پنجاه قدم از شام تا کعبه

پنجاه قدم از شام تا کعبه

حافظ ابونعیم – یکی از علماء اهل سنّت – در کتاب خود به نام حلیه الا ولیاء آورده است : شخصی به نام ابویزید بسطامی حکایت قابل توجّهی را از سرگذشت خود با کودکی خردسال نقل کرده است : روزی از شهر بسطام جهت زیارت خانه خدا حرکت کردم ؛ چون به یکی از روستاهای شهر دمشق رسیدم ، تپّه خاکی را دیدم که کودکی حدودا چهار ساله روی آن بازی می نمود. وقتی نزدیک او رسیدم ، خواستم به او سلام کنم ، با خود گفتم : این بچّه است و هنوز به تکلیف الهی نرسیده ، اگر به او سلام کنم ، جواب نمی داند؛ و اگر سلام نکنم حقّی را ضایع (18) کرده ام . و بالاخره بر او سلام کردم و آن کودک نگاهی بر من انداخت و اظهار داشت : قسم به آن کسی آسمان را برافراشت و زمین را گسترانید، چنانچه جواب سلام را واجب نگردانیده بود، جواب نمی گفتم . چون که مرا به جهت کمی سنّ و سال نزد خود کوچک و حقیر دانستی ؛ ولیکن جوابت را می دهم : علیک السّلام و رحمه اللّه و برکاته و تحیّاته و رضوانه . و سپس افزود: هرگاه تحفه و تحیّتی برایتان هدیه کردند، سعی نمائید که به بهترین وجه آن را پاسخ دهید. با شنیدن چنین سخنانی ، فهمیدم که او شخصیّتی والا و بلند مرتبه است و من اشتباه فکر کرده ام . در همین لحظه ، فرمود: ای ابویزید! برای چه از دیار خود بسطام به شهر شام آمده ای ؟ گفتم : ای سرورم ! قصد زیارت کعبه الهی را دارم . پس آن کودک از جای خود برخاست و اظهار داشت : آیا وضو داری ؟ گفتم : خیر.
فرمود: همراه من بیا، دَه قدم که راه رفتیم ، به نهری بزرگ تر از فرات رسیدیم و او نشست و وضوئی با رعایت تمام آداب و مستحبّات گرفت و من نیز وضو گرفتم . در همین اثناء، قافله ای عبور می کرد از شخصی پرسیدم : این نهر کدام نهر است ، و چه نام دارد؟ گفت : رود جیحون است .
بعد از آن ، کودک فرمود: حرکت کن تا برویم ، چون بیست قدم راه پیمودیم ، به نهری بزرگ تر از نهر قبلی رسیدیم . و چون کنار آن نهر آمدیم ، فرمود: بنشین ، و من طبق دستور او نشستم و او رفت ، از قافله ای که از آن محلّ عبور می کرد، پرسیدم : این جا کجاست و این نهر چه نام دارد؟ گفتند: رود نیل است و تا شهر مصر حدود یک فرسخ فاصله داری ، آن ها رفتند و پس از ساعتی آن کودک باز آمد و اظهار داشت : برخیز حرکت کن تا برویم . پس حرکت کردیم و بیست قدم دیگر راه رفتیم ، نزدیک غروب خورشید بود که نخلستانی نمایان گردید، کنار آن رفتیم و اندکی نشستیم ؛ و پس از استراحتی مختصر دوباره فرمود: حرکت کن تا برویم . مقدار خیلی کمی که راه آمدیم ، به مکّه معظّمه رسیدیم ؛ و چون وارد مسجدالحرام شدیم ، من از کلیددار کعبه سؤ ال کردم که این کودک کیست ؟ گفت : او حضرت ابوجعفر، محمّد جواد، فرزند علی بن موسی الرّضا علیهم السلام می باشد.
چهل داستان و چهل حدیث از امام جواد(ع)/ عبدالله صالحی

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید