نویسنده : حسین لطیفى
بررسى تطبیقى اخلاق نیکوماخس و جامع السعادات درباره مفهوم سعادت
مسئله سعادت ( Happiness ) یکى از مسائل مهم مورد بحث دانشیان علم اخلاق است. دامنهى سعادت در کلام محققان علم اخلاق، کم و بیش آشکار است. و کاربرد این مفهوم در تثبیت نظریه اخلاق بسیار گسترده است.
حوزهى بحث در کلام و فلسفه اخلاقى یونان باستان و غرب گسترده است; ولى در این تحقیق مفهوم سعادت از زاویهى دید ارسطو (322- 384 ق.م) و علامه محمد مهدى نراقى (1259 ه ق) پىگیرى مىشود و در پایان مقایسهاى اجمالى و کوتاه میان دو تصویر از مفهوم سعادت، این نوشتار را خاتمه مىدهد.
در آغاز به منظور آشنایى با فضاى عمومى این بحث در تحولات فکرى، نظرى، کلامى و فلسفى غرب، گزارشى هر چند به اختصار، در باب تطور تاریخى اندیشهى سعادت در غرب ذکر خواهد شد.
سیر تطور تاریخى اندیشهى سعادت در غرب
اصطلاح سعادت در ادبیات فلسفه اخلاق چیز شناخته شدهاى است; به این بیان که سؤالهایى چند در بوته نقد و تضارب آرا قرار گرفته و جاىگاهش روشن گردیده; اما این که سعات چیست؟ آیا خیر اعلى همان سعادت است؟ سعادت و خوشبختى حقیقى چیست؟ آیا سعادت مطلق استیا نسبى؟ سعادت چگونه به دست مىآید؟ آیا خیر شامل سعادت هم مىشود یا مشمول آن است؟ آیا سعادت مستلزم سعادت است؟ آیا کمال و سعادت از هم تفکیک ناپذیراند؟ این گونه سؤالها قدمت و سابقهاى به وسعت آغاز خلقتبشر تاکنون دارد.
به عبارت دیگر، از زمانى که انسان پا به عرصهى وجود گذاشت و خود را شناخت در این اندیشه بوده که سعادت و خوشبختى را چه وقت و در چه چیز خواهد یافت. در این ارتباط مکاتب و نظریات گوناگون براى پاسخگویى به این ابهام و سؤال پا به عرصهى وجود گذاشتند و هر یک به گونهاى انسان را تفسیر کردند، و تصویرى از سعادت ارائه دادند.
بیشتر فیلسوفانى که درباره اخلاق قلم زدهاند، در حد توان خویش راجع به نوع زندگى و براى دستیافتن به سعادت – زندگىاى شرافتمندانه و سعادتمندانه – اتفاق نظر دارند. و مبانى اخلاق نظرى بسیارى از محققان و فلاسفه علم اخلاق بر اساس سعادت بنا نهاده شده است.
پیش از «سقراط» اخلاق در چارچوب احترام قوانین (Polis) (شهر) تعریف مىشد. و هر چه براى شهر سودمند بود، ضرورتا خیر و عمل اخلاقى به حساب مىآمد و هر چه مضر به حال آن بود پلیدى و پستى تلقى مىگشت ; اما «سقراط» اخلاق را اسلوبى براى زندگى مىدانست و آن را از استخدام (Polis) به در آورد و در قلمرو معرفت انسانى جاى داد.
نخستین تفسیر از سعادت را «سقراط» و «افلاطون» به دست دادهاند. سقراط اولین کسى بود که اهمیت تحلیل معناى خیر، حق، عدالت و فضایل و تفکیک معیارهاى توصیف این مفاهیم را شناخت. سقراط با طرح پرسشهایى درباره این مفاهیم، اساس فلسفه اخلاق را پى ریخت.
