جوانی، دل پذیر ترین فصل زندگی انسان هاست، جوشش شادی و طرب و گاه رویش شور و شعف. مزاج در این بهار خرم در اوج اعتدال است و جسم در اوج شادابی دریغا که پایا نیست و «چون غنچه ی گل، چند روزی است بقای دهن خندانش». پس نباید این بهار با طروات را بیهوده و به غفلت به دست خزان پیری سپرد و با حسرت از این روزگار خوش جدا شد؛ که جوانی، بهاری است بی تکرار و رودی است بی بازگشت؛ و ستاره ای است که تنها یک بار در آسمان عمر خواهد درخشید و چون افول کرد، هرگز طلوعی برایش نخواهد بود.
تا جوانی و تندرستی هست
آید اسباب هر مراد به دست
تو که سرسبزی جهان داری
ره کنون رو که پای آن داری
در سهی سرو چون شکست آید
مومیایی کجا به دست آید (1)
دریغ که این بهار پر طروات را آفت هایی است که چون پیچکی، توان و قدرت جوانی را به هرز می دهند و راه تعالی و کمال را بر جوان می بندند. سرمستی و غرور از جمله این آفاتند. هشدار عنصر المعالی کیکاوس در قابوس نامه در این باره چنین است:
ای پسر! هر چند توانی پیر و عقل باشد.نگویم که جوانی مکن، لکن جوانی خویشتن دار باش. بهره خویش به حسب طاقت خویش از روزگار جوانی بردار که چون پیر شود، خود نتوانی. و هر چند جوان باشی، خدای را عزوجل فراموش مکن و از مرگ ایمن مباش؛ که مرگ نه به پیری بود و نه به جوانی. ای پسر! هشیار باش و به جوانی غره مشو! اندر طاعت و معصیت به هر حالی که باشی، از خدای عزوجل یاد همی کن و آمرزش همی خواه و از مرگ همی ترس …
ای پسر! از طبع آن جوانان همی مباش که خویشتن را داناترین همه کس می دانند. و از روزگار پیری یاد نما! و من چنان شنودم که پیری صد ساله، گوژپشت، سخت دو تا گشته و بر عصایی تکیه کرده همی می رفت. جوانی به ریشخند وی را گفت: ای شیخ! این کمانک به چند خریده ای تا من نیز یکی بخرم. پیر گفت: اگر صبر کنی و عمر یابی، خود رایگان یکی به تو بخشند، هر چند بپرهیزی. و چنان دان که چون حواس های تو از کار بیفتند، در بینایی و در گویایی و شنوایی و در بویایی و در لمس و ذوق، همه بر تو بسته گردد؛ نه تو از زندگانی خویش شاد باشی و نه مردم از زندگانی تو، و بر مردمان وبالی گردی؛ پس جوانی را به غنیمت دار!
