روزی مروان ناپاک که در دشمنی با اهلبیت پیامبر (صلی الله علیه وآله) معروف بود، به امام حسین (علیه السلام) رسید و گفت : اگر برای شما افتخار به وجود مادری چون فاطمه (علیه السلام) نبود، دیگر چیزی نداشتید که بر ما افتخار نمایید. امام (علیه السلام) برخاست و گلوی مروان را گرفت و فشار داد و دستارش را به گردنش پیچید، بطوری که بیهوش شد، آنگاه او را واگذاشت ، سپس به مروان فرمود: سوگند به خدا در همه جهان کسی پیدا نمی شود که مثل تو (مروان) و پدرت با خدا و رسولش دشمنی نماید، نشانه صدق گفتارم این است که وقتی خشمگین می شوی ، عبایت از شانه ات می افتد (اراده و تسلط بر نفس نداری). روایت کننده گوید: سوگند به خدا مروان از آنجا برنخاست مگر اینکه به گونه ای خشمگین شد که عبایش از شانه اش افتاد.
داستان صاحبدلان / محمد محمدی اشتهاردی