در مکتب سقراط، اخلاق صرفا به معناى اطاعت از قانون نیست; بلکه چیزى فراتر از قوانین (Polis) است. اگر بدانیم چه کسى هستیم، خواهیم دانستبه نیکى رفتار کردن چگونه است. اگرچه معرفت اخلاقى از طریق بحث و فحص قابل حصول است، سقراط تاکید مىورزد که اخلاق آن نوع از معرفت که عملا بتوان آن را یاد داد، نیست. معرفتحقیقى، ناظر بر جوهر اشیایى از قبیل رفتار درستیا عدالت است که نهایتا باید آن را خود شخص به دست آورد.
انسان در این مکتب، در صورتى مىتواند درباره ماهیتخیر و فضایل، معرفت کسب کند که ابتدا بداند خوب چیست تا خوب عمل کند. هدف سقراط کشف حقیقتبراى دریافت زندگى نیک است. و این حقیقتبر حسب نفس هر انسانى متغیر و متفاوت است; بنابراین، سعادت براى همگان یکسان نیست و هر کس، بر اساس معرفتى که از نیک و بد پیدا مىکند زندگى سعادتمند خواهد داشت.
این همان برداشتى است که سقراط از عبارتى نظیر «فضیلت معرفت است» دارد. و هیچکس آگاهانه خطا نمىکند و همین که انسان بداند چه کارى درست است دیگر خطا نخواهد کرد. (1)
ارزندهترین خیر یا سعادت حقیقى در تعالیم اخلاقى سقراط و افلاطون همان «حکمت» است; یعنى اگر کسى بداند چگونه باید در هر حال و مناسبتى عمل کند، او خلاف آن را عمل نخواهد کرد. و اگر کسى نداند چه باید بکند یا چه رفتارى را انجام دهد، عملى را که از روى جهل و نادانى انجام دهد، چنین کسى به رذایل اخلاقى دچار مىشود و به سعادت دست نمىیابد.
اما خیر اعلا یا ارزنده چیست و حد این دانایى تا کجا است؟ نه سقراط بدان پاسخ مىدهد و نه افلاطون حدى را معین مىکند. افلاطون خیر اعلا یا سعادت انسان را شامل معرفتخدا مىداند و در این باره مىگوید:
«نهایت سعادت انسان در تشبه او به خدا است و این غایت از طریق آراستگى به فضایل حاصل مىشود… ما باید تا حد امکان شبیه خدا شویم و آن عبارت است از عادل شدن به کمک حکمت» . (2)
افلاطون به این اندیشه که فضیلت معرفت است و سعادت بدون دانایى میسر نیست و هیچکس دانسته و از روى اراده مرتکب رذیلت نمىشود، به استاد خویش سقراط وفادار مانده است; اما بر اساس و مبناى نظریه مثل، عالم مثال یا ابدها را خاستگاه همه چیز معارف از جمله: خیر اعلى، زیبایى، خوبى، حکومت کامل، سعادت و فضیلت، مىپندارد و معرفت این عالم را سایه و نیمه واقعى مىداند.
به اعتقاد افلاطون، این مثل هست که باعث مىشود مفاهیم اخلاقى را بشناسیم، بنابراین، مثل خاستگاه حقیقى جمیع آرمانهاى انسانى است.
دومین تفسیر از سعادت – که ارسطو آن را ارائه داده – تفسیر غایتانگارانه او است. تفسیر ارسطو از مفهوم سعادت بعدا خواهد آمد; اما آن چه فعلا باید گفته شود این است که سعادت غایت و برترین و بالاترین و کاملترین غایتى است که همگان در جست و جوى آناند. طبق این تصویر تنها یک چیز است که سعادت را مىآفریند و هر چیز دیگر هم که به نام سعادت خوانده شود به صورت وسیلهاى است که ما را به آن مقوله بسیط رهنمون مىسازد; ولى خود سزاوار عنوان سعادت نیست.
