13. رازدارى
حرمت راز
«راز»، به اقتضاى حرمتش باید پنهان و پوشیده بماند وگرنه راز نمىشد. در این هیچ تردیدى نیست.
گفتهاند: غلامى طبق سرپوشیدهاى بر سر داشت و خاموش و بىصدا در راهى مىرفت. یکى از افراد، در راه به او برخورد و پرسید: در این طبق چیست؟ غلام چیزى نگفت. آن شخص به اصرار پرسید تا بداند زیر آن سرپوش که روى طبق کشیدهاند چیست؟ غلام گفت: فلانى! اگر قرار بود که همهى افراد بدانند در طبق چیست، دیگر سرپوش روى آن نمىکشیدند!
رازهاى درونى افراد نیز همین گونه است. اگر آن را به این و آن بگویید، از «راز» بودن، مىافتد.
با مردم بیگانه مگو راز دل خویش
بیگانه، دل راز نگهدار ندارد
راز فاش شده، مثل یک زندانى گریخته از محبس است که بازگرداندنش به بازداشتگاه بسیار دشوار است.
تیرى که از کمان رها گشت و گلولهاى که از سلاح شلیک شد، دیگر به کمان و سلاح برنمىگردد. «راز»، همان زندانى است، همان تیر و گلوله است و دهان، و سینهى تو، همچون زندان. مانند چلهى کمان و مانند خشاب اسلحه، تا وقتى که رها نشده، مصون و پنهان است. همین که از چنگت گریخت و از تفنگت شلیک گشت، دیگر از اختیار تو بیرون رفته است. اگر تا آن لحظه، راز در گروگان تو بود، اینک تو در گرو آنى.
به تعبیر زیباى امیرالمؤمنین علیهالسلام:
«سرک اسیرک، فان افشیته صرت اسیره»؛ (1).
راز تو اسیر توست، اگر آشکارش ساختى، تو اسیر آن شدهاى.
به قول سعدى:
خامشى به که ضمیر دل خویش
به کسى گویى و گویى که: مگوى
اى سلیم! آب ز سرچشمه ببند
که چو پر شد، نتوان بستن جوى (2).
پس آنچه زمینهى برخى کدورتها و گلهها میان افراد مىشود، گاهى زمینهاش دست خود «صاحب سر» است که نمىتواند رازدار خویش باشد. راز را حتى به دوستان هم نباید گفت، اگر واقعا «راز» است و پنهان بودنش حتمى! چرا که همان دوستان صمیمى تو هم دوستان صمیمى دیگرى دارند. همان افراد مورد اعتماد هم به کسان دیگرى «اعتماد» دارند، آنان هم به «همه کس» نمىگویند، ولى به «بعضى» چطور؟ شاید!
باز هم به قول شاعر شیراز، سعدى حکیم:
«رازى که پنهان خواهى، با کسى در میان منه، اگر چه دوست مخلص باشد، که مر آن دوست را دوستان مخلص باشد!» (3).
نگهبانان راز، هر چه کمتر باشند، محفوظتر است. برخلاف نگهدارى از چیزهاى دیگر که زیادى نگهبانان، آن را سالمتر نگاه مىدارد. اسرار، هر چه صندوقهاى متعددتر داشته باشد، ناامنتر و در معرض فاش شدن است. «کل سر جاوز الأثنین شاع»؛
هر رازى که از دو نفر فراتر رفت پخش خواهد شد.
کدام راز
علاوه بر رازهاى خودتان، اسرار مردم نیز همان حکم را دارد. همان طور که باید ظرفیت نگهدارى از راز خودت را داشته باشى و آن را پیش دیگران نگویى، رازى را هم که کسى با تو در میان گذاشته، یا از اسرارى به نحوى آگاه شدهاى، باید نگهبان و امین باشى. قدرت رازدارى و ظرفیت حفظ اسرار را هم باید نسبت به آنچه به خود و زندگیت مربوط است داشته باشى، هم نسبت به دیگران و اسرارشان.
