نویسنده: محمد محمدی اشتهاردی
پیامبر (ص) قبل از اینکه به پیامبری برسد، از نظر صداقت و امانت و راستی ، مورد اعتماد همگان بود و همه افراد مکه و اطراف او را دوست می داشتند، ولی وقتی که در سن چهل سالگی به مقام پیامبری رسید و با بت پرستی و خرافات مبارزه کرد و مردم را به آیین یکتاپرستی دعوت نمود، با او دشمن شدند، و با انواع آزارها او را ناراحت می کردند، تا آنجا که تصمیم گرفتند او را به قتل برسانند. ولی بنی هاشم با اینکه همه آنها – جز چند نفر- کافر بودند، راضی نبودند تا او کشته شود، از جمله ابولهب عموی پیامبر (ص) از دشمنان سرسخت آن حضرت بود، ولی حاضر نبود که برادرزاده اش را بکشند. سران قریش تصمیم گرفتند تا آن حضرت را در غیاب ابولهب بکشند، در این مورد به گفتگو پرداختند ام جمیل همسر ابولهب به آنها گفت : من با اجرای برنامه ای ، شوهر ابولهب را، فلان روز (مثلا روز شنبه) در خانه سرگرم عیش و نوش می کنم و از همه جا بی خبر می سازم ، شما همان روز، در غیاب ابولهب محمد (ص) را بکشید. روز شنبه فرا رسید، ام جمیل دروازه خانه را محکم بست ، و با شوهرش ابولهب در اطاقی ، نشست و از خوراکی ها و آشامیدنی ها نزد او گذاشت ، و از هر دری با او سخن گفت و کاملا او را از بیرون خانه ، بیخبر نگه داشت ابوطالب پدر بزرگوار علی (ع) از توطئه باخبر شد، بی درنگ پسرش علی (ع) را (که در آن روز حدود 11 یا 12 سال داشت) خواست و گفت : پسرم ! به خانه عمویت ابولهب برو، و در را بزن ، اگر باز کردند که وارد خانه شو، و اگر باز نکردند، در را بشکن و خود را نزد عمویت برسان و به او بگو، پدرم گفت : ان امرء عینه فی القوم فلیس بذلیل همانا مردی که عمویش (مثل ابولهب) رئیس قوم باشد، آن مرد، ذلیل نخواهد شد علی (ع) با شتاب به خانه ابولهب آمد، دید در بسته است ، در زد، ولی در را باز نکردند، در را فشار داد و آن را شکست و وارد خانه شد و خود را نزد ابولهب رسانید. ابولهب گفت : برادرزاده ، چه شده ؟
علی (ع) فرمود: پدرم گفت : کسی که عمویش رئیس قوم باشد، ذلیل نمی شود ابولهب گفت : پدرت راست می گوید، مگر چه شده ؟
علی (ع) فرمود: برادرزاده ات در بیرون خانه کشته می شود و تو مشغول عیش و نوش هستی احساسات ابولهب به جوش آمد، برجهید و شمشیر خود را بدست گرفت تا از خانه بیرون بیاید، هماندم ام جمیل ، سر راه او را گرفت ، ابولهب که عصبانی شده بود سیلی محکمی به صورت ام جمیل زد که چشم او لوچ شد، و کنار رفت ، و در همان حال ابولهب از خانه بیرون دوید، وقتی که قریشیان او را شمشیر به دست با چهره خشمگین دیدند، پرسیدند: ای ابولهب !چه شده ؟ ابولهب گفت : من با شما پیمان بستم که برادرزاده ام محمد را هر گونه می خواهید آزار برسانید، ولی شما پا را فراتر نهاده می خواهید او را بکشید، سوگند به دو بت لات و عزی ، تصمیم گرفته ام مسلمان گردم ، آنگاه خواهید فهمید که با شما چه خواهم کرد قریشیان دیدند توطئه بر باد رفت (و اگر ابولهب مسلمان گردد، خیلی گران تمام می شود) به دست و پای ابولهب افتادند و از او عذر خواهی کردند، او نیز از تصمیم خود برگشت. به این ترتیب توطئه آنها خنثی گردید، آری عدو شود سبب خیر، گر خدا خواهد
منبع: داستان های شنیدنی از چهارده معصوم(علیهم السلام)