ارسطو بر خلاف سقراط و افلاطون که معیار وصول به فضیلت و سعادت را معرفت مىدانند و تفسیرى که از سعادت به دست مىدهند تفسیرى متافیزیکى است، معیار وصول به خیر و سعادت را در مطالعه تجربى و روانشناسى و سیاست پى مىگیرد و تصویرى که از مفهوم سعادت ارائه مىدهد بیشتر جنبه عقلانى و تجربى دارد تا متافیزیکى.
سومین تفسیر از سعادت را مکتب لذت گرایان ارائه داده بودند که غایت زندگى را لذت مىپنداشتند. «آریستیپوس» (قرن پنجم قبل از میلاد) مؤسس این مکتب معتقد بود که: تنها لذت براى انسان، خیر است، آن هم با یک معناى بسیار سطحى; زیرا از لذت معنایى جز لذت جسمانى اراده نمىکردند و لذت جسمانى را بیش از لذت عقلانى ارزش مىنهادند. (3)
مکتب « اپیکوریسم » که تعدیل شدهى مکتب لذت گرایان است نیز لذت را غایت زندگى مىدانند; ولى مراد آنها از لذت معنا و مفهومى به مراتب وسیعتر از راى « آریستیپوس» بود. خیر، در نزد «اپیکور» از ریاضت و زهد حقیقى و لذتى که فاقد الم باشد دست از این رو، نقد «اپیکور» بر اخلاق «آریستیپوس» مبتنى بر اصالتسعادت و متضمن انتخاب عقلانى، لذات است» . (5) چنان که خود در نقد آراى «آریستیپوس» مىگوید: «در التذاذ باید رفاه و سعادت همیشگى را در نظر داشت نه این که مانند «آریستیپ» براى راحت نفسى و لذت یک دم و یک آن، عمر پایدار را از دست داده و براى لذت امروز به فردا و آینده بى اعتنا ماند» . (6)
در مقابل لذتگرایان، «کلبیان» تفسیرى دیگر از سعادت به دست دادهاند. مکتب کلبیون که منتسب به «آنتیس تنس» (445- 365 ق. م) است، راه رسیدن به فضیلت و سعادت را بىنیازى و استقلال روانى و آزاد بودن از همه چیز مىداند; چون نیازمند، به هر چیز تعلق خاطر پیدا مىکند و موجب مىشود انسان هنگام از دست دادن آن دچار اضطراب و ناراحتى شود. (7)
در مورد رواقیون نیز این نکته را نمىتوان از نظر دور داشت که اخلاق رواقیون تعدیل شدهى اخلاق کلبیان است; ولى تفسیرى که از خیر و لذت ارائه دادهاند نه متاثر از مکتب اپیکوریسم هستند و نه مکتب کلبیان، بلکه تفسیرى عقلانى از مفهوم خیر القا مىکند.
به عبارتى، بر حسب راى رواقیون لذت و الم نه خیر است و نه شر. بلکه شر به چیزى مىگویند که انسان تابع هواى نفس و اسیر امیال خود باشد و از عقل متابعت نکند.
بنابر راى رواقیون: «خیر حقیقى عبارت است از متابعت از احکام عقل. و متابعت عقل انسان را وادار مىسازد که مطابق با طبیعت زندگى کند و با طبیعت زندگى کند و با طبیعت و سرنوشتسرسازگارى و سازش و تسلیم داشته باشد» . (8)
به این ترتیب، طبق تفسیر رواقیون از مفهوم سعادت، انسان سعادتمند کسى است که «زمام نفس خود را در دستبگیرد و هر کس بیشتر قدرت کف نفس داشته باشد سعادتمندتر است» . (9)
سعادت در تفسیر فلاسفه قرون وسطى، آمیختهاى از تفسیر سقراطى و افلاطونى و ارسطویى و نوافلاطونى و تعالیم انجیلى است.