افشاى اسرار، نشانهى ضعف نفس و سستى اراده است. به عکس، «کتمان راز» دلیل قوت روح و کرامت نفس است و ظرفیت شایسته و بایستهى یک انسان را مىرساند. نگهبانى از «راز مردم» و «راز نظام» هم از تکالیف اجتماعى است.
«حفظ لسان» و «کنترل زبان» در مباحث اخلاقى و روایات، جایگاه مهمى دارد و به موضوعاتى چون: دروغ، غیبت، افتراء، لغو و بهتان و در بخشى هم به «رازدارى» مربوط مىشود. کسى که نتواند رازدار مردم باشد، گرفتار یک رذیلهى اخلاقى و معاشرتى است و باید در رفع آن بکوشد. تقوا و تمرین مىتواند راهى مناسب به شمار آید.
اسرار مردم
چه بسا انسان از بعضى اسرار دیگران آگاه شود، اما باید امین مردم بود و آبرویشان را نریخت و برایشان مشکل پدید نیاورد.
حفظ اسرار را باید از خدا آموخت. خداوند بیش و پیش از هر کس، از اعمال و حالات و رفتار و عیوب و گناهان بندگانش باخبر است، اما… حلم و بردبارى و پردهپوشى و رازدارى او بیش از همه است. اگر خداوند، کارهاى پشت پرده و پنهانى بندگانش را افشا کند، آیا کسى با کسى دوست مىشود؟ اگر خداوند، «آن کارهاى دیگر» مردم را رو کند، براى چه کسى آبرو و حیثیتى باقى مىماند؟ خداوند، کریم است و آبرودارى و خطاپوشى مىکند و زشتکاریهاى پنهانى مردم را فاش نمىسازد، وگرنه کیست که در برابر افشاگریهایش بتواند تاب آورد؟ این همان است که در دعاى کمیل مىخوانیم: «و لا تفضحنى بخفى ما اطلعت علیه من سرى….»
بارى… «امانت»، تنها در باز پس دادن فرش همسایه یا مراقبت از گلدانهاى او نیست. «آبرو» از هر سرمایهاى بالاتر است و با رازدارى مىتوان «آبرودارى» کرد. کسى که از عیب پنهان و راز مخفى کسى مطلع مىشود و آن را در بوق و کرنا مىکند، گناهکار است و مدیون حق مردم. تعجب است که گاهى رازهاى خصوصى بعضى خانوادهها زبان به زبان نقل مىشود و صغیر و کبیر از آن آگاهند!
حضرت رضا علیهالسلام در حدیثى فرموده است: مؤمن، هرگز مؤمن راستین نخواهد بود مگر آنکه سه خصلت داشته باشد: سنتى از پروردگار، سنتى از پیامبر و سنتى از ولى خدا. آنگاه سنت و روشى را که مؤمن باید از خدا آموخته و به کار بندد، «رازدارى» معرفى مىکند: «و اما السنه من ربه کتمان سره.» (4).
اگر حرفى را از کسى شنیدى که راضى به نقل آن براى دیگرى نبود، نقل آن گناه است. اگر بیان یک راز، آبروى خانوادهاى را به خطر اندازد، فرداى قیامت مسؤولیت دارد و پاسخ گفتن به آن بسیار دشوار است.
چرا غیبت حرام است و زشتترین معصیت؟ چون خمیر مایهاش همان افشاى اسرار و بدیها و معایب دیگران است. مگر آبروى رفته را مىتوان دوباره بازگرداند و مگر آب ریخته را مىتوان جمع کرد؟
اگر از اختلافات خانوادگى زن و مردى خبر دارى، چه نیازى و لزومى به طرح و افشاى آن؟
اگر در کسى نقطهى ضعفى سراغ دارى، با کدام حجت شرعى و مستمسک دینى آن را فاش و پخش و بازگو مىکنى؟
مگر مىتوان هر چه را دانست، گفت؟
مگر گفتن هر راستى واجب است؟
اسرار نظام
برخى از اسرار، به یک نظام و حکومت یا تشکیلات مربوط مىشود که باید محفوظ و مکتوم بماند. اسرارى که مهمتر و حیاتىتر از رازهاى شخصى یک فرد است و فاش شدنش براى دشمن، ضررهاى جبران ناپذیرى براى خودى در پى دارد.
