نویسنده: محمد رضا مالک
ترحّم بر زیر دستان
روزی جاریه آن حضرت(ع) کاسهای را که در آن طعام بود شکست، سخت بترسید و چهرهاش رنگ باخت. سجاد(ع) فرمود: «برو که تو را در راه خدا آزاد کردم!»1
عبدالرّزاق گوید: روزی یکی از کنیزان زینالعابدین(ع) آب میریخت و امام(ع) دستهای خود میشست، ناگاه ابریق از دست وی بیفتاد و بر چهره حضرت(ع) فرود آمد و آن را مجروح ساخت. سجاد(ع) سر بلند کرد و کنیزک را مینگریست.
کنیز گفت: «خدای تعالی میفرماید: «والکاظمین الغیظ؛ مؤمنان خشم خود فرو خورند.»
فرمود: «خشم خود رها کردم!»
گفت: «والعافین عن الناس؛ از خطای مردم درگذرند.»
گفت: «تو را بخشیدم!»
گفت: «والله یحبّ المحسنین؛ خداوند نیکوکاران را دوست میدارد.»
فرمود: برو، تو آزاد هستی!2
گروهی نزد سجاد(ع) میهمان بودند، یکی از غلامان سیخی که بر آن گوشتهای بریان؟ بود از تنور بیرون آورد و با شتاب به سوی مهمانان آمد تا آنان را خدمت کند، لیکن از فرط عجله آن آهن تفتیده از کف وی رها شد و بر سر پسر کوچک امام(ع) که در زیر حفاظی خفته بود، فرود آمد و در وقت جان بداد.
زین العابدین(ع) به آن غلام که از حیرت و اضطراب نزدیک بود قالب تهی کند فرمود: «تو را در راه خدا آزاد کردم! براستی که تو قصد کشتن او را نداشتی». آن گاه بپا خاست و به تجهیز فرزند خود پرداخت و او را به خاک سپرد.3
روایت شده است که سجاد(ع) دوبار یکی از بندگانش را بخواند و او پاسخی نگفت و بار سوم پاسخ داد سجاد(ع) پرسید: «پسرکم! آیا صدای مرا نشنیدی!؟»
آری شنیدم!
پس چرا اجابت نکردی؟
از تو ایمن بودم!
امام(ع) [چون این سخن بشنید[ عرضه داشت: «ستایش پروردگاری را سزاست که بنده مرا از من ایمن ساخته است!»4
سجاد(ع) زمینی کشاورزی داشت و یکی از غلامان خود را به آبادانی آن برگماشته بود، روزی برفت تا از وضع زمین آگاه گردد. مشاهده فرمود که غلام بسیاری از محصولات آن را فاسد ساخته و ملک را خراب کرده است. از این پیشامد افسرده خاطر گشت و به خشم درآمد و تازیانهای را که در کف داشت بر او نواخت و سپس پشیمان گردید.
چون باز آمد در پی غلام فرستاد. هنگامی که غلام وارد سرای حضرت شد سجاد(ع) را دید که بنشسته و تن برهنه ساخته و تازیانهای را برابر خود نهاده است. گمان کرد قصد آن کرده است که وی را عقوبت کند پس ترسش افزون شد.
سجاد(ع) آن تازیانه را برگرفت و دست به سوی وی دراز کرد و فرمود: «هی تو! من با تو کاری کردم که پیش از این درباره کسی انجام نداده بودم و خطا و لغزشی بود که گذشت. حال این تازیانه را بگیر و من را قصاص کن!»
غلام عرض کرد: «ای مولای من! به خدا سوگند! میپنداشتم که شما قصد تأدیب مرا دارید و براستی که من سزاوار عقوبتم اکنون چگونه شما را قصاص کنم!؟»
امام(ع) فرمود: «وای بر تو قصاص کن!»
عرض کرد: «به خدا پناه میبرم! شما آزادید و گناهی نکردهاید!»