مصنفات اخلاقى آگوستین قدیس (354- 430 م) بیشتر به این مسئلهى بنیادى ارتباط پیدا مىکند که حصول سعادت چگونه ممکن است. و در بیشتر نوشتههایش به حل این مسئله اصولى روى مىآورد. وى با این تمایل متعارف و رایج که مفاهیم اخلاقى صداقت و فضیلت را به واسطه خیر و خوشى فردى و اجتماعى تعریف مىکردند، به مخالفتبرخاست و صداقت و فضیلت را به عنوان اطاعت از حاکمیت الهى تفسیر کرد.
آگوستین در این باور که، دستیافتن به سعادت در این جهان ممکن نیست; زیرا این جا فقط محل آزمایش براى دریافت پاداش اخروى است، با افلاطون هم عقیده مىشود. افلاطون – همان گونه که بیان شد – سعادت حقیقى و خیر اعلى در این جهان را غیرممکن و سایه عالم مثل مىپنداشت. اما فیلسوفان قرون وسطاى متاخر، سعادت را اصلى از تعالیم مسیح مىدانستند که بر حسب آن، هدف نهایى حیات آدمى اتحاد ماوراى طبیعى با خداوند است.
خیراخلاقى و مفهوم اساسى اخلاقى در قرون وسطاى متاخر ریشه در فلسفهاى از خیر داشت که بر حسب آن، خوبى، وصفى برتر از اوصاف طبیعى اشیا به شمار مىآمد، و بر حسب انواع فرق مىکند. بر پایه این نوع فلسفه، خوبى و خیر وقتى در مورد آدمى به کار گرفته شود، منجر به تفسیرى سعادت باورانه از خیر انسانى خواهد شد; یعنى خیر انسان به حالت یا فعالیتى گفته مىشود که فعلیت کامل انسان در گرو آن است.
فیلسوفان قرون وسطاى متاخر، به تبع سنتباستانى، این حالتبا فعالیت را «سعادت» یا «بهجت» نامیدند و حکمت عملى را کوششى براى تشخیص سرشت و ماهیتبهجت و سعادت و ابزار تحصیل آن دانستند.
توماس آگویناس (1274- 1225م) حکیم و مدرس قرون وسطاى مسیحى، در مجموعه الهیات خویش در پى این مسئله بود که اصالت طبیعت در فلسفه ارسطو را با جزمیت مسیحى اثبات کند و نظر واحدى پیرامون طبیعت و انسان و خدا ارائه دهد و در پى آن دو مفهوم الهیاتى و ارسطویى سعادت را با هم سازگار سازد.
آگویناس استدلال مىکند که سعادت در نخستین گام به بیشترین فعالیتى مىگویند که از سوى والاترین قوه انسان صورت مىدهد که به نظر او عقل است; چون سعادت در نظر وى ابتدائا رؤیت عقلى ذات الهى است; پس ذات الهى والاترین معقول ممکن است. (10)
بعد از فیلسوفان متاخر قرون وسطى که اندیشه سعادت در نزد آنان بیشتر صبغه ارسطویى داشت، تا قرن هیجدهم، تفسیر خاصى از مفهوم سعادت از سوى هیچ یک از متفکران این دوره به دست نمىآید. و تحقیق در اینباره بیانگر این حقیقت است که فلسفه اخلاق از قرن چهاردهم تا هفدهم بر اندیشه اخلاق سنتى مبتنى بوده است و اندیشهورزان در این دوره از دیدگاه سنتى که ارسطو آن را به خوبى بیان کرده بود، پیروى مىکردند.
اما در قرن هیجدهم و نوزدهم تفسیر نوینى از مفهوم سعادت توسط فلاسفه و دانشیان غرب به دست آمده است. ما در این مختصر به دو تفسیر «کانت» و «مکتب اصالت نفع» به اختصار اشاره مىکنیم:
ایمانوئل کانت (1724- 1804م) با ارائه تصویرى جدید از مفهوم سعادت و فضیلت ضمن نقدى بر اندیشه پیشین، بر اندیشه اخلاقى بعد از خود نیز تاثیر شگرفى گذاشت.
