حکایت های اکرام

حکایت های اکرام

یک لقمه به یک لقمه
از امام رضا (علیه السلام) نقل شده است: سالی در بنی اسرائیل باران نیامد، به طوری که خشک سالی پیدا شد و مردم از گرسنگی می مردند.
روزی زنی نانی به دست آورده بود. وقتی آن را برای خوردن به دهان گذاشت، سائلی فریاد کشید: ای بنده خدا! مرا دریاب که نزدیک است از گرسنگی بمیرم. وقتی آن زن چنین شنید، با خود گفت: سزاوار است که لقمه نان را به این سائل صدقه دهم. سپس آن را از دهان بیرون آورد و به سائل داد.
روزی این زن برای جمع آوری هیزم، با طفل کوچکش به صحرا رفته بود. لحظه ای از کودکش غافل شد، گرگی او را به دهان گرفت و روانه شد. مادر کودک به دنبال گرگ می دوید. خداوند جبرئیل را فرستاد تا طفل را از دهان گرگ گرفت، به مادرش پس داد و گفت: ای زن! آیا راضی شدی؟ این لقمه به آن لقمه؛ یک لقمه دادی و یک لقمه گرفتی.(1)

با انفاق یک نان، به طبابت رسید
مرحوم حاج میرزا خلیل تهرانی که در فن طبابت سرآمد پزشکان دهر بود، نقل می کند: من در علم طب، سررشته ای نداشتم. همه این مهارت، از برکت دادن یک نان به یک زن نصرانی برایم به وجود آمد.
در جوانی، از تهران به قم مشرف شدم. آن سال، قحطی و گرانی سختی به وجود آمد. در آن زمان، بین ایران و روس جنگی واقع شد. اسیران روس را آوردند و در شهرها متفرق کردند.
روزی برای تهیه نان به بازار رفتم و با زحمت زیادی نان تهیه کردم. در بین راه، زنی از اسیران نصرانی برخورد کردم که طفلی در بغل داشت و از گرسنگی رنگش زرد شده بود. وقتی مرا دید، گفت: شما مسلمانان رحم ندارید، خلق خدا را اسیر می کنید و گرسنه نگه می دارید. نان خود را به او دادم. چیزی نخوردم و به حجره ام برگشتم. ناگاه مردی با ناراحتی داخل حجره شد و گفت: همسرم درد شدیدی دارد، طبیبی سراغ دارید؟ در این حال، بی اختیار نام دارویی به زبانم جاری شد و گفتم: اگر فلان دارو را به او دهید، خوب می شود.
آن مرد فکر کرد من طبیب هستم. رفت دارو را تهیه کرد و به بیمارش داد و او فوراً خوب شد. خبر طبابت من منتشر شد و عده زیادی برای معالجه پیش من می آمدند و من چیزی که بر زبانم جاری می شد، می گفتم. آنان هم طبق گفته من عمل می کردند و شفا می یافتند.
بعد از مدتی به تهران بازگشتم و در اندک زمانی، مشهور شدم و نامم در اسامی استادان بزرگ از اطبا قرار گرفت و همه این ها به علت بخشش آن قرص نان بود که به زن نصرانی دادم.(2)