امّا زین العابدین پیوسته از او میخواست که قصاص خود را طلب کند و غلام هر بار آن حضرت را احترام و تعظیم میکرد و سخن وی را بزرگ میشمرد [و خواسته او را ناممکن میدانست [امام(ع) چون دید پافشاری سودی ندارد، فرمود: «حال که درخواست مرا نپذیرفتی پس آن ملک از آن تو باشد، سپس آن زمین را به او بخشید».5
ابوجعفر(ع) فرمود: پدرم یکی از بردگان خود را در پی حاجتی فرستاد غلام اهتمام
نکرد و دیری گذشت تا باز آمد.
سجاد(ع) تازیانهای بر او نواخت غلام بگریست و گفت: «خدا را به یاد آور ای علی بن حسین! مرا در پی حاجت خود میفرستی و آن گاه تنبیه میکنی!؟»
پدرم چون این بشنید به گریه درآمد و به غلام فرمود: «پسرم! به سوی قبر رسول خدا(ص) رو و دو رکعت نماز بگزار، آنگاه دعا کن: «خداوندا این خطای علی بن حسین را ببخش و او را در روز بازپسین عقوبت مفرما!»
وقتی غلام فرمان پدرم را به جا میآورد. او را فرمود: «اینک به هر کجا که خواهی برو که تو را در راه خدا آزاد کردم.»
ابوبصیر ـ از یاران سجّاد(ع) ـ در آن مجلس حاضر بود. با شگفتی پرسید: «فدای تو گردم ای فرزند پیامبر(ص) آیا در کفارت یک ضربه بندهای را آزاد میکنی!؟»
اما پدرم خاموش ماند و سخنی نفرمود.6
یاری تهیدستان
چون شب فرا میرسید و مردم میخفتند سجاد(ع) برمیخاست و آنچه در خانه خود مییافت که از قوت فرزندانش به جای مانده بود برمیگرفت و آنها را در کیسهای چرمین میریخت و بر پشت میافکند و به سوی خانه تهیدستان میشتافت و در حالی که چهره خویش پوشانده بود، بین آنان تقسیم میکرد و چه بسا میشد که بینوایان شبانگاه بر در خانههایشان ایستاده بودند و انتظار او را میکشیدند و تا آن جناب را مشاهده میکردند، یکدیگر را مژده میدادند و میگفتند: «مرد کیسه دار آمد!»7
ابوجعفر(ع) گوید: «سجاد(ع) دو بار مال
خویش را با خدا قسمت کرد!» [سهمی را مینهاد و سهمی را صدقه میداد.]8
«زهری» در شبی سرد و بارانی، علی بن حسین(ع) را دید که میرفت و کیسهای آرد را بر پشت گرفته بود. پرسید: ای فرزند رسول خدا(ص)! این چیست؟
فرمود: من اراده سفری را دارم و این توشه راه من است که به جای امنی میبرم!
زهری عرض کرد: بگذارید که غلام من آن را بیاورد.
امام(ع) نپذیرفت. زهری دوباره گفت: «خود من این کیسه را میآورم و شما را از حمل آن آسوده میکنم»
زین العابدین(ع) گفت: امّا من راضی نیستم که نفسم را آسوده بگذارم و آنچه را که در سفرم مایه نجات من است و چون به مقصد رسم باعث سرفرازی من گردد، با خود نداشته باشم. اکنون نیز از تو میخواهم که سر کار خود گیری و مرا به حال خویش واگذاری!»
زهری سجاد(ع) را ترک گفت. چند روزی گذشت. زهری امام(ع) را ملاقات کرد و پرسید: «فرزند پیامبر(ص) از آن سفری که میگفتید اثری نمیبینم!»
فرمود: «آری ای زهری! مقصودم آنچه تو پنداشتی نبود، بلکه آن سفر مرگ است که برای آن توشهای تهیه میدیدم. براستی که آماده شدن برای مرگ یعنی دوری جستن از گناه و بخشش مال در راه نیک.»9
ابن اسحاق گوید: در مدینه بسیاری از خانهها بود که در هر کدام از آنها گروهی میزیستند و روزی آنان و آنچه نیاز داشتند به وسیله حضرت(ع) تهیه میگردید و کسی از ایشان نمیدانست که این رزق به واسطه چه کس به آنها میرسد. هنگامی که زینالعابدین(ع) از دنیا رحلت فرمود. دانستند که کار وی بوده است.10
امام(ع) پسر عموی فقیری داشت. شبانگاهان، ناشناس نزد او میآمد و دینارهایی به وی عطا میفرمود، امّا او پیوسته میگفت: «علی بن حسین(ع) مرا از یاد برده است و چیزی به من نمیبخشد که خدا وی را به این سبب نبخشاید!»