کانتبر خلاف مکاتب اخلاقى پیش از خود، مبناى فلسفه اخلاق خود را بر پایه فضیلت و تکلیف استوار داشته است. وى سعادت را جداى از فضیلت مىداند و معتقد است اخلاق سر و کارش با سعادت نیست، بلکه با کمال است.
از نظر کانت، فضیلت همان انجام دادن وظیفه مطابق آن است; اما صرف مطابقتبا تکلیف براى تحقق فضیلت کافى نیست; بلکه باید فقط به منظور انجام دادن تکلیف باشد و هیچ عامل و انگیزهى دیگرى در آن دخالت نداشته باشد.
نقد کانت بر آراى سه گانه کلامى و رواقى و ارسطویى مفصل است; اما خلاصه نظر او این است که قانونمندى، شرط اساسى اخلاق و وجه امتیاز آن از سنتهاى اجتماعى است. و براى حفظ قانونمندى اخلاق چارهاى نیست جز این که بگوییم عمل اخلاق یا فضیلت عبارت است از عمل مطابق با تکلیف; زیرا تکلیف توسط قانون عقل تعیین مىشود. در واقع فضیلت، قدرت و تکلیف، مقدمهاى براى فلسفه فضیلت کانت است.
کانت مىگوید: عقل عملى در جست و جوى خیر اعلا است و خیر اعلا فضیلت و سعادت را با خود دارد; به این معنا که کسى مىتواند به خیر اعلى دست یابد که فضیلت و سعادت هر دو را جمع کرده باشد.
کانت پس از بحث مفصلى در این زمینه به این نتیجه مىرسد که رابطه فضیلت و سعادت رابطه علت و معلول است; یعنى فضیلت، علتسعادت شمرده مىشود و از راه اداى تکلیف دستیافتنى مىگردد; به دیگر سخن، فضیلت در اداى تکلیف است; اما این قضیه «فضیلت علتسعادت است» به تجربه قابل اثبات نیست; زیرا چه بسا تجربه خلاف آن را نشان مىدهد; مثلا این امکان وجود دارد که صاحب فضیلتى چنان در درد و رنج گرفتار باشد که نتوان او را سعادتمند تلقى کرد. پس تجربه نمىتواند کمک و احیاگر این قضیه باشد. (11)
از طرف دیگر، این قضیه از ضروریات عقل عملى استبه این معنا که عقل عملى طبیعتا در جستوجوى خیراعلا است و این امر بدون اجزاى اصلى آن یعنى فضیلت و سعادت تحقق نمىیابد; بنابراین، این مشکل را چگونه باید حل کرد؟
کانت مىگوید: قضیه «فضیلت علتسعادت است» فقط به این شرط کاذب است که هستى خود را به جهان محسوس و پدیدار محدود کنیم; اما اگر بپذیریم که ما به جهان معقول و عالم ذوات تعلق داریم، سعادت مىتواند در آن عالم تحقق یابد. در اینجا کانتبه مفهوم خلود نفس مىرسد و فرض آن را از لوازم عقل عملى و تکمیل اخلاق مىداند. باید نفس در جهان معقول باقى باشد تا سعادت مطلوب را دریابد. (12)
توجه به دو نکته درباره اندیشه سعادت کانت ضرورى مىنماید:
نکته اول) اشتباه کانت که متاسفانه در سراسر اندیشه اخلاقى او سایه افکنده است، یکى این است که او سعادت را همان خرسندىاى انگاشته که در حین ارضاى تمایلات ما تجربه مىشود. طبق این دیدگاه هر فلسفه اخلاقى را هم که سعادت را غایت نهایىاى تلقى مىکند که باید براى نیل به سعادت وسائطى اختیار کرد، به عنوان دیدگاهى فایدهگرایانه و عملگرایانه همچون اخلاقى تهى از تکلیف اخلاقى، مردود دانسته است. از این روى، وى فلسفهاى اخلاقى که سعادت را به معنا و مفهوم حقیقى آن هدف قرار مىدهد، بىپایه و اساس مىپندارد.
