زندگیمان را دوباره بخوانیم!

زندگیمان را دوباره بخوانیم!

 

اینک آموختیم: ما براى آموختن و آموزش سپس آزمایش و نه آسایش! بلکه آرامش به این جهان گام نهاده‏ایم تا عشق و خلاقیت خداوند را در زمین ادامه دهیم. آمده‏ایم تا به ارتقاء و تعالى روح و عقل دست یابیم.
رسالت و مسئولیت ما، همانا یافتن نیمه گمشده‏مان مى‏باشد، پاره‏هایى از وجود ما که در این جهان حضور دارند و ما با پیوستن به آنان کامل مى‏شویم و به تعبیرى، به بهشت دست مى‏یابیم.
زیرا، بهشت یعنى، کامل شدن!
به یاد مى‏آوریم آن‏گاه که به خاطر شجاعت پدرمان – آدم – عریان و گریان از قلب آسمان به زمین پرتاب شدیم و گروهى ما را ( دوزخیان روى زمین ) نام نهادند، غافل از آن‏ که وقتى خداوند آن عصیان عزیز را در وجود « آدم » دید، بار مسئولیتى شگرف را بر دوشت فرزندان او نهاد.
اینک به خود مى‏نگریم که چه ارگانیزم پیچیده و پیشرفته و شگفت‏انگیزى در وجود کوچک ما نهاده شده و حیرت زده هستیم و در عین حال سرریز از دلهره‏اى شیرین، و در دل نجوا مى‏کنیم:
کوه‏ها بار امانت نتوانست کشید
قرعه فال بنام من دیوانه زدند
دلهره داشتیم از عظمت این امانت که بر دوش نرم و نازک ما نهاده شده و حلاوتى داریم بیاد ماندنى از اینکه شایستگى آن را داشتیم که حامل پیام و جانشین آن لطیف عزیز شویم در روى زمین!
آن‏ گاه خداوند بر پیشانى‏مان نام « اشرف مخلوقات » را نهاد و پاره‏اى از دل خویش را در سمت چپ سینه‏مان نهاد و قفسى از استخوان بر آن کشید تا هیچکس را یاراى ورود به آن خانه نباشد، جز او! و چکه‏اى از نور تفکر خویش را در چکاد بدن ما چکاند که تا آخر عمر گواه جدال عقل و دل باشیم و شاهد خنده خداوند! تا با رفاقت میان عقل و دل، انسانى معتدل شویم که صد البته این دوستى همیشه داراى تاریخ مصرف! بوده و دیرى نمى‏پاید که به همان جدال همیشگى و از هم‏ گسیختگى مى‏رسد.
آن‏گاه – به قدرت تفکر او – آموختیم که تنهایى را رها و از درون غارها به مزارع سرسبز سرازیر و با هم ، عاشقانه زیستن را تجربه کنیم و براى زیستنى لطیف، « اجتماع » را بنیان نهیم. آن انسان ساده‏اندیش عریان وحشى دیروز، اینک موجودى شده که معناى واژگان را با تیغ تعقل از یکدیگر تمیز مى‏دهد و سال‏هاست در هوا کردن موشک‏ها، مات و مبهوت است و خدا را از یاد برده است و خداوند انگشت حیرت به دندان پشیمانى گزیده، از این همه نعمت که بى‏دریغ به این فرزندان آدم عنایت فرمود و هیچکس قدر او را ندانست و نشناخت، جز گروهى اندک!
اکنون ما همان گروه اندک انگشت شمار هستیم!
تعجب نکنید! اگر من و شما در شمار آن گروه اندک نبودیم، قهراً در شرایط دیگرى بسر مى‏بردیم و انگشت نگاهمان هرگز اندام این واژگان را لمس نمى‏کرد.
آرى! ما آمدیم تا فرایندى را طى کنیم به نام « زندگى»، طى طریقى جهت‏دار و هدفمند! زیرا به خوبى مى‏دانیم که هیچ غبارى بى‏هدف در هستى خلق نشده و درک این مهم که حتى خود زندگى نیز هدف نیست! بلکه آن نیز وسیله‏اى است براى تعالى روح و تعیین جایگاه ما در هستى!