امام(ع) این سخنان میشنید و هیچ نمیگفت و صبوری میورزید و خود را به وی نمیشناساند چون سجاد(ع) رحلت فرمود، آن ناشناس دیگر نزد آن مرد نیامد و او دانست که زین العابدین(ع) بوده است. پس به سوی قبر امام(ع) شتافت و بر خاک آن حضرت گریست.11
سجاد(ع) از خانه بیرون شد و ردای خزّی در بر داشت بینوایی بر او گذشت و دامن ردا بگرفت. آن حضرت بگذشت و ردای خویش بدو بخشید.12
صادق(ع) فرمود: علی بن حسین(ع) علاقه بسیاری به انگور داشت. روزی انگور نیکویی به مدینه آورده بودند. کنیز امام ـ که از او دارای فرزند بود ـ از آن انگور خرید و هنگام افطار نزد سجاد(ع) آورد وآنحضرت را بسی خوش آمد. چون خواست دست به سوی آن دراز کند، گدایی بردرگاه خانه ایستاد. سجاد(ع) به کنیز خود فرمود: «این انگور را به آن سائل ده!»
گفت: «ای مولای من، مقداری از این انگور او را کافی است.»
فرمود: «نه به خدا سوگند! همه را به وی ببخش.»
چون فردا شد کنیز دوباره انگور خرید و نزد امام(ع) آورد لیک باز آن سائل بر درگاه پیدا شد و سجاد(ع) انگور را به وی داد. سومین روز کنیز کس فرستاد تا از آن انگور خرید و هنگام افطار نزد حضرت نهاد و این بار کسی نیامد حضرت از آن تناول کرد و فرمود:13 «ما چیزی از آن را از دست ندادیم والحمدُ لِلّه!»
عمرو بن ثابت گوید: هنگامی که علی بن حسین(ع) به سرای باقی شتافت. چون خواستند او را غسل دهند قسمتی از پشت آن جناب را دیدند که سیاه شده بود. سبب آن را جستجو کردند و دانستند که چون بسیاری از شبها کیسههای طعام بر پشت گرفته تا به فقیران مدینه رساند، این اثر بر پشت وی به جا مانده است. و نیز گفتهاند که در هنگام غسل چون به پشت سجاد(ع) نگریستند مانند زانوی شتران پینه بسته بود.14
کمک به بدهکاران
عمرو بن دینار گوید: «زید بن اسامه» را گاه مرگ فرا رسید و او میگریست. سجاد(ع) حاضر بود پرسید: «چه چیز تو را به گریه واداشته است؟»
عرض کرد: «پانزده هزار دینار مقروضم و هیچ چیز به جای نمیگذارم که این قرض ادا گردد.»
امام(ع) فرمود: «اینک گریه مکن که دِین تو بر عهده من است و از این پس بر گردن تو چیزی نیست!»
چون زید بمرد، حضرت(ع) آن عهد که کرده بود وفا کرد.15
پسر عموی حضرت به نام «عبدالله» در حال احتضار بود طلبکاران بر وی گرد آمده بودند و مال خود را میطلبیدند و او میگفت: من چیزی ندارم که شما را دهم، امّا از دو پسر عمویم علی بن حسین(ع) و عبدالله بن جعفر هر کدام را که خواهید برگزینید تا دِین مرا به عهده گیرند. گفتند: عبدالله بن جعفر ثروتمند و بینیاز است لکن علی بن حسین(ع) مردی است که اموال چندانی ندارد اما راستگوی است، ما عهد وی را میپذیریم.
عبدالله کس در پی امام(ع) فرستاد و او را آگاه ساخت. چون سجّاد(ع) بیامد، آنان را گفت: من ضامنم که طلب شما را تا هنگام رسیدن محصولات بپردازم ـ و خود آن حضرت(ع) محصولی نداشت ـ گفتند: قبول میکنیم.