این پنداشت ممکن است در صورت یکى انگاشتن سعادت با خرسندى صحیح باشد; ولى در مورد سعادتى که به عنوان یک زندگى خوب یعنى یک هدف هنجارى نه هدفى انتهایى فهمیده مىشود، صدق نمىکند.
وقتى ما این حقیقت بدیهى را تصدیق مىکنیم که باید هر چیزى را که واقعا براى ما خیر است دنبال کنیم، در حقیقت تحتیک امر مطلق قرار مىگیریم، به این صورت که باید کمال یک زندگى اخلاقا خوب را هدف قرار دهیم. (13)
در یک مطالعه تطبیقى مسیر این اشتباه را مىتوان در نوشتههاى فلاسفه جدید و حتى در تفکر افلاطون و تعالیم رواقى ردیابى کرد.
دوم) این که کانتبین «سعادت» و «کمال» فرق قایل است و اعتقاد دارد وجدان اخلاقى انسان را به سوى کمال دعوت مىکند، نه سعادت; چون کانتباور دارد که در دنیا یک خوبى بیشتر نیست و آن اراده نیک است. و اراده نیک یعنى در فرمانهاى وجدان مطیع مطلق بودن. و در تعریف «سعادت» مىگوید: خوشى هر چه بیشتر که در آن هیچ رنج و دردى نباشد; در مقابل شقاوت. پس مبناى سعادت، خوشى است و حال آن که وجدان به خوشى کارى ندارد.
در توجیه نظریه کانت مىبایست این گونه گفت که مراد او از سعادت، سعادت حسى است نه غیر حسى; و گرنه نمىتوان پذیرفت که کمال غیر از سعادت باشد. (14)
دومین تفسیر از سعادت را فلاسفه جدید مکتب اصالت نفع ارائه مىدهند. نظرگاه، فلاسفه فایدهگرایانى همچون جرمى بنتام (1748- 1832 م) و جیمز میل (1773- 1836 م) و جان استوارت میل (1806- 1873 م) درباره سعادت که تحت تاثیر آن دسته از فلاسفهاى هستند که اندیشه اخلاقى آنان الهام گرفته از طبیعت است; البته با روشى متفاوت.
ادامه دارد …
پی نوشت ها :
1) دیو رابینسون و کریس گارات، اخلاق، ترجمه علىاکبر عبدل آبادى (تهران: شیرازه، 1378) ص 34- 36; نیز ر.ک: کاپلستون، تاریخ فلسفه، ج 1، ص 125 به بعد.
2) فردریک کاپلستون، تاریخ فلسفه، سید جلال الدین مجتبوى (انتشارات روشن، 1368)، ص 251.
3) همان، ص 145.
4) ژکس، فلسفه اخلاق، دکتر ابوالقاسم پورحسینى، (امیرکبیر، 1362) ص 46.
5) همان، ص 45.
6) همان، ص 44.
7) ر.ک: تاریخ فلسفه، ج 1، ص 141- 142.
8) فلسفه اخلاق، ص 78.
9) همان، ص 79.
10) تاریخ فلسفه اخلاق در غرب، ویراسته لارنس سى. بکرو…; ترجمه گروهى از مترجمان، مؤسسه آموزشى – پژوهشى امام خمینى (1378) ص 88- 89 .
11) همان، ص 184.
12) همان، ص 183- 184.
13) مورتیمر جى. آدلر ده اشتباه فلسفى، ترجمه انشاء الله رحمتى، (انتشارات بین المللى الهدى، چاپ اول، 1371) ص219.
14) مرتضى مطهرى، فلسفه اخلاق، (انتشارات صدرا، 1367) ص 70- 71.
منبع : www.naraqi.com
ادامه دارد ….