همان طور که خراب بودن قفل در خانهتان را نباید دیگران بدانند، و همان سان که نابسامانى اوضاع داخلى زندگى شما، نباید به ملأ عام و بر سر زبان مردم کشیده شود، اوضاع درونى یک نظام نیز جنبهى «راز محرمانه» پیدا مىکند و برخى اطلاعات مربوط به امور نظامى و سیاسى و اقتصادى و حتى فرهنگى، جزء اسرارى مىشود که از چشم و گوش دشمنان باید پوشیده بماند.
عملیات موفق در جبهه، مدیون رازدارى در حد اعلاست. رسول خدا صلى الله علیه و آله در جنگها از این شیوه بهره مىگرفت و نقشهى جنگ و برنامهى عملیات و گاهى هدف حرکت نظامى و اعزام نیرو و نفرات را پنهان مىداشت. در تاریخ اسلام، چه ضربههایى که به «جناح حق»، از طریق سهلانگارى حقپرستان خورده است! در نهضت مسلم بن عقیل در کوفه، مگر جاسوس ابنزیاد به نام «معقل» نبود که با شیوهاى مزورانه اعتماد «مسلم بن عوسجه» را جلب کرد و از مخفیگاه مسلم آگاه شد و کار به دستگیرى و شهادت «هانى» و سپس «مسلم» انجامید؟ مگر مىتوان به هر کس که چهرهاى انقلابى و خودى از خود ارایه داد، به این زودى اعتماد کرد و سفرهى دل را پیش او گسترد؟ یا مگر از پشت تلفن رواست که انسان هر چه را بگوید؟ شنود دشمنان و مغرضان چه مىشود؟ و خویشتندارى و «کف نفس» و حفظ زبان به کجا مىرود؟
چه حکیمانه است این سخن امام صادق علیهالسلام:
«لا تطلع صدیقک من سرک الا على ما لو اطلعت عیله عدوک لم یضرک فان الصدیق قد یکون عدوا یوما ما»؛ (5).
دوست خود را از اسرار خود، به اندازه و حدى مطلع ساز که اگر آن اندازه را به دشمن بگویى نتواند به تو زیان برساند، چرا که گاهى دوست، ممکن است روزى دشمن شود!
این کلام اما معصوم، چه زیبا در کلام سعدى انعکاس یافته است که:
«… هر آن سرى که دارى، با دوست در میان منه، چه دانى؟ که وقتى دشمن گردد!» (6).
انگیزهى فاش ساختن راز
در حکمتهاى بلند بزرگان آمده است: «صدور الاحرار، قبور الاسرار». سینههاى آزاد مردان، گور رازهاست. باید دلى پاک و ایمانى محکم و ارادهاى استوار داشت، تا به افشاى راز این و آن نپرداخت. اگر انسان بتواند هر چه کمتر از اسرار مردم مطلع باشد، بهتر است و احتمال فاش کردن آن هم کمتر.
راهها و مسیرهایى که انسان را در جریان «اطلاعات» و «اسرار» قرار مىدهد، اینهاست:
1. «پرحرفى». از لابهلاى پرحرفیهاى انسان، بسیارى از «اسرار مگو» از زبان مىپرد. درمانش نیز کمحرفى است.
2. «خودنمایى». این خصیصه، بیشترین ضربهها را مىزند. یعنى وانمود کردن اینکه انسان در جریان است و با «بالا» ها ارتباط دارد و اخبار دست اول را مىداند یا آدم مهمى است، سبب مىشود خیلى از اسرار را(چه شخصى و چه مربوط به نظام) باز بگوید.
3. «دوستى». آنان که روى رفاقت و صمیمیت، اسرار محرمانه را مىگویند و به عواقب آن بىتوجهند، گاهى دوستانه دشمنى مىکنند!
4. «وسایل ارتباط جمعى». گاهى آنچه از طریق رسانهها، بىسیم، تلفن، جراید، عکس و فیلم، نامه، حرفهاى عادى مردم کوچه و بازار و در مجالس و محافل مطرح مىشود، رازها را فاش مىسازد. و… برخى علتها و راههاى دیگر.
ولى باید توجه داشت که راز، همچون شریان حیاتى تو و جامعه و انقلاب تو است. پاسدارى از آن هم بر عهدهى تو است. چه ژرف و زیباست این کلام حضرت صادق علیهالسلام:
«سرک من دمک فلا یجرین من غیر اوداجک»؛ (7).
راز تو از خون تو است، پس نباید جز در رگهاى خودت جارى شود!
و مگر «خون»، عامل بقاى انسان نیست؟ و اگر خون از بدن برود، جان هم پر مىکشد. اسرار هم همین حکم را دارد.
گفتن هر سخنى در هر جا
نبود شیوهى مردان خدا
هر سخن، جا و مقامى دارد
مرد حق، حفظ کلامى دارد
حاصل کار دهد باد فنا
گفتن هر سخنى در هر جا
بارى… باید زبان را در حفظ راز، یارى کرد. راز، امانت است. در حفظ آن باید کوشید. چه بسا اختلافها و کدورتهایى که ریشه در افشاى اسرار این و آن دارد.
14. ادب
از قیمتىترین سرمایهها و میراثهاى حیات آدمى «ادب» است، حتى بالاتر از ثروت و سرمایه است(ادب مرد، به ز دولت اوست).
در برخوردها چیزى به زیبایى و جذابیت ادب نمىرسد. باید آن را آموخت، به کار بست تا روابطى سالم و احترامآمیز و پایدار میان افراد، حاکم شود. اما همین واژهى متداول و مشهور، گاهى تعریفى ناشناخته و حد و مرزى مبهم دارد. از این رو مناسب است که بر مفهوم و جایگاه و شرایط آن، تأملى مجدد داشته باشیم و بدانیم که براستى «ادب چیست؟»
ادب چیست
این صفت که سرمایهى ارزشمند رفتارى انسان و رسالت پدر و مادر و مربى است بر چه پایههایى استوار است؟ آیا یک خصلت درونى است؟ آیا رفتارى اجتماعى است یا حالتى روحى؟ رمز اینکه انسان از افراد مؤدب، خوشش مىآید چیست؟
وقتى سخن از «ادب» به میان مىآید، نوعى رفتار خاص و سنجیده با افراد پیرامون(از کوچک و بزرگ و آشنا و بیگانه) در نظر مىآید. این رفتار که از تربیت شایسته نشأت مىگیرد، به نحوهى سخن گفتن، راه رفتن، معاشرت، نگاه، درخواست، سؤال، جواب و… مربوط مىشود.
ادب، هنرى آموختنى است. مىتوان گفت: «ادب، تربیت شایسته است»، خواه مربى، پدر و مادر باشد، یا استاد و مربى.
امام صادق علیهالسلام فرمود: پدرم مرا به سه نکته ادب کرد… فرمود: هر کس با رفیق بد همنشینى کند، سالم نمىماند و هر کس که مراقب و مقید به گفتارش نباشد پشیمان مىگردد و هر کس به جاهاى بد، رفت و آمد کند، متهم مىشود: «ادبنى ابى بثلاث… قال لى: یا بنى! من یصحب صاحب السوء لا یسلم و من لا یقید الفاظه یندم و من یدخل مداخل السوء یتهم.» (8).
آنچه در این حدیث مطرح است، ضابطه داشتن «دوستى» و «گفتار» و «معاشرت» است. دوست دارى با تو چگونه رفتار کنند؟ مگر نه اینکه مىخواهى تو را با احترام یاد کنند؟ خوبیهایت را بگویند؟ نام و لقب زشت بر تو نگذارند؟ مگر نه اینکه از توهین و تحقیر و استهزاى دیگران نسبت به خودت ناراحت و رنجیده مىشوى؟ مگر نه اینکه دوست دارى در جمع مردم، مورد تکریم و تشویق و توجه قرار گیرى؟
یکى از نکات مهم مربوط به معاشرت، آن است که آنچه را دربارهى خود نمىپسندى، دربارهى دیگران هم روا ندانى و آنچه نسبت به خویش دوست مىدارى، براى دیگران هم بخواهى و آنچه را در کار دیگران زشت مىشمارى، براى خود نیز زشت بدانى. اگر از کارهاى ناپسند دیگران انتقاد مىکنى، همان کارها و صفات در تو نباشد. این نوعى «خود ادب کردن» است و کسى که به این موهبت دست مىیابد که از فرزانگى و هوشیارى و عقلانیتى تیز و بصیر برخوردار باشد. به فرمودهى حضرت امیر علیهالسلام:
«کفاک ادبا لنفسک اجتناب ما تکرهه من غیرک»؛ (9).