نوازش ایتام و آمرزش خدا

شیخ بهایی در کشکول می نویسد: در اطراف بصره، مردی فوت شد و چون بسیار آلوده به معصیت بود، کسی برای تشییع جنازه او حاضر نشد. زنش به همراه چند مزدور، بدن او را برای دفن، به خارج شهر بردند.
در آن نواحی، زاهدی بود بسیار مشهور که همه به صدق و پاک دلی او اعتقاد داشتند. زاهد را دیدند که منتظر جنازه است. همین که بر زمین گذاشتند، زاهد پیش آمد و گفت: آماده نماز شوید و خودش نماز خواند. طولی نکشید که خبر به شهر رسید و مردم برای رسیدن به ثواب می آمدند و نماز بر جنازه می خواندند و همه از این پیشامد، در شگفت بودند.
از زاهد پرسیدند، اوگفت: در خواب دیدم به من گفتند در فلان محل، جنازه ای می آید که فقط یک زن همراه او است. برآن نماز بخوان.
زاهد از زن پرسید: شوهر تو چه عملی می کرد که سبب آمرزش او شد؟ زن گفت: شبانه روز او، به آلودگی و مشروب خواری می گذشت، ولی سه کار را همیشه انجام می داد: 1-هر وقت شب که از مستی به خود می آمد، گریه می کرد و می گفت: خدایا! کدام گوشه جهنم مرا جای خواهی داد؟ 2-صبح که می شد، لباس خود را عوض و غسل می کرد و وضو می گرفت و نماز می خواند. 3-هیچ گاه خانه ما خالی از دو یا سه یتیم نبود. آن قدر که به یتیمان مهربانی می کرد، به اطفال خود نمی کرد.(3)

انفاق در سیره ائمه معصوم (علیه السلام)
ابن عباس می گوید: همراه امام حسن(علیه السلام) در مسجدالحرام بودم. آن بزرگوار معتکف بود و در همان حال، دور خانه خدا طواف می کرد، یکی از شیعیانش نزد وی آمد و گفت: فلانی از من طلبکار است. اگر ممکن است، شما آن را بپردازید. امام فرمود: «سوگند به خدای این خانه، امروز چیزی ندارم.» وی گفت: اگر مقدور است، از او مهلت بخواهید؛ زیرا مرا به زندان تهدید می کند.
امام طواف را قطع کرد و همراه وی حرکت کرد. گفتم: فرزند پیامبر! آیا فراموش کرده ای که در حال اعتکاف هستی؟ فرمود: آری، ولی من از پدرم شنیدم که می فرمود: از پیامبر شنیدم که: «هر کس حاجت برادر مؤمنش را برآورد، بسان کسی است که نه هزار سال خدای را عبادت کرده است؛ عبادتی که روزها در حال روزه باشد و شبها در حال نماز».(4)

اخلاص امام سجاد(علیه السلام) در انفاق
امام سجاد (علیه السلام)، شب که می شد، نقاب به صورتش می انداخت، طعام و کیسه پول را به دوش می گرفت و در خانه ها را می زد. حتی بستگان امام هم نمی دانستند که این آقا کیست، بلکه به امام ناسزا هم می گفتند که آقا، باز هم شما! ولی پسر عموی ما، علی بن الحسین (علیه السلام) هیچ به فکر ما نیست. با امام گله از زین العابدین (علیه السلام) می کردند. شبی که امام سجاد (علیه السلام) از دنیا رفت، دیدند آن آقای هر شبی نیامد.آن وقت فهمیدند آن آقا، خود امام است.(5)

شیوه صدقه دادن
امام صادق (علیه السلام) فرمود:
پدرم، امام باقر(علیه السلام)، چون صدقه ای می داد، آن را در دست فقیر می گذاشت. سپس آن را باز پس گرفته، می بوسید و می بویید و به فقیر بر می گرداند؛ چرا که صدقه، قبل از آنکه به دست فقیر برسد، در دست خداوند قرار می گیرد.(6)