سپس ابزار خدادادى را به کار گرفتیم و چند جرعه از جام دل و چند فرمول از عقل را ره توشه سفر سنگین خود کردیم، آن‏گاه دانستیم که باید رفیقى شفیق و درست پیمان داشته باشیم تا شریک گرمابه و گلستان ما گردد. کسى که همواره در لحظه لحظه زندگى در کنارمان جارى باشد، یک دوست! و دانستیم که در این سنگلاخ سخت و دشوار فقط با ارتقاء و تعالى تفکر و عقلانیت است که مى‏توان به چکاد رفیع خودآگاهى رسید و بعد از تسخیر قله آن و نصب پرچمى با نوشته‏ى : من به آگاهى رسیده‏ام! دیگر از طعم تلخ تیز غم، سینه چاک نمى‏کنیم و شادیمان شیون سر نمى‏دهد و اشک در غم ما پرده در نمى‏شود و از شوق و شعف، پیرهن پرهیز از تن نمى‏دریم، زیرا به خوبى آگاهیم که غم و شادى معلمانى هستند که براى تربیت و پرورش روح ما آمده‏اند، با این تفاوت که یک معلم با دستانى سرریز از شکر و لبانى لبریز از لبخند مى‏آید و معلم دیگر با چروکى بر جبین و تازیانه‏اى در دست! و در این لحظه، ما هستیم که با تیغ عریان خودآگاهى آنان را از هم تمیز دهیم و با اعمال ( مدیریت احساس ) اعتدال و آرامش را بر خویشتن خویش حاکم گردانیم.
اینک از ستم و ناروایى‏هایى که دیگران به ما روا مى‏دارند، فغان نمى‏کنیم، زیرا به خوبى آگاهیم که همه انسان‏هاى به ظاهر خوب یا بد! همیشه به عنوان یک آموزگار در کنار ما جاریند، درست مانند گل‏ها! بعضى گل‏ها آمده‏اند تا با بوى بد خویش بگویند:
گل سرخ چه قدر خوش عطر است!
اکنون با نگاه یک روانشناس عالم به این باور رسیده‏ایم که لبخند، مولود شوق و شعف است و پیام‏آور آرامش و آغازگر زیستنى شوقناک، که همان‏گونه که به دلیل فتح چکاد خودآگاهى، دلى سرریز از غم داریم، به همان گونه بایستى لبانى لبریز از شکر لبخند بر لبانمان جارى باشد و با دلى خونین لبانمان سبز باشد از خنکاى خنده!
اینک چشم‏ها را باید شست، جور دیگرى باید دید؛ گذشته‏ها را رها و آینده را در آغوش کشید و روى به گذشته کرده و به خاطر لغزش‏هایمان کلاه از سر برداریم یعنى، « پوزش » و به خاطر آینده آستین بالا بزنیم یعنى، « تلاش » و به اشک‏ها و لبخندها، شکست‏ها و موفقیت‏ها و مشکلات به عنوان یک آموزگار فهیم و فرزانه بنگریم که آمده‏اند تا در کلاس زندگى به ما بیاموزند:
« وقتى سر خط مى‏نویسیم؛ زندگى، نیم نگاهى هم به آخر خط داشته باشیم که کج نرویم! زیرا زندگى یک بوم نقاشى است که در آن از پاکن خبرى نیست! و یاد بگیریم که: در دفتر مشق زندگى، خطاهاى دیگران را بر پاکن اغماض پاک کنیم تا پیوسته دفتر افکارمان سپید بماند و پاکیزه!
دیگر غر نزنیم و گله نکنیم که چرا رنج‏هاى ما بیشتر از بقیه مردم است، زیرا اکنون مى‏دانیم:
آنان که عزیزترند، جام بلا بیشتر دهندشان !!
اکنون به خوبى مى‏دانیم: پژواک عمل ما در این جهان – چون کوه – همواره به سوى ما جارى است.
این جهان کوه است و فعل ما نداست
سوى ما آید و نداها را صدا
حال، اگر هر انسانى را یک صندوق پست به مقصد خداوند بدانیم و اعمال خود را یک نامه، آیا باز هم به خود اجازه خواهیم داد که عمل زشتى را درباره یک انسان انجام دهیم؟
اکنون اگر خنکاى فرح‏ بخش و لطیف زیستنى طربناک را مى‏خواهیم، باید لقمه‏ى عشق را در فهرست غذاى روح خویش قرار دهیم زیرا به خوبى آگاهیم که غذاى روح اندیشه است.
و از هم اکنون به همه چیز و به همه کس عشق بورزیم،
نور بنوشیم،
دوست داشته باشیم و باز هم عشق بورزیم.