گر بر سر ماه برنهی پایه تخت
گر همچو سلیمان شوی از دولت و بخت
چون عمر تو پخته گشت، بربندی رخت
کان میوه که پخته شد بیفتد ز درخت (2)
حکیم نظامی گنجه ای، در ابراز احساسات نسبت به شکوه و طراوت بی مانند جوانی، و حسرت آن روزگار از دست رفته در کهن سالی، و تأسف از غبار غروری که بر گوهر آن نشسته بود، چنین می سراید:
جوانی شد و زندگانی نماند
جهان گو ممان چون جوانی نماند
جوانی بود خوبی آدمی
چو خوبی رود کی بود خرمی
چو پی سست و پوسیده گشت استخوان
دگر قصه سخت رویی مخوان
غرور جوانی چو از سر نشست
ز گستاخ کاری فرو شوی دست
بهی چهره باغ چندان بود
که شمشاد با لاله خندان بود
چو باد خزانی درآید به باغ
زمانه دهد جای بلبل به زاغ
شود برگ ریزان ز شاخ بلند
دل باغبانان شود دردمند
ریاحین ز بستان شود ناپدید
در باغ را کس نجوید کلید
بنال ای کهن بلبل سالخورد
که رخسار سرخ گل گشت زرد (3)
مکن به لهو و لعب صرف، نوجوانی خویش
به خاک شوره مریز آب زندگانی خویش (4)
بهار نوجوانی رفت، کی دیوانه خواهی شد
چراغ زندگی گل کرد، کی پروانه خواهی شد (5)
بندگی، کار جوانی است، به پیری مفکن
در شب تار به ره رو که بیاسایی صبح (6)
نیست اظهار جوانی، خجلت بی حاصلی است
اینکه می دارم نهان از هم نشینان سال خویش (7)
سر مویی تو را از صبح پیری کم نشد غفلت
ندانم کی شود چشم تو زین خواب گران خالی (8)
مغرور به علم
گفته اند: حکیم فرزانه ابو علی سینا در اوان جوانی که از فراگیری علوم زمان، بسیار سرمست بود، روزی به مجلس درس ابوعلی مسکویه، دانشمند معروف آن روزگار حاضر شد و با کمال غرور گردویی مقابل او افکند و گفت: «می توانی مساحت سطح این گردو را تعیین کن؟» ابن مسکویه هم در پاسخ، کتاب طهاره الاعراق را که در علم اخلاق و تربیت نوشته شده بود، در مقابل او نهاد و گفت: «تو نخست اخلاق خود را اصلاح کن تا من مساحت گردو را تعیین کنم. تو به اصلاح خود محتاج تر از من به تعیین مساحت این گردو هستی».
گویند ابن سینا از این گفتار خود شرمسار شد و این جمله، راهنمای اخلاقی او در همه عمر قرار گرفت. (9)
مرد را خودبینی و کبر و غرور
می کند از درگه توفیق دور
آن چنان کز درگه قرب کریم
دور شد ابلیس مردود رجیم
صغیر اصفهانی
عجب و غرور معاویه
معاویه، خطبه ی نیکو خواند و بعد از آن از روی اعجاب گفت: هیچ خللی داشت؟ شخصی گفت: بلی، خللی مانند غربال. معاویه او را پیش خواند و گفت: کدام است؟ گفت: عجل توبه آن مدح و گفتن خود در روی مردمان. (10)
از حکیمی پرسیدند: کدام کلام است که باطل است هر چند حق باشد؟ گفت: مدح شخص خود را. معاویه از کسی پرسید: سید قوم تو کیست؟ گفت: من. گفت: اگر راست می بود، تو نمی گفتی. (11)
غرور و جهل جوانی
وقتی به جهل جوانی بانگ بر مادر زدم، دل آزرده به کنجی نشست و گریان همی گفت:مگر خردی فراموش کردی که درشتی می کنی؟
چه خوش گفت زالی به فرزند خویش
چو دیدش پلنگ افگن و پیلتن
گر از عهد خردیت یاد آمدی
که بیچاره بودی در آغوش من
نکردی در این روز بر من جفا
که تو شیر مردی و من پیرزن (12)
نکوهش طاعت با عجب
ابلیس به طاعت خود مغرور گشت و گفت: طاعت کردم! از سوی حق ندا آمد که لعنت کردم. چون آدم گناه کرد، و به گناهش اعتراف کرد و گفت: بار خدایا بد کردم! ندا آمد که عفو کردم. به جهانیان نمودند که معصیت با عذر، به از طاعت با عجب. (13)
نتیجه ی غرور
آلب ارسلان، دومین پاشاه سلجوقیان، پس از غلبه بر امپراطور روم شرقی، به ماوراءالنهر آمد و قلعه ای را فتح کرد و یوسف، کوتوال دژبان قلعه را اسیر پیش آوردند.سلطان ازو احوال پرسید، جواب درشت می گفت. فرمود: او را سیاست کنید. یوسف کاردی کشید و قصد سلطان کرد. محافظان آهنگ او کردند. چون سلطان بر قدرت خود واثق بود، محافظان را از قصد او منع کرد. سه تیر بدو انداخت، هر سه خطا شد و او در سلطان رسید و سلطان را زخم زد.
از آلب ارسلان مروی است: در همه عمر به خود اعتماد نکردم الا در این روز دو نوبت خود بین شدم: یکی، بر بالایی، در لشکر خود نگاه کردم، شکوهی و انبوهی تمام یافتم. در دلم آمد که من بعد کسی با من مقاومت نتواند کرد. در آن جنگ شکسته شدم. دوم، از خود بینی نگذاشتم که محافظان او را هلاک کنند و به خود تیر انداختم تا خطا شد و او مرا هلاک کرد. ثمره ی خودبینی این است که بدان گرفتار و بر دست کمتر کسی هلاک شدم. بر ارباب خرد لازم است از غرور احتراز کردن و زور و قوت و حول و قدرت از حق تعالی داشتن. (14)
پهلوان مغرور
پهلوانی، هنر های بسیاری از خود نشان داد و پهلوانان جهان را بر زمین افکند و شهرتی فراوان یافت. از بسیاری توانایی و قدرت، به غرور افتاد و روی به طرف آسمان کرد و گفت:
بار خدایا! حالا جبرئیل را بفرست تا با او دست و پنجه نرم نمایم؛ زیرا در زمین کسی نیست که تاب مقاومت در برابر من را داشته باشد.
چند روز نشد که حق تعالی او را ضعیف و ناتوان کرد و برای شکستن غرورش او را به ویرانه ای انداخت. آن قدر ضعف بر او غالب شد که سرش را بر خشتی گذاشت و موشی بر رویش جست و سر انگشتان پایش را به دندان می گزید و او قدرت نداشت پایش را جمع کند.
صاحب دلی از کنار وی بگذشت و گفت: اینک خدا یکی از لشکریانش را که از همه کوچک تر است، بر تو مسلط فرمود تا متنبه شوی و از غرور توبه کنی. اگر استغفار کنی، خداوند با وجودی که صبور است، غیور هم هست و تو را عافیت دهد. (15)
غرور قلبی
وقتی از یکی از اصحاب رسول خدا (ص) تعریف می کردند، پیامبر به چهره ی او نگریست و فرمود: نوعی سیاهی مربوط به شیطان در چهره ی او می بینم. وقتی او نزدیک آمد و سلام کرد، پیامبر فرمود: تو را به خدا سوگند می دهم آیا پیش خود نگفتی کسی بهتر از من، در میان اصحاب نیست؟ او گفت: چرا همین فکر را کردم. (16)
پی نوشت:
1. حکیم نظامی گنجه ای، کلیات خمسه، ص 628.
2. عنصر المعالی کیکاوس بن وشمگیر، قابوس نامه، به اهتمام و تصحیح: غلام حسین یوسفی، صص 56-59.
3. کلیات خمسه، ص 853.
4. دیوان صائب تبریزی، به اهتمام: جهانگیر منصور، ج 2،ص 1013.
5. همان، ج 2، ص 681.
6. همان، ج 1، ص 530.
7. همان، ج 2، ص 1012.
8. همان، ج 2، ص 1319.
9. مرتضی مطهری، داستان راستان، ج 1، ص 75.
10. راغب اصفهانی، نوادر، ص 70.
11. همان، ص 101.
12. گلستان سعدی، محمد مصلح بن احمد مشرف، ص 175، گلستان سعدی، بر اساس نسخه ی محمد علی فروغی، باب ششم، در ضعف و پیری.
13. شهاب الدین سمعانی، روح الارواح، ص 264.
14. حمدالله مستوفی، تاریخ گزیده، به اهتمام: دکتر عبدالحسین نوایی، ج 1، ص 432.
15. یکصد موضوع، 500 داستان، ص 387.
16. ملا محسن فیض کاشانی، محجه البیضاء، ج 6، ص 298.
منبع: گلبرگ جوان، شماره ی 113