وقتی محصولات برسید، خداوند به آن جناب مالی عطا فرمود و سجاد آن عهد که کرده بود به جای آورد.16
اعتراض به نام علی علیه السلام
روزى مروان بن حکم حاکم ناپاک معاویه در مدینه ، به امام سجاد (ع ) گفت : نام تو چیست ؟ امام سجاد علیه السلام : نام من على است . مروان : نام برادرت چیست ؟امام سجاد: نام او نیز، على است .مروان : اوه ! على ، على ، چه خبر است ؟! مثل اینکه پدرت تصمیم گرفته نام همه پسرانش را على گذارد . امام سجاد مى فرماید: به حضور پدرم حسین بن علی علیه السلام آمدم ، و سخن مروان را به او گزارش دادم ، پدرم فرمود: واى بر مروان ، پسر زن کبود چشم و پاک کننده پوست حیوانات ، لو ولد مئه لا حببت ان لا اسمى احدا منهم الا علیا : هرگاه داراى صد پسر گردم ، دوست دارم نام همه آنها را بدون استثناء على بگذارم . ( سایت حوزه) مردى به محضر امام سجاد(ع ) آمد و گفت : در عالم خواب دیدم گویا بر دستم ادرار مى کنم ، امام سجاد (ع ) فرمود: همسرت محرم تو است ، او رفت و تحقیق کرد، دریافت که همسرش خواهر رضاعى او بوده است . المستطرف ، ج 2، ص 89
ابوحمزه ثمالى گوید: در سفر حج ، در مدینه به حضور امام سجاد(ع ) رسیدم ، فرمود: در خواب دیدم ، به بهشت وارد شدم در این میان همانطور که بر بالش بهشتى تکیه کرده بودم ، ندایى شنیدم که مکرر به من مى گفت اى على بن الحسین !ولادت زید بر تو مبارک باد این خواب ، هنگامى بود که هنوز زید متولد نشده بود .سال بعد نیز در سفر حج به محضر امام سجاد (ع ) رسیدم ، دیدم زید در آغوش آن حضرت است ، امام سجاد (ع ) به من فرمود:
هذا تاءویل رویاى من قبل قد جعلها ربى حقا (یوسف 100: ( این فرزند، تعبیر آن خوابى است که در سابق دیدم ، پروردگارم آن را محقق گردانید.( امالی شیخ صدوق ص 335)
امام باقر (ع ) فرمود: پدرم امام سجاد (ع ) هرگاه مى خواست کارى را انجام دهد، وضو مى گرفت و دو رکعت نماز مى خواند، بعد از نماز دویست بار از درگاه خدا طلب خیر مى کرد، سپس دعا مى کرد، و بعد آن کار را انجام مى داد . (مکارم الاخلاق ، ص 322.(
استخاره امام سجاد( ع ) از قرآن
خداوند پسرى به امام سجاد (ع ) داد، آن حضرت با قرآن استخاره کرد تا نام او را از قرآن به دست آورد، و آن پسر را به آن نام ، نامگذارى کند، با توجه و حضور قلب ، قرآن را گشود، در آغاز صفحه سمت راست این آیه آمد: و فضل الله المجاهدین على القاعدین اجرا عظیما
: و خداوند مجاهدان را بر نشستگان ، برترى بخشیده است ) نساء 95 (قرآن را بست و بار دیگر استخاره کرد، در آغاز صفحه سمت راست این آیه آمد: ان الله اشترى من المؤ منین انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه : خداوند از مؤ منان ، جانها و اموالشان را خریدارى مى کند که در برابرش بهشت براى آنها باشد …آنگاه فرمود: سوگند به خدا این نوزاد، همان زید است ، سوگند به خدا همان است آنگاه نام او را زید گذاشت ( سفینه البحار، ج 1، ص 577). با توجه به اینکه ، امام سجاد (ع ) قبلا از پدرش (با واسطه ) از جدش رسول رسول خدا (ص ) شنیده بود که فرزندى مجاهد از او به دنیا مى آید، نامش زید است که در قیامت همراه یارانش ، بر فراز گردن مردم ، عبور کرده وارد بهشت مى شوند .( عیون اخبار الرضا، ج 1، ص 195)
خلوص پرستش
هرگاه آن جناب(ع) وضو میساخت و آهنگ نماز میکرد، لرزه بر اندامش میافتاد و آثار شکست در چهرهاش ظاهر میگشت.