دانه خرما
پسرک از ته کوچه می آمد. پیراهن کهنه اش، چند وصله داشت. رنگ و روی زردش، نشان می داد که چند روز است غذای درست و حسابی نخورده است. نزدیک مسجد رسید و داخل رفت. پیامبر با جمعی از دوستانش کنار منبر نشسته بودند. پسرک از کنار ستون ها رد شد و آرام خود را به آنجا نزدیک کرد. نگاهش به پیامبر بود. گویی جز پیامبر، هیچ کس را نمی دید. به سوی پیامبر دوید و با صورتی پر از اندوه و چشمانی پر از اشک، کنار پیامبر نشست. پیامبر با مهربانی او را نوازش کرد. سپس دست دور گردنش انداخت و گفت:
چطوری پسرم!» پسرک بغضش ترکید و با صدای بریده بریده گفت: کودک یتیمی هستم. با مادر و خواهر کوچکم، سه نفری زندگی می کنیم. دستمان خالی است؛ از صبح تا حالا چیزی نخورده ایم. اشک در چشمان پیامبرحلقه زد. یکی از دوستانش را صدا زد و گفت: «برو خانه ما، هر غذایی داریم بگیر و بیاور.» دوست پیامبر با شتاب به خانه پیامبر رفت و با کاسه ای سفالی برگشت وگفت: تنها غذایی که در خانه داشتید، بیست و یک خرما بود. پیامبر کاسه را گرفت و با مهربانی، آن را به کودک داد. سپس لبخندی به کودک زد و گفت: «هفت دانه برای مادرت، هفت دانه برای خودت و هفت دانه برای خواهرت. فعلاً این را ببر، ان شاءالله خدا کمک خواهد کرد».
چشمان کودک از خوش حالی برق می زد. با دست های کوچکش، کاسه را محکم در دست گرفت. یکی از دوستان پیامبر، با محبت دست روی سر کودک کشید و او را نوازش کرد. پیامبر تا این رفتار زیبا را دید گفت:«چقدر کار خوبی انجام دادی. آیا می دانی که هر کس کودک یتیمی را نوازش و او را شاد کند، خداوند به او پاداش فراوانی می دهد!» در آن هنگام، دوست پیامبر با شادی خدا را شکر کرد. پسرک نیز با خنده از پیامبر و دوستش تشکر کرد و کاسه را در بغل گرفت و مانند پرنده، به سوی خانه پر کشد. پیامبر درباره یتیم نوازی فرموده است: «وقتی یتیمی را دیدی، مانند پدرش با او مهربان باش».(7)

دست بخشش خدا

نویسنده: فاطمه پهلوان علی آقا

با وزش هر باد سردی، برگ های زرد و قرمز و قهوه ای، شاخه هایشان را رها می کردند و پروازکنان به سوی زمین فرود می آمدند. صدای کلاغ ها همه جا شنیده می شد. سبدهای خالی میوه، پشت در پشت هم، در گوشه ای از باغ، بیکار نشسته بودند. الان پیر هم از فرصت استفاده می کرد و از علف های باغ، دلی سیر می خورد. ته مانده سیب های درختان که در تابستان، خود را در لابه لای برگ ها مخفی کرده بودند، با ریزش آنها نمایان می شدند.
صدای باغبان باغ همسایه شنیده می شد که مدام زیر لب غرولند می کرد و به گنجشک ها بدو بیراه می گفت و بعد صدای تق تق چوب بلندی که به شاخه های درختان می خورد تا گنجشک ها را فراری دهد؛ انگار درختان به خاطر گنجشک ها باید تنبیه می شدند.
سید سبد در دست، ته مانده میوه های باغ کوچکش را جمع آوری می کرد و وقتی به سیب های گنجشک خورده می رسید، آنها را بر نمی داشت و می گفت: این ها روزی این مخلوقات خداست.
حالا سبد سید پر از سیب هایی شده بود که گونه هایشان از سرخی می درخشیدند و از ظاهر زیبای آنها، می شد به باطن شیرین و آبدارشان پی برد.
وقتی سید از باغ بیرون می آمد، همسایه را دید که مشغول چیدن علف های زرد اطراف باغ است. سید گفت: سلام مش خداکرم! خدا قوت، چه کار می کنی؟
مش خدا کرم گفت: سلام سید. می خواهم مقداری علف بچینم تا با آن، روی میوه هایم را بپوشانم. می دانی که پائیز است و میوه کم، چشم مردم همه دنبال میوه هاست.
سید لبخندی زد و گفت: مش خدا کرم، روزی هر کس مقدر و مشخص است. اگر قسمت باشد، حتماً به خانه هم خواهد رسید. مش خداکرم چیزی نگفت و به کار خود ادامه داد. سید در باغ خود رابست و سوار بر الاغ پیرش به سمت خانه به راه افتاد. در راه، هر کس چشمش به سبد میوه او می افتاد، سید با مهربانی سبد را به سمتش می گرفت و می گفت: بفرمایید، نوش جان. هر کس هم که میوه ای بر می داشت، در حق سید دعا می کرد و می رفت: یکی می گفت: باغت آباد، دیگری می گفت: خدا برکت دهد، یکی هم آرزوی زیادی رزق و روزی او را می کرد. بچه ها هم وقتی میوه بر می داشتند، با خنده شیطنت آمیز کودکانه ای، سبد را نگاه می کردند و بعد مثل فنری که از جا در رفته باشد، پا به فرار می گذاشتند. سید هم لبخندی می زد و خدا را شکر می کرد و سپس به راه خودد ادامه می داد.
وقتی به خانه رسید، خانم جان مثل همیشه با سلام گرمی به سویش آمد وبدون هیچ گله ای از کم بودن میوه ها، خدا قوتی گفت و میوه ها را شست وکنار سماور گذاشت. سید هم با خسته نباشید گرمی، کنار او نشست.
خانم جان چای تازه دم کرده را برایش ریخت و او هم سیب های سرخ را برایش پوست کند. زندگی سید و خانم جان پر از دل خوشی و قناعت بود.
پائیز گذشت و زمستان هم از پی آن سپری شد. فصل بهار، وقتی همه درختان پر از شکوفه های میوه شدند، تگرگ سختی شروع به باریدن کرد. آن بارش، همه باغداران را نگران کرد؛ چرا که آسیب زیادی به شکوفه های درختان زده بود. سید بعد از آن بارش سخت، سوار بر الاغ پیرش به سوی باغ به راه افتاد. در راه، مش خدا کرم را دید. مش خدا کرم با ناراحتی، از باغش بر می گشت. وقتی سید را دید گفت: کجا می روی، آنجا که دیگر باغ میوه نیست؛ باغ برگ های بی ثمر است. دیگر چیزی باقی نمانده تا به آن رسیدگی کنیم. به خانه ات برو سید، امسال هیچ محصولی نخواهیم داشت.
سید، نگران شد، اما باز رو به مش خداکرم کرد و گفت: خدا، بزرگ و روزی رسان است. مش خدا کرم هم با غرولندی زیر لب به راهش ادامه داد.
وقتی سید به باغش رسید، از الاغ پایین آمد و با «بسم الله الرحمن الرحیم» در باغ را باز کرد، اما انگار در باغ سید اصلاً تگرگ نیامده بود. سید زمین را نگاه کرد. هنوز دانه های تگرگ روی زمین باقی مانده بودند، اما انگار تگرگ ها شکوفه ها را رد کرده و روی زمین نشسته بودند. شکوفه های سالم و شاداب با شبنمی که روی گلبرگ های سفید شان بود، در نور کم رنگ خورشید که از پشت ابرها می تابید، می درخشیدند. سید وقتی این منظره زیبا را دید، مثل همیشه، دست هایش را رو به آسمان بالا برد و با صدای بلند گفت: خدایا!صد هزار مرتبه شکر.

پی نوشت :

1-نعمت الله صالحی حاجی آبادی، مکافات عمل، ص 280.
2-همان، ص288.
3-باقر حسینی زفره ای اصفهانی، آرزوی جبرئیل، ص 113.
4-مسندالامام المجتبی، ص 672، به نقل از: مجله کوثر، ش 55، پاییز 1382.
5-شهید دستغیب، داستان های پراکنده، ج1، ص69، به نقل از: باقری طاقانکی و ناصری نژاد، برای تمام خانواده ها، ج1، ص 483.
6-وسائل الشیعه، ج6، ص303، به نقل از: سید محمود مدنی بجستانی، چهل حدیث، سیره باقری، ص 64.
7-سید محمد مهاجرانی، دسته گل محمدی، کتاب طه، ص 39.
منبع: نشریه اشارات ،شماره 124

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید