داستانی که هماکنون مشغول خواندن آن هستید، مربوط به پسر حاجی عباس نجار (نیک سخن)، اهل قم است. از نزدیک با معظم له ملاقات کردم. ایشان به طور خلاصه داستان بیماری سرطان و شفا یافتن خود را نقل کردند.
«در سال 1365 هجری شمسی مبتلا به سرطان شدم، و پس از دو سال معالجات عجیب و غریب مانند شیمی درمانی و… غدهی بزرگی از داخل شکمم بیرون آوردند. برای تأمین هزینهی معالجات، منزلم را فروختم پول آن را خرج کردم. زندگی بسیار برایم سخت شد، به خصوص برخوردهای بعضی از اشخاص نسبت به من بیشتر رنجم میداد.
شبی به مسجد جمکران قم رفتم و گفتم: «ای امام زمان، از خدا بخواه که کار مرا یکسره کند. اگر خوب شدنی هستم که خوب شوم، و الّا از این دنیا بروم و از این بیماری راحت بشوم. »
نزدیک دو ساعت گریه و زاری من به طول انجامید. سپس برگشتم به منزل و خوابیدم. باز همان حال توسّل را داشتم، به طوری که از گریه بالشم تر شده بود. بالاخره به خواب رفتم. در عالم خواب مشاهده کردم که در جایی مانند یک پادگان هستم. اعلام کردند: «فرمانده میآید. »
من محل نگذاشتم، تا به شکل یک سایهای به من نزدیک شد و ظرف آبی به اصرار به من داد و گفت: «بخور. » همین که شروع به خوردن کردم، دیدم که به طور کامل حالم رو به بهبودی است. از خواب بیدار شدم. متوجه شدم که به برکت توسّل به حضرت مولانا صاحب الزمان ـ عجل الله تعالی فرجه الشریف ـ شفا یافتهام. ای پــادشه خـــوبان داد از غـــم تــنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیـی
در آرزوی رویت بــنشسته بـه هـر راهــی
صـد زاهـد و صـد عـابد سـرگشتهی سودایـی
مشـتاقی و مـهجوری دور از تو چـنانم کـرد
کــز دسـت نــخواهـد شـد پـایان شکـیبایی
ای درد تــوام درمـان در بسـتر نـاکــامی
وی یـاد تـواَم مـونس در گـوشهی تــنهایی
فکر خود و رأی خـود در امـر تو کـی گـنجد
کفر است در این وادی خود بینی و خود رأیی
در دایــرهی فـرمان مـا نـقطهی تسـلیمیم
لطف آنچه تو اندیشـی حـکم آنچه تو فرمـایی
گستاخی و پـرگویی تـا چـند کـنی ای «فیض»
بگـذر تـو از ایـن وادی تـن ده به شـکـیبایی[1]
[1] . شعر از مرحوم ملا محسن فیض کاشانی.