عشق به یک دانه شن
به آفتاب، به بیابان
به شکست، به شمع، به اشک
به‏تنهایى، به لبخند، به سجاده
به خدا، به بهار، به سکوت
به ناکامى، به رنج، به بى‏کسى
و به غبارى که از بال پروانه بر پیشانى گل سرخ مى‏نشیند!
تمامیت هستى را به تماشا بنشینیم و به هر یک از آنها هوار هوار! عشق بورزیم، زیرا اکنون مى‏فهمیم که تنها دوست داشتن و مهرورزى یگانه راه کامیابى و آسوده زیستن در هستى است، زیرا ذات خداوند « عشق » است! به یاد آوریم آن زمان را که خدا با خستگى وصف ناپذیر خویش هستى را به تصویر کشید، لختى نشست تا نفسى تازه کند، نیم نگاهى به آخرین و زیباترین مخلوق خویش کرد و نجواکنان فرمود:
« تو را براى تجسم بخشیدن به عشق خلق کردم که با همه توان و هستى‏ات عشق بورزى و ایثار کنى تا فرشتگان بدانند، چرا باید تو را تکریم کنند؟ »
سپس با غبارى از مهر خویش، طبیعت را از آن هفتمین سقف آبى آسمان گرد افشانى کرد و بدین‏سان، همه هستى، عطر و طعم « عشق » را گرفتند.
اکنون خورشید را به تماشا بنشینید که چه مشتاق و شیفته و سخاوتمند و وسیع و بى نیاز، نور خویش را بر همه، به یکسان بدون هیچ گونه چشمداشتى مى‏افشاند و هدیه مى‏کند، زیرا از خالق خود آموخت که:
« عشق یعنى، ایثار! »
نگاه کن! پروانه را که جان عزیز خویش را فداى شعله شمع مى‏کند و هستى‏اش را با ایثار و عشق در کویر آتش مى‏سوزاند.
بنگر در پگاه باکره فروردین گل را، که در اوج جوانى همه هستى خود را با سخاوتى شگرف براى زنبور عسل، چون سفره‏اى لبریز از صمیمیت و مهربانى مى‏گستراند تا زنبور عسل بیاید و همه هستى او را در یک جرعه سر کشد!
به تماشا بنشین، ماهى قرمز برکه‏ى تنهایى را که در میان آب‏هاى آبى آرام به گرسنگى جوجه‏هاى مرغ ماهیخوار مى‏اندیشد و ذهن نگران و آشفته‏اش خواب را از چشمان خسته و مهربانش مى‏رباید و به این بهانه! آن‏قدر خرامان خرامان در سطح آب خودنمایى مى‏کند تا لحظاتى چند، اندام کوچک او ضیافت رنگینى شود براى سفره خالى مرغ ماهیخوار و جوجه‏هایش! با این عمل، ماهى قرمز برکه، رسالت خویش را به انجام مى‏رساند، زیرا او آمده بود تا با مرگ ظاهرى خود پیام‏آور عشق خداوند باشد در روى زمین!
نگاه مى‏کنیم که سر گله آهوان در دشت چگونه اندام ترد و نازک خویش را ایثار مى‏کند و با چشمانى معصوم به دندان تیز پلنگ مى‏نگرد که تا چند لحظه دیگر او را مى‏درد و او از ترس بر زانوان نازکش مى‏لرزد، اما مى‏ایستد تا پلنگ او را پاره پاره کند و بعد از ریختن خون او، از خون بقیه آهوان بگذرد!
آن آهو با ایثارى شگرف جان خویش را فداى یارانى مى‏کند که حتى غالب آنها را نمى‏شناسد، ولى آهو به خوبى مى‏داند که خود را به خاطر عشق ذبح مى‏کند و در دل نجوا مى‏کند،
پرواز را به خاطر بسپار، پرنده مردنى است!
عشق تجسم عینى مى‏یابد در وجود نرم و لطیف آن بره‏اى که خود را در مقابل چشمان عقاب به نمایش مى‏گذارد و به فرار تظاهر مى‏کند! زیرا در ذهن سپید خویش مى‏اندیشد که جوجه‏هاى عقاب چند روزى است که هیچ نخورده‏اند و لحظاتى بعد، اندام نرم او چاشتگاه سفره جوجه‏هاى عقاب مى‏گردد و در آخرین دم حیات خویش، لحظه‏اى که خواب مرگ، آرام آرام پلک‏هایش را فرو مى‏بندد، شاهد رویش لبخند شعف و شادمانى است بر گونه‏هاى کوچک جوجه عقاب‏ها و در دل به خویش مى‏بالد که توانسته است آن عشق خداوندى را تجسم عینى بخشد و رسالت خود را به اتمام برد!
نگاه کن! زنبور عسل زمانى که گرده گل‏ها را طى ساعت‏ها و ماه‏ها با وسواس و دقتى شگرف در لانه خود به عسل تبدیل مى‏کند و بعد از تحمل آن همه رنج وقتى مشاهده مى‏کند که دسترنج او، کام اشرف مخلوقات را حلاوت مى‏بخشد، از شادى در پوست خود نمى‏گنجد که مسئولیت و وظیفه خویش را به نحوى مطلوب به انجام رسانده است و بدین ترتیب حیاتش معنا یافته!
آرى! این گونه ترنم طربناک عشق با تفکر ژرف خداوند در ذره ذره‏ى غبار هستى جارى است!
اکنون با رویت هجوم ایثار و عشق در طبیعت به خوبى آگاهیم که باید، «همه هستى خویش را یک لقمه نور کنیم و در دهان گرسنه‏اى بگذارى تا سیر گردد اما، از ایمانش نپرسیم! »
تنها در این لحظه شکوهمند و شیرین است که ما شبیه خداوند مى‏شویم و پژواک لبخندش را در آسمان مى‏شنویم که شعفناک و شوقمند مى‏سراید: آفرین بر نیکوترین خلقت من !!
آرى! در این لحظه عطرآگین است که ما شمیم حضرت دوست را به همراه خود به ارمغان مى‏آوریم و محبوب مطلوب آن معبود مى‏شویم.
اینک ما بر بستر آگاهى و خرد، تولدى دوباره یافته‏ایم و دل آشفتگى‏هایمان دیگر، ندانستن‏ها نیست؟ بلکه تعلق خاطرى شوقناک است به بیشتر دانستن، زیرا بخوبى مى‏دانیم که:
دانستن، حاصل خواندن است
فهمیدن، حاصل فکر کردن
و درک، حاصل رنج بسیار!
تولد دوباره‏مان اکنون آغاز مى‏شود و از پوسته سخت تفکرات کهنه و قدیمى خویش بیرون آمده و شوقمند و شعفناک چون « بودا » صبور و صادق بر قله‏ى سپید اعتکاف محمل گزیده و به لحظه لحظه‏هاى زندگى لبخند مى‏زنیم، آن‏گاه که همه هستى‏مان پاره‏اى از این جهان مادى مى‏گردد ولى از ما مى‏ربایند و ما تکیده و تلخ و خسته و خاکسترى مى‏شویم. یا آنگاه که تکه‏اى از وجودمان! را با نگاهى خیس مى‏نگریم که در دل خاک به ا مانت مى‏سپاریم و در دل مى‏گوییم :
غم این خفته چند،
خواب در چشم ترم
مى‏شکند!
و آن لحظه دردناک که از دست ستمى شیون مى‏کنیم و اشک مى‏ریزیم یا آنگاه که دل ساده‏مان را عزیزى مى‏رباید و ما از شوق در محراب دل تنهایمان دف مى‏زنیم و سماع مى‏کنیم و با ساده‏اندیشى! مى‏انگاریم که ناز بالش نرمى براى احساس ترد و نازک خویش یافته‏ایم، غافل از فرداها، که یک بغل درد و دورى و دریغ برایمان به ارمغان مى‏آورد!
اکنون به تمامى این لحظه‏ها همچون « بودا » متبسم و آرام به مانند: آبى آرام آسمان‏ها و بر لحظه لحظه‏هاى خویش با چشمانى سرریز از اشک و شعف مى‏نگریم و انگار کسى در دلمان مى‏خواند:
اگر تنهاترین تنهاها شوم،
باز تو هستى!
آرى تو که از پدر و مادر بر من مهربان‏ترى!
اى عزیز ماندنى!
اى ناب سخت‏یاب!
تو یگانه شاهد شریفى بر لحظه لحظه‏هاى رنج من!
اى خواب خواستنى!
اکنون دستان دردمند و نیازمند خویش را بر آستان نیلوفرینت مى‏گشاییم،
و از تو،
براى همسایه‏مان که نان ما را ربود،
نان!
براى یارانى که دل ما را شکستند،
مهربانى!
براى عزیزانى که روح ما را آزردند
بخشش!
و براى خویشتن خویش،
آگاهى،
عشق و عشق و عشق
مى طلبیم!
آمین!
منبع: کتاب لطفاً گوسفند نباشید

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید