نوفل گفت : رضا علیه السلام از مامون اجازت خواست که دارو می خورم و به چشمه آب گرم می روم . مرا هفت روز معاف دار و رسولان تو به من نیایند. مامون وی را اجازت داد. رضا علیه السلام به سرچشمه رفت و آنجا خیمه زد. مامون روز می شمرد. روز هشتم برنشست و به سر چشمه رفت . امام رضا علیه السلام آنجا بود. وی را پرسید و باز آمد. بسی بر نیامد که از مدینه پیکی رسید که رضا علیه السلام در فلان روز به اینجا رسید و از اینجا به مکه شد. عامل مکه نیز نامه نوشت که رضا علیه السلام اینجاست . همین ساعت که رسید من تو را اعلام کردم . مامون نامه ها بدید، تعجب کرد. برخاست و پیش رضا علیه السلام رفت و گفت : از من درخواستی که دارو می خورم و به آب گرم می روم به مدینه و مکه شدی ؟! حق تعالی تو را علمی عظیم داده است ، من برادر و پسر عم توام ؛ از آن حرفی به من آموز که بدان نفع گیرم . رضا علیه السلام گفت : اگر من خضر بودمی بدان قادر نبودمی. مامون ملعون بخندید و گفت : به خدای که رفتی و باز آمدی و تو حجت خدایی و ولی این امت.
داستان عارفان / کاظم مقدم