او را گفتند: «این چه حالت است!؟»
فرمود: «وای بر شما! آیا میدانید میخواهم در برابر چه کسی بایستم و که را نیایش کنم!؟ من قصد دارم مقابل مقتدری بزرگ و ارجمند بایستم!»17
ابو جعفر(ع) فرمود: «پدرم چون به نماز میایستاد گویی ساقه درختی بود، ساکن و آرام، مگر آن که باد وی را به حرکت وامیداشت.»18
صادق(ع) فرمود: «علی بن حسین(ع) را دیدم که چون به نماز روی میآورد، چهرهاش رنگ میباخت. به خدا سوگند! آن حضرت، خدایی را که در برابرش میایستاد، به خوبی میشناخت!»19
روزی در نماز بود، باد ردای وی را از روی شانهاش بینداخت. آن را همچنان وانهاد تا نماز خود به پایان آورد.
یکی از وی پرسید: «چرا ردای خود را واگذاشتی؟»
فرمود: «وای بر تو! میفهمی که نزد چه کس بر پای بودم! بدان که از نماز بنده چیزی پذیرفته نگردد، مگر آن که با حضور قلب بهجای آورد.»20
سجاد(ع) در حین نماز به غیر حق نمیاندیشید و چنان سر در کار خود داشت که هیچ صدایی را نمیشنید.
زمانی در سرای خود به عبادت مشغول بود. چون به سجده برفت، آتشی برخاست و خانه در آتش میسوخت. گروهی گرد آمدند و فریاد میزدند: «ای فرزند پیامبر(ص) آتش! آتش!» لیک او هیچ نشنید و سر از سجده برنداشت. تا این که آتش خاموش شد، چون نماز خود تمام کرد و بنشست، عرض کردند: «ای فرزند رسول خدا(ص)! چه چیز تو را چنین به خود مشغول داشت که از آتش غافل ماندی!؟»
فرمود: «اندیشه آتش قیامت!»21
صادق(ع) فرمود: «علی بن حسین(ع) لباس پشمین بر تن میکرد و هرگاه هنگام نماز میرسید، تنپوشی خشن میپوشید و در زمین خشنی میایستاد و نماز میگزارد و سجدهگاه وی خاک بود. روزی در مدینه بر کوه «جبان» بر آمد و بر روی سنگی سخت و سوزان ایستاد و به نیایش پرداخت و بسیار میگریست آن سان که چون به سجده رفت و سربرداشت از کثرت اشک گویی سر در آب فرو برده بود!»22
پی نوشت :
21 ) مناقب، همان، ص150
13 ) همان، ص154.
18 ) مناقب، همان، ص150.
17 ) حلیهالاولیاء، ج3، ص133؛ مناقب، ج4، ص150.
14 ) همان، ص154؛ حلیه الاولیاء، ج3، ص136.
11 ) کشف الغمه، ص107.
12 ) مناقب، ج4، ص164.
15 ) الارشاد، ج2، ص149؛ مناقب، ج4، ص163.
19 ) علل الشرایع، ج1، ص231، ح7.
10 ) الارشاد، ج2، ص149.
16 ) مناقب، ج4، ص164.
1 ) همان، ص158.
20 ) همان، ح8.
2 ) همان، ص157؛ اعلام الوری، ص256؛الارشاد،ج2،ص146.
22 ) بحارالانوار، ج 46، ص 108، ح 104 به نقل از دعوات الراوندی.
3 ) کشف الغمه، ج2، ص81.
4 ) اعلام الوری، ص256؛ الارشاد، ج2، ص147.
5 ) مناقب، ج4، ص158.
6 ) بحارالانوار، ج46، ح79 به نقل از کتاب زهد، حسین بن سعید اهوازی.
7 ) مناقب، ج4، ص153.
8 ) حافظ ابی نعیم، حلیه الاولیاء (دارالکتاب العربی، بیروت، الطبعه الثانیه، 1387 هـ ـ 1967 م) ج3، ص140.
9 ) علل الشرایع، ج1، ص231، ح5.