برخی از معروف‌ترین مدعیان دروغین

برخی از معروف‌ترین مدعیان دروغین

برخی از معروف‌ترین مدعیان دروغین از این قرارند:

1. ابومحمد حسن شریعی
یکی از مدعیان دروغین نیابت، حسن شریعی است. البته به یقین مشخص نیست که اسم او «حسن» باشد؛ بلکه او با لقب معروف شده است. در روایتی که نقل خواهد شد، راوی حدیث به صورت حدس و گمان اسم او را حسن ذکر کرده است.1

برخی از معروف‌ترین مدعیان دروغین

مؤلف قاموس الرجال می‏نویسد:
از حدیثی که شیخ طوسی(رحمت الله علیه) نقل کرده است. روشن می‏شود اسم او به صورت یقین روشن نیست و او به وسیله لقب معروف بوده است و این‌که «تلعکبری» راوی حدیث، به صورت گمان حکم کرده که اسم او حسن است؛ به سبب این‌ است که او «ابومحمد» بوده و اغلب اسم کسانی که کنیه آن‌ها «ابومحمد» است، حسن می‏باشد.2
شریعی نخستین‏کسی است‏که به دروغ و افترا، ادعای نیابت امام زمان‏(عجل الله تعالی فرجه الشریف) را کرد. او پیش‌تر از یاران امام هادی‏ و امام حسن عسکری(علیهما السلام) بود؛ ولی‏ پس از آن منحرف شد.
تاریخ ادعای نیابت دروغین او به صورت دقیق بیان نشده است؛ لیکن چون این ادعاهای دروغین، از دوران نایب دوم آغاز شده است، به نظر می‏رسد وی در دوران سفارت و نیابت محمد بن عثمان، به چنین عملی دست زده است.
دانشوران علم رجال درباره شرح حال او چندان بحث نکرده‏اند؛ لذا جامع‏ترین سخن درباره ایشان، کلام شیخ طوسی در کتاب الغیبه است.
شیخ طوسی(رحمت الله علیه) درباره «شریعی» می‏نویسد:
نخستین کسی که به دروغ و افترا، دعوی نیابت خاص از جانب امام زمان‏(علیه السلام) کرد، شخصی ‏معروف به «شریعی» بود. جماعتی از عالمان از ابومحمد تلعکبری از ابوعلی محمد بن همام نقل کرده‏اند: کنیه شریعی «ابومحمد» بود.
تلعکبری می‏گفت: «گمان دارم نام وی حسن باشد». او از اصحاب امام هادی(علیه السلام) و امام حسن عسکری(علیه السلام) به شمار می‏آمد. او نخستین کسی است که مدعی مقامی شد که خداوند برای او قرار نداده بود و شایسته آن هم نبود. در این خصوص، بر خدا و حجّت‏های پروردگار دروغ بست و چیزهایی به آنان نسبت داد که شایسته مقام والای آنان نبود و آن‌ها از آن به دور بودند؛ از این رو، شیعیان هم او را ملعون دانسته و از وی دوری جستند و توقیعی از جانب ولی عصر(علیه السلام) درباره لعن و دوری از وی صادر شد.3

2. محمد بن نصیر نمیری
یکی از رقبای محمد بن عثمان بود که نیابت وی را قبول نداشت و خود مدعی نیابت بود. شیخ طوسی در رجال خود، در اصحاب امام جواد(علیه السلام) دو بار از او نام برده و هیچ شرحی درباره او انجام نداده است.4
علامه حلی‏ در رجال خود، دو جا از ایشان نام برده، می‏نویسد:
محمد بن نصیر نمیری کسی است که امام هادی(علیه السلام) او را لعن کرده است.
در جایی دیگر می‏گوید:
ابن غضائری درباره او گفته است: «محمد بن نصیر از نظر علمی، از فضلای بصره بود [و از نظر عقیدتی] ضعیف بود. فرقه «نصیریه» را او تأسیس کرده و به او نسبت داده می‏شود».5
در رجال کشی نیز شرح حال او مطرح است. به نظر مرحوم کشی امام هادی(علیه السلام) سه نفر را لعن کرده که یکی از آن‌ها محمد بن نصیر نمیری است.6 در جای دیگر از «عبیدی» نقل می‏کند که:
امام حسن عسکری(علیه السلام) ـ بدون این‌که من سؤالی از او بپرسم ـ نامه‏ای به سوی من فرستاد و در آن نامه از محمد بن نصیر نمیری و حسن بن محمد بن باباقمی، اعلان انزجار کرده، فرمود: تو و همه دوستداران ما، از آنان دوری جویید و من آن‌ها را لعن می‏کنم و لعنت خدا نیز بر آن‌ها باد! آنان از نام ما سوء استفاده کرده و اموال مردم را می‏خورند و فتنه انگیزی می‏کنند! آنان ما و شیعیان ما را اذیت کردند. خداوند آن‌ها را اذیت کند و آنان را در فتنه‏ای که ایجاد کرده‏اند، مغلوب و نابود سازد!.7

3. ابوطاهر محمد بن علی بن هلال
همان‌گونه که پیش از این نیز یاد شد، ابوطاهر محمد بن علی بن بلال در ابتدای کار، نزد امام حسن عسکری(علیه السلام) فردی مورد اعتماد بود و روایاتی چند از آن حضرت نقل کرده است؛ ولی رفته رفته به سبب پیروی از هوای نفس، راه انحراف در پیش گرفت و مورد مذمت خاندان وحی واقع شد. وی، ادعا کرد وکیل حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) است. او نیابت نایب دوم حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) را منکر شد و درباره اموالی که نزد وی جمع شده بود تا به حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) برساند، خیانت کرد. 8
نایب دوم، زمینه دیدار وی را با حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) فراهم کرد. امام به وی فرمان داد: اموال را به نایبشان رد کند؛ اما او در دشمنی و انحراف خود باقی ماند. پایان کارش آن شد که توقیعی از ناحیه مقدسه حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف)، مبنی بر لعن و نفرین و بیزاری از وی ـ در ضمن افرادی دیگر از جمله حلاج و شلمغانی ـ صادر شد.

4. حسین بن منصور حلاج
حسین بن منصور حلّاج، حدود سال 244ق در قریه «طور» از قرای بیضای فارس (هفت فرسنگی شیراز) زاده شد. وی با پدرش منصور از بیضا، به واسط رفت و در آن‌جا علوم اسلامی را آموخت و در بیست سالگی به بصره رفت. مرید صوفی آن سامان شد و به دست او خرقه تصوّف پوشید. در سال 270ق به مکه سفر کرد و از آن‌جا به اهواز رفت و به دعوت پرداخت. حلاج برای دعوت به مذهب صوفیانه خود ـ که جنبه «حلولی» داشت ـ به ‏مسافرت می‏پرداخت. وی در آغاز خود را رسول امام غایب و باب آن حضرت معرفی می‏کرد؛ به همین سبب علمای علم رجال شیعه، او را از مدعیان «بابیّت» شمرده‏اند.
نام او ابوالمغیث حسین بن منصور حلاّج بود که در سال 309ق کشته شد. حلاّج پس از ادعای بابیّت، بر این شد که ابوسهل اسماعیل بن علی نوبختی (متکلم امامی) را در سلک یاران خود در آورد و به تبع او، هزاران شیعه امامی را که در قول و فعل تابع او بودند، به عقاید حلولی خویش معتقد سازد؛ به‌ویژه آن‌که جماعتی از درباریان خلیفه به حلاّج، حسن نظر نشان داده و جانب او را گرفته بودند.
ولی ابوسهل که پیری مجرّب بود، نمی‏توانست ببیند او با مقالاتی تازه، خود را معارض حسین بن روح نوبختی وکیل امام غایب معرفی می‏کند.
اسماعیل در پاسخ گفت: «وکیل امام زمان(علیه السلام) باید معجزه داشته باشد. اگر راست می‏گویی، موهای مرا سیاه کن. اگر چنین کاری انجام دهی، همه ادعاهایت را می‏پذیرم». ابن حلاج که می‏دانست ناتوان است، با استهزای مردم روبه‏رو شد و از شهر بیرون رفت. آن‌گاه به قم شتافت و به مغازه علی بن بابویه، (پدربزرگوار شیخ صدوق‏(رحمت الله علیه)) رفت و خود را نماینده امام زمان(علیه السلام) خواند. مردم بر وی شوریدند و او را با خشونت از شهر بیرون افکندند. ابن حلاج، پس از آن‌که جمعی از خراسانیان ادعایش را پذیرفتند، دیگر بار به عراق شتافت.9
در این زمان، چون فقه امامیه از سوی خلفا به رسمیت شناخته نشده بود، شیعیان در میان مذاهب اهل سنّت «مذهب ظاهری» را که مؤسس آن، ابوبکر محمد بن داوود اصفهانی است، پذیرفته بودند.
رؤسای امامیه و خاندان نوبختی، برای برانداختن حلاّج ناچار به محمد بن داوود ظاهری متوسل شدند و او را به صدور فتوایی وا داشتند که در سال 297ق و اندکی پیش از مرگ خود در وجوب قتل حلاّج انتشار داده بود. ابوالحسن علی بن فرات، وزیر شیعی مذهب مقتدر (خلیفه عباسی) نیز در تکفیر حلاّج به آل نوبخت کمک کرد.
حلاّج در سال 296ق به بغداد رفت و مردم را به طریقه خاصی مبتنی بر نوعی تصوف آمیخته با گونه‏ای «حلول» دعوت کرد.
ابوالحسن بن فرات، وی را تعقیب کرد و ابن داوود فتوای معروف خود را در حلیت خون او صادر نمود. وی در سال 301ق به دست کارگزاران خلیفه گرفتار شد و به زندان افتاد.
پس ازهفت ماه ‏محاکمه، علمای شرع او را مرتد و خارج از دین اسلام شمردند (24ذیقعده 309ق) و به فرمان مقتدر و وزیر او حامدبن عباس به دار آویخته شد.10 سپس جسد او را سوزاندند و سرش را بر بالای جسر بغداد زدند.

5. ابوجعفر محمد بن علی شلمغانی
پیش از این گفته شد شلمغانی از یاران امام حسن عسکری(علیه السلام) و از دانشمندان، دبیران و محدثان زمان خود در بغداد بود. کتاب‏های بسیاری داشت و در آن‌ها، انبوه روایاتی را که از امامان اهل‏بیت(علیهم السلام) شنیده بود، گردآوری و دسته‏بندی کرده بود.11
هنگامی‏که راه ‏انحراف و ارتجاع ‏را در پیش گرفت و از نظر اندیشه، عقیده و عملکرد تغییر یافت؛ در روایات تغییراتی ایجاد می‏کرد؛ هر چه می‏خواست بر آن‌ها می‏افزود وهرچه دلخواه‏ او بود، کم می‏کرد.
همان‌گونه که پیش از نیز یاد شد، نجاشی در رجال خود می‏نویسد:
ابوجعفر محمد بن علی شلمغانی از پیروان مذهب امامیه بود؛ اما رشک و حسد بر مقام ابوالقاسم حسین بن روح، وی را بر آن داشت که ترک مذهب امامیه گوید و داخل کیش‏های مردود شود؛ تا بدآن‌جا که از طرف امام غایب توقیعاتی بر ضد او صادر شد. سرانجام به امر سلطان (دولت) به دار آویخته شد.12
حسین بن روح، از سال انتصاب خود به مقام نیابت سوم (جمادی الآخر 306ق) در بغداد با عزّت و احترام می‏زیست و خاندان آل فرات که وزارت بنی‏عباس به دست ایشان بود، از طرفداران شیعه بوده و از او حمایت می‏کردند.
در ربیع الاول سال 312ق وزارت به حامد بن عباس انتقال یافت و آل فرات و کسان ایشان از کار بر کنار شده و به زندان افتادند.
پس ‏از آن، حسین ‏بن ‏روح نیز به زندان افتاد و تا سال 317ق (مدت پنج سال) در حبس ماند. وی، پیش از افتادن به زندان، مدتی پنهان می‏زیست و چون اعتمادی کامل به ابن ابی العزاقر داشت، او را به نیابت خود برگزید. شلمغانی واسطه بین او و شیعیان ‏شد. توقیعات ‏حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف)، از سوی حسین بن روح به دست شلمغانی صادر می‏شد و مردم برای رفع حوایج و حل مشکلات، به او رجوع می‏کردند.13
پس از این زمان، شلمغانی به ادعا‏های باطل پرداخت و از مذهب شیعه امامیه اثنی عشریه انحراف جست. حسین بن روح در زندان، از انحرافش مطلع شد و از همان جا در ذی‌حجه سال 312ق توقیعی در لعن ابی العزاقر به شیخ ابوعلی محمد بن همام اسکافی بغدادی که از بزرگان شیعه بود، فرستاد و از وی تبرّی جست.14
مردم پس از صدور لعن شلمغانی، نزد حسین بن روح شتافتند و گفتند: «خانه‏های ما از آثار شلمغانی انباشته است، چه کنیم؟» فرمود: «نظر من، درباره کتاب‏های او همان چیزی است که امام عسکری(علیه السلام) درباره کتاب‏های بنی فضّال فرمود: “…خُذُوا بِما رَوَوا وَذَرُوا ما رَأوُا؛ اعتقادات آنان را کنار گذارید و آنچه نقل کرده‏اند، بپذیرید”.15
به نظر شیخ طوسی‏ علت کشته شدن شلمغانی چنین بود: زمانی که ابوالقاسم حسین بن روح او را آشکارا لعن کرد و همه جا شهرت یافت و مردم از وی دوری جستند. تمام شیعیان از او بر حذر بودند؛ به طوری که نتوانست به حیله‏ها و نیرنگ‏های خود ادامه دهد. روزی در محفلی که رؤسای شیعه حاضر بودند و همه لعن شلمغانی و دوری از او را از ابوالقاسم حسین بن روح نقل می‏کردند، شلمغانی به حاضران گفت: من و او (حسین بن روح) را در جایی بخواهید تا من دست او و او هم دست مرا بگیرد و در حق یکدیگر نفرین کنیم. اگر آتش نیامد و او را نسوزاند، هرچه او درباره من گفته، درست است. این خبر در خانه ابن مقله اتفاق افتاد و از آن‌جا به گوش «الراضی بالله» خلیفه عباسی رسید. «راضی» هم دستور داد او را دستگیر کرده و به قتل رساندند؛ بدین گونه شیعیان از شرّ او راحت شدند.16 این اتفاق، سال 323ق رخ داد.17

6. احمد بن هلال کرخی
احمدبن هلال، اهل روستای بزرگی از منطقه «نهروان» بود که میان واسط و بغداد قرار دارد. گفته شده است: وی از یاران حضرت هادی‏(علیه السلام) یا امام عسکری‏(علیه السلام) بود. به غلو مشهور به علو و مورد لعن ونفرین ابدی است.
نخست از افراد مورد اطمینان حضرت عسکری‏(علیه السلام) و از اصحاب خاص و روایت کننده از امامان معصوم(علیهم السلام) بود. 54 مرتبه به زیارت خانه خدا رفت که بیست مرتبه آن با پای پیاده بود.
امّا دچار کژی شد؛ به گونه‏ای که حضرت عسکری(علیه السلام) او را بسیار نکوهش کرد و در باره‌اش فرمود: «از این صوفی ریا کار و بازیگر پروا کنید».18
برخی نیز این جمله را در نکوهش او، از جانب حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) دانسته‏اند که در هر حال نشانگر پلیدی و گمراهی این مرد است.
او تا زمان نیابت محمد بن عثمان زیست و با سماجت بسیار، سفارت آن جناب را انکار کرد. توقیع مبارکی از جانب حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) درباره لعن و نفرین بر او و لزوم اظهار بیزاری از کارهایش صدور یافته است.19
بیشتر کتاب‏های رجالی، او را به «عَبَرْتایی» ملقب می‏دانند.20 شیخ طوسی در کتاب الغیبه وی را «کرخی» نامگذاری کرده و به او «بغدادی» نیز گفته شده است.
از تاریخ، فهمیده می‏شود احمدبن هلال تا آخر سفارت و نیابت نایب نخست منحرف نشده بود؛ لکن به مجرد وفات عثمان بن سعید در نایب دوم شک کرد و نیابت او را نپذیرفت.21
شیعیان هم پس از عزل، او را ملعون دانسته و از وی دوری جستند. پس از مرگ وی توقیعی از سوی ولی عصر(علیه السلام) به دست حسین بن روح به شرح ذیل صادر شد:
خداوند از فرزند هلال نگذرد که بدون اجازه و رضایت ما، در کار ما مداخله و فقط به میل خود عمل می‏کرد! تا آن‌که پروردگار، با نفرین ما زندگی‏اش را به انجام رساند. ما در زمان حیاتش نیز انحرافش را به خواص شیعیان خود اعلام کردیم. این را به هر کس که درباره او می‏پرسد، برسانید. هیچ‌یک از شیعیان ما معذور نیست در آنچه افراد مورد اعتماد از ما نقل می‏کنند، تردید کند؛ زیرا می‏دانند ما اسرار خود را با آنان می‏گوییم».
آن حضرت در توقیعی دیگر فرمود:
ابن هلال، ایمان خود را پایدار نداشت و با آن‌که مدت طولانی خدمت کرد، به دست خود ایمانش را به کفر دگرگون ساخت و خدا نیز او را کیفر داد.22
آنچه یاد شد، فقط برخی از مدعیان دروغین در دوران غیبت بود. پرداختن به همه مدعیان، مجال بسیار گسترده‌ای می‌طلبد که در حوصله این نوشتار نیست. علاقه‌مندان می‌توانند به کتاب‌های مفصلی که در این‌باره تدوین شده است، مراجعه کنند.
پی نوشت ها:

1. شیخ طوسی، کتاب الغیبه، ص 397.
2. قاموس الرجال، ج3، ص 262.
3. شیخ طوسی، کتاب الغیبه، ص 398.
4. شیخ طوسی، رجال، ص 405، رقم 7 و ص 407 رقم 23.
5. علامه حلی، رجال، ص 254 و 257.
6. کشی، اختیار معرفه الرجال، ج2، ص 805.
7. همان.
8. ر.ک: شیخ طوسی، کتاب الغیبه، ص 400.
9. ر.ک: سید محسن امین، اعیان الشیعه، ج2، ص 48؛ صدر، سید محمد، تاریخ الغیبه الصغری، ص 532.
10. شیخ طوسی، کتاب الغیبه، ص 401، فرهنگ فرق اسلامی، ص 162.
11. نجاشی، رجال، ج 2، ص 239.
12. همان، ص 294.
13. شیخ طوسی، کتاب الغیبه، ص 303.
14. طبرسی، الاحتجاج، ج2، ص 474؛ و نیز ر.ک: شیخ طوسی، کتاب الغیبه، ص 303.
15. شیخ طوسی، کتاب الغیبه، ص 387.
16. همان، ص 406.
17. همان، ص 412.
18. رجال کشی، ص 535.
19. شیخ طوسی، کتاب الغیبه، ص 353.
20. ابی داود، رجال، ص 425؛ رجال طوسی، ص 384؛ رجال علامه، ص 202.
21. صدر، سید محمد، تاریخ الغیبه الصغری، ص 502.
22. شیخ طوسی، کتاب الغیبه، ص 353.

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید