»
آیه نشان مى دهد آدم ها بر اساس امامى که برگزیده اند، مؤاخذه مى شوند. این گزارش از واقعیتى است که انسان ها بدون امام نخواهند بود، هرچند امام آن ها باطل باشد، گو این که باید از جانب خداوند براى آن ها امامِ حَقّى نصب شده باشد، تا بتوانند انتخاب کنند.
آیاتى که براى انسان اهدافى را ترسیم مى کند نیز باتوجه به اهداف و تحقق آن ها، وجود حجّت و رسول را ضرورى مى نماید، تا توسط آن ها، انسان راهِ رسیدن به اهداف را پیدا کند. از جمله این آیات، آیه شریفه ذیل است:
( اَیَحْسَبُ الاِْنسانُ اَنْ یُتْرَکَ سُدى)
«آیا آدمى گمان مى کند که بیهوده و بدون هدف رها شده است»
آیات دیگرى که در بررسى پیوستگى حُجَج الهى به آن ها به زودى اشاره مى شود نیز به وضوح ضرورت حجّت را مى رساند.
ضرورت وجود حجّت از دیدگاه نهج البلاغه
على(علیه السلام) در جامعه اى است که از یک سو جریان رسالت به انحراف کشیده شده است و از سوى دیگر کشورگشایى و تسلط بر زمین هاى خاور دور و امپراتورى شرق ـ ایران ـ و هجوم سیل غنائم جنگى و وفور نعمت ها، تبختر دست اندرکاران و تسلط جریان نفاق، و رسوخ یهود را به دنبال داشته است. در چنین شرایطى هجوم فرهنگى و بازگشت مجدد جاهلیت و در نهایت ختم همه این جریان ها به یزید بن معاویه مشهود است. او به صراحت انکار نبوّت و رسالت کرده و گفته است:
لعبت هاشم بالملک فلا***خبر جاء ولا وحیٌ نزل
این وضع مى طلبد على(علیه السلام) بر اصول تأکید کند و با طرح مجدد اهداف و موازین، جامعه را از ارتداد و انحراف نجات دهد و به آن ها گوشزد کند که بزرگ ترین خسارت این است که جامعه نوپاى اسلامى آن چه را به دست آورده، با متاع قلیل و اشیاى پستى مبادله نماید.
«ولبئسَ المتجر اَن تَرى الدنیا لنفسک ثمناً و ممّا لک عند الله عوضاً…».
«چه بد تجارتى است که دنیا را بهاى خویشتن ببینى و این سراى ناپایدار را به عوض آن نعمت ها، که خدا در آن جهان مهیّا کرده است، بستانى».
از این رو على(علیه السلام)، با تکیه بر مهم ترین اصل، که در معرض فراموشى است، یعنى حُجَج الهى و ولایت علوى و سیره نبوى مى گوید: با ولایت طاعات قبول مى شوند و عبودیت معنا پیدا مى کند و راه حق و صراط مستقیم روشن مى گردد. على(علیه السلام) به هر مناسبت و در هر فرصتى از رسول و دعوت به او و از بازگشت قوم به احیاى سنت رسول الله و کتاب خداوند سخن مى گوید.
این توجه و سعى على(علیه السلام) در دعوت به اهداف، چراغ راهى براى همه کسانى است که بر انحرافات امروز جامعه حسرت مى خورند و شاهد غارت سرمایه ها، و عقب گردها هستند. کسانى که بر فراموشى آرمان ها غصه مى خورند، و به سبب بدعت ها به خود مى پیچند، باید مانند على(علیه السلام) دعوت را شروع کنند، تا آدم ها جاى اهداف را نگیرند و هوس ها جاى میزان ها ننشیند.
براى این که خودشان با دیدن این فشارها از راه به در نروند و به خوارج نپیوندند، و یا در چنگال بایدها و نبایدهاى مصلحتى اسیر نشوند، تا با ضعف ها به رشوه قانع شوند و دم فرو بندند، و براى این که بر خود یأس را هموار ندارند، باید از على(علیه السلام) بیاموزند که چه وقت باید سخن گفت: «نَطَقْتُ حینَ تَعْتَعوُا» و چگونه صبر کرد؟ و به چه دعوت کرد؟ و چگونه دعوت کرد؟ تا از همان راه انحرافى که رفته اند، برگردند و موانع بازگشت را بردارند.
از این رو است که على(علیه السلام) در نهج البلاغه بیش تر از همه مباحث، مبحث حجّت را طرح مى کند، چه به عنوان عام و چه به عنوان خاص. على(علیه السلام) تأکید دارد که به جامعه بفهماند، خداوند انسان ها را به حال خود رها نکرده است.
هدف دارى انسان
به گفته مرحوم سید رضى کم تر خطبه و منبرى بود که حضرت بر آن قرار مى گرفت، مگر این که قبل از شروع به خطبه مى فرمود:
«ایّها النّاس اتّقوا الله فما خلق امرؤ عبثاً فیلهو، و لا تُرِکَ سُدى فیلغو»
«اى مردم! اطاعت خدا را بکنید. هیچ انسانى بدون هدف و بیهوده خلق نشده، تا لهو پیشه کند و دل مشغول باشد، و هیچ کس رها نشده تا هرچه بخواهد، انجام دهد و بار تکلیف و مسئولیت را وانهد».
هیچ فردى بیهوده و بدون هدف آفریده نشده، تا دل مشغول دارد و قواى فکرى خود را به کار نگیرد و متذکر اهدافى که خدا، برایش رسم کرده نشود و به لذت هاى فنا پذیر روى بیاورد. هیچ انسانى رها نشده و آزاد نیست و بدون مسئولیت و تکلیف نمى باشد، تا هر کارى بخواهد انجام دهد و سرگرم شود و از راه بماند.
بنابر این، خلقت آدمى هدف دار است و عبث نیست، آدمى جهت رسیدن به آن اهداف، داراى برنامه است. به انسان در همه مراحل توجه شده و براى او تکلیف و مسئولیتى تعیین گردیده، تا بتواند با مسئولیت پذیرى و انجام آنچه از او خواسته اند، به هدف راه یابد و به ملاقات حق بشتابد.
آن حضرت(علیه السلام) در خطبه دیگرى مى فرماید:
«فان الله سبحانه لم یخلقکم عبثاً و لم یترککم سدى و لم یَدَعکم فى جهاله و لا عمى. قد سمّى آثارکم و علم اعمالکم و کتب آجالکم و انزل علیکم الکتاب تبیاناً»
«خداوند سبحان، شما را به عبث نیافریده وبى هدف وانگذاشته ودر نادانى ونابینایى رها نساخته است. آنچه را باید به انجام رسانید معلوم کرده وبه کردارتان آگاه است ومدّت عمر شما را معیّن کرده است. براى شما کتابى نازل کرده است که بیان دارنده هر چیزى است.»
حضرت در ابتداى خطبه به صفات حق، علم و غلبه و قدرت او اشاره دارد. چنین خدایى با این صفات، خدایى نیست که بود و نبودش یک سان باشد. او با تو مرتبط است و بر تو مسلط است و بر هر شىء احاطه دارد. در نتیجه تو در برابر چنین خدایى، مسئول هستى و باید در فرصتى که به تو داده، عامل باشى، و بار امانتى را که بر دوش شما گذاشته، به منزل برسانى. کتابش را رعایت کنى و حقوق و تکالیفش را انجام دهى. زیرا حکمت خداوند اقتضا دارد که هیچ مرحله اى از حیات براى انسان بدون برنامه نباشد. او انسان را عبث و بیهوده خلق نکرده است. او از خلقت هدفى دارد و بعد از خلق، انسان را به خود وانگذاشته و زندگى را براى او پوچ قرار نداده است. اگر خدا براى این دنیا برنامه اى را تدارک دیده، آدمى را نسبت به آن بى خبر قرار نداده و او را در ظلمت رها نکرده است; زیرا او را به خیر و شر و نور و ظلمت هدایت کرد. براى چگونه زیستنِ او، کتاب را نازل کرد و با چه کسى رفتن، نبى و رسول را برانگیخت; و بایدها و نبایدها و راه را با اکمال دینش به پایان برد، پس بر انسان حجّت را تمام و براى او مواضع عذر را بیان کرد. آن گاه حضرت امیر(علیه السلام)بعد از مرحله معرفت و شناختِ حق و مبدأ و راه و راهنما، به چگونگى آمادگى آدمى اشاره دارد، و اخلاق و موانع خُلق او را بیان مى کند.
چگونه حجّت خدا، بر ما حجّت را تمام کرده و اندکى را جا نگذاشته است; او با تعیین جایگاه آدمى و رابطه او با خالق، بر ضرورت حجّت تصریح دارد.
در پایان خطبه، امام آگاهانه مى فرماید: ملازم راه بودن و از اهداف غافل نشدن، و از امکانات و حجّت باطنى بهره گرفتن، به این است که از آنچه زمینه عبث و لغو را فراهم مى کند و موجب فراموشى حجّت باطنى و ظاهرى ـ ذکر و رسول ـ مى شود پرهیز کرد، و آن را تکذیب نمود.
همیشگى و پیوستگى حجّت
بحث ضرورت وجود حجت، با اشاره به بعضى از دلیل هاى عقلى و نقلى آن گذشت. در این مرحله از دوام و استمرار حجّت سخن مى گوییم.
بعد از این که ضرورت وجود حجّت براى انسان ثابت شد، به طور طبیعى تا انسان موجود است، باید چنین حجتى همراه او باشد. در غیر این صورت خلاف آن چه تبیین شد، پیش خواهد آمد. بنابر این ترکیب خاصّ آدمى و ساختمان وجودى او و هدف دار بودن وى و نیز محدود نبودن به دنیا، راه و راهبرى را لازم دارد. قرآن بر این مطلب و استمرار وجود راهبر، صحّه مى گذارد و نهج البلاغه ـ که محور بحث ما است ـ نیز بدان اشاره دارد.
ادامه دارد ……