در ادب کردن تو نسبت به خویشتن، همین تو را بس که آنچه را از دیگرى ناپسند مىبینى از آن پرهیز کنى.
هر کس حد و مرز خود را بشناسد و از آن فراتر نرود، داراى ادب است. بىادبى، نوعى ورود به منطقهى ممنوعه و پایمال کردن حد و حریم در برخوردهاست. این سخن بلند علوى را هم در این زمینه بخوانیم که فرمود:
«افضل الأدب ان یقف الانسان عیل حده و لا یتعدى قدره»؛ (10).
برترین ادب، آن است که انسان بر سر حد و مرز و اندازهى خویش بایستد و از قدر خود فراتر نرود.
ادب، به خودى خود یک ارزش اخلاقى و اجتماعى است و ارزش آفرین، هم براى فرزندان، هم براى اولیاء که تربیت کنندهى آنانند. ادب در هر که و هر کجا باشد، هالهاى از محبت و مجذوبیت را بر گرد خود پدید مىآورد و انسان باادب را عزیز و دوست داشتنى مىکند. ادب، خودش یک سرمایه است و هر سرمایهاى بدون آن بىبهاست. مدالى است بر سینهى صاحبش که چشمها و دلها را خیره و فریفته مىسازد.
آراستگى هر چیزى به چیزى است.
آن گونه که علم، با حلم آراسته مىگردد،
و شجاعت، با گذشت و عفو زینت مىیابد،
و ثروت، با انفاق و بخشش، ارزش پیدا مىکند،
حسب و نسب هم با ادب، ارج مىیابد. شرافت نسب و اعتبار خانوادگى و آبرو و وجههى اجتماع، بدون داشتن ادب، آرایشى سطحى بر چهرهاى زشت است. این سخن حضرت على علیهالسلام است که:
«لا شرف مع سوء أدب»؛ (11).
با بىادبى، هیچ شرافتى نیست.
کسى که بىاصل و تبار و نسب و حسب باشد، اگر ادب داشته باشد، شرافت مىیابد. ادب، حتى نسب و تبار نامناسب را هم مىپوشاند. کلام امیرالمؤمنین علیهالسلام چنین است:
«حسن الأدب یستر قبح النسب.» (12).
نشانهها و جلوهها
هر یک از ادب و بىادبى نشانهایى دارد. شناخت ادب هم جز با توجه به نمودهاى بىادبى میسر نمىگردد. این نمودها و نشانهها و علایم، هم در گفتار نمایان است، هم در رفتار و برخورد.
اگر عاقلانه زیستن و متانت در گفتار و وقار در رفتار، نشانهى ادب است؛ بىخردى، گفتار زشت، بددهانى، تندخویى، زشتگویى، دشنام و توهین، سبکسرى و خیرهسرى، لجاجت و عناد و… هم بىادبى است.
اگر کنترل دوستیها و معاشرتها ادب است، بىادبى یعنى رفت و آمد با افراد ناباب و بىدقتى در گزینش دوستان و بىتعهدى در مجالستها و رفاقتها. آنکه زشت گفتار و بدزبان است، به تعبیر حضرت على علیهالسلام از ادب بىبهره است: «لا ادب لسیىء النطق.» (13).
کسى که در برخورد با افراد، حاضر نیست از آنان با عظمت و تکریم یاد کند و مدام به استهزاء دیگران و غیبت آنان مشغول است، آنکه یاوهى دیگران را با یاوه و دشنامشان را با دشنامى زشتتر پاسخ مىدهد، آنکه در مجالس و محافل و صفها، رعایت حق دیگران و نظم و مقررات و سکوت و نوبت را نمىکند، آنکه حاضر نیست به حرف دیگران گوش دهد، کسى که در گفتگو و بحث، داد مىزند، گلو پاره مىکند و جانب انصاف و حق را مراعات نمىکند، آنکه… اینها همه نشانههایى از فقدان ادب است.
از آن سو، مراعات آداب در خوردن، آشامیدن، لباس پوشیدن یا لخت بودن، خلال کردن، دهن دره، سرفه، عطسه و… نشان ادب است. بىادبى، بىاعتنایى به حقوق و شخصیت و حرمت انسانهاست. اگر کسى هنگام عطسه، آب دهان به سفره و صورت بیفکند، یا به طرز مشمئز کنندهاى غذا بخورد، یا به جاى تقدیم دو دستى نامه و وسیله و ابزار، آن را پرت کند یا حتى یک دستى بدهد، یا هنگام مطالعهى شما، سر و صدا کند، یا هنگام خلوت، سرزده وارد اتاقتان شود، و اجازهى ورود، نگیرد، اینها نمونههایى از مراعات نکردن ادب اجتماعى است.
جالب این است که اسلام براى همهى این موارد، دستورالعمل دارد. «تربیت اسلامى» و اخلاق مکتبى، همهى دستورها و «باید» و «نباید» هایش، «ادب آموزى» است. کسى که پاىبند تعالیم دین نباشد، از حوزهى ادب به وادى بىادبى پاى نهاده است.
ادب از که آموزیم
رفتار نیک دیگران، بر انسان تأثیر مثبت مىگذارد. این امرى روشن و طبیعى است. ناپسندیهاى اخلاقى مردم نیز تأثیر سوء مىگذارد. این هم عادى است. هنر انسانهاى فرزانه و هوشمند آن است که از رفتارهاى ناپسند دیگران هم عبرت و درس مىآموزند.
هم نیکان الگوى نیکىاند، هم بدان سرمشق بدى براى غافلان. اما عاقلتر کسى است که از بدیها راه خوبیها را مىآموزد. این همان حکمت لقمانى است که از فرزانگى او سرچشمه مىگیرد. به قول سعدى:
«لقمان را گفتند: ادب از که آموختى؟ گفت: از بىادبان، که هر چه از ایشان در نظرم ناپسند آمد، از فعل آن پرهیز کردم.» (14) و اگر جز این بود، لقمان به لقب «حکیم» مشهور نمىشد. آرى… ادب آموختن از بىادبان. همچنان که باید کمحرفى را از وراجان پرحرف و بیهودهگوى الهام گرفت؛ بزرگوارى و کرامت نفس را هم باید از زشتى کار تنگنظران و خسیس طبعان فراگرفت. هیچ کس از زشتى و بدى، خوشش نمىآید. پس چرا ما خود را از آن پاک نسازیم که محبوب شویم؟ اگر از زشتیهاى دیگران، آموختیم که به خوبیها روى آوریم، «استاد اخلاق» ما در درون خودمان نهفته است. این روش، شیوهى آموخته از امیرمؤمنان علیهالسلام است که فرمود:
«اذا رأیت فى غیرک خلقا ذمیما فتجنب من نفسک امثاله»؛ (15).
هر گاه در دیگرى اخلاق ناپسندى را دیدى، بپرهیز که آن گونه رفتار در خودت نباشد!
عیساى مسیح هم همین روش را داشت. از او پرسیدند: چه کسى تو را ادب آموخت؟ فرمود: کسى مرا ادب نکرد. من، زشتى جهل را دیدم و از آن پرهیز کردم. (16).
نشست و برخاست و انس و معاشرت با افراد مؤدب، خلق و خوى و رفتارمان را به زینت «ادب» مىآراید.
از ادب پیامبر
رسول اکرم صلى الله علیه و آله که اسوهى ایمان و الگوى اخلاق و ادب و رفتار نیکو است، خود را ادب کردهى پروردگار دانسته و مىفرماید: «ادبنى ربى فاحسن تأدیبى»؛ (17).
پروردگارم مرا ادب کرد و نیکو کرد!
«سیرهى پیامبر»، یک کتاب ادبآموزى است. رفتار پیامبر، نمونهى عالى اخلاقى و معاشرت والاست. به چند نمونه از ادب برخورد پیامبر با دیگران اشاره مىکنیم:
رسول خدا با هر کس روبهرو مىشد، سلام مىداد، هم به کوچک، هم بزرگ. (18).
هیچ گاه پاى خود را پیش کسى دراز نمىکرد. هنگام نگاه، به صورت کسى خیره نمىشد، با چشم و ابرو به کسى اشاره نمىکرد، هنگام نشستن، تکیه نمىداد. (19).
وقتى با مردم دست مىداد و مصافحه مىکرد، هیچ گاه دست خود را عقب نمىکشید، تا طرف مقابل دست خود را بکشد. (20) هیچ خوراکى را مذمت نمىکرد. به هیچ (21) کس دشنام و ناسزا نمىگفت و سخن ناراحت کنندهاى بر زبان نمىآورد و بدى را با بدى پاسخ نمىگفت. زیرانداز خود را به عنوان اکرام، زیر پاى کسى که خدمتش مىرسید پهن مىکرد. (22) از روز بعثت تا دم مرگ، هرگز در حال تکیه دادن غذا نخورد. (23) هدیهى افراد را(هر چند اندک و ناچیز) قبول مىکرد. (24) بیشتر اوقات، رو به قبله مىنشست. (25) زانوهایش را پیش اشخاص، باز نمىکرد و بیرون نمىآورد. بر تندخویى غریبهها در سؤال و درخواست و سخن صبر مىکرد. هیچ کس را ملامت و سرزنش نمىکرد و در پى کشف اسرار دیگران نبود. (26).
خندههایش تبسم بود و هرگز قهقهه سر نمىداد. (27) بسیار شرمگین و باحیا بود. سخن کسى را قطع نمىکرد. از جلوى خودش غذا مىخورد. کار افراد را به هر شکلى راه مىانداخت و… بسیارى از فضایل برجستهى دیگر که همه حاکى از روحى بلند و اخلاقى والا و ادبى متعالى بود.
ادب در معاشرت، میزان رشد و شعور انسان است و هر کس به اندازهاى مىارزد که ادب دارد. عیار سنجش قیمت انسانى افراد، «ادب» آنان است.
وقتى مىتوان با «ادب»، دلها را خرید و هنگامى که «ادب داشتن»، نشانهى ایمان و وسیلهى تقرب به خدا و محبوبیت نزد خالق و خلق است، چرا از سنت رسول خدا و سیرهى اولیاء دین، ادب نیاموزیم؟… آرى، ادب در گفتار و کردار، در خانه و جامعه، با کوچک و بزرگ، با خودى و غریبه در همه جا… و با همگان!
پی نوشت :
(1). غررالحکم، آمدى، ج 1، ص 437
(2). گلستان، سعدى، باب هشتم، آداب صحبت
(3). همان
(4). میزان الحکمه، ج 4، ص 426
(5). همان، ص 428 به نقل از بحارالانوار
(6). گلستان سعدى، باب هشتم
(7). بحارالانوار، ج 72، ص 71
(8). بحارالانوار، ج 75، ص 261
(9). میزان الحکمه، ج 1، ص 72
(10). غررالحکم، ج 7، ص 11
(11). همان، ص 12
(12). همان، ص 11
(13). همان، ص 12
(14). همان، ص 12گلستان سعدى، باب 2، حکایت 20
(15). میزان الحکمه، ج 1، ص 70، حدیث 374
(16). «ما ادبنى احد، رأیت قبح الجهل فجانبته» (بحارالانوار، ج 14، ص 326)
(17). میزان الحکمه، ج 1، ص 78
(18). سنن النبى، علامه طباطبایى، ص 43،41 و 75
(19). همان، ص 73،47،46،45 و 61
(20). همان، ص 41 و 47
(21). همان
(22). همان، ص 75 و 76
(23). بحارالانوار، ج 16، ص 237
(24). همان، ص 227 و 240
(25). همان
(26). مکارم الاخلاق، ص 15،13 و 17
(27). سنن النبى، ص 75