تکبر به مال

تکبر به مال

شخصی که پیله‌وری می‌کرده است اجناس را از این طرف و آن طرف می‌خریده و می‌فروخته و امرار معاش می‌کرده است از اهالی شاهسون آذربایجان بوده است در اثناء دوره گردیش به قبیله‌ای می‌رسد که شخص کوری محترم بر آنها بزرگتری داشته است، گله و رمه فراوانی داشته و از دست داده بود اولادهای زیادی هم داشت بچه‌های آن کور به پیله‌ور گفتند:
با پدر ما بنشین با او سخن بگو و غصه را از دلش بیرون ببر.
با او صحبت کرد از او پرسید چه غصه‌ای داری؟ گفت: چه بگویم اشکش جاری شد و گفت:
همین قدر بدان روزگارم رسید باینجا که تمام این صحرا پر از گوسفندان یا شتران یا گاوهایم بود آن سمت کوه نیز گله و رمه من تا چند فرسخ احشام و خیمه‌های فرزندان وبستگان من بر پا بود.
روزی بچه‌زاده‌ام را که از همه فرزندانم بیشتر دوست می‌داشتم همراه خودم سوار کردم و سیاحت می‌کردم رد می‌شدم همه‌اش گله‌ام بود به فرزند زاده‌ام گفتم که:
جدت این قدر دارایی دارد که اگر بنا بشود خدا هم او را فقیر کند سالها طول می‌کشد.
اجمالاً نزدیک دامنه کوه که رسیدم ابر سیاهی از سمت قبله آمد و محوطه را پر کرد تگرگ زیادی آمد به اندازه یک گردو به قدری شدید بود که دیدم جای ایستادن نیست در کوه غاری پیدا کردم و خودم و بچه زاده‌ام در آن قرار گرفتیم.
پس از ساعتی سر از غار بیرون کردم ببینم چه شده است دیدم از آن همه دستگاه از آن همه گله و رمه چیزی باقی نمانده تمام زندگیم را سیل برده است دیگر چیزی نمانده است، به فاصله ساعتی فقیر شدم.
ناله کردم گفتم: اقلا اسبم را پیدا کنم. ببینم چیزی مانده یا نه؟
بچه‌زاده‌ام را کنار سنگی نشاندم تا اسبم را پیدا کنم، صدائی شنیدم، نگاه عقب سرم کردم گرگی را دیدم می‌خواهد بچه را بدرد با تفنگم نشانه گرفتم تا گرگ را بزنم امّا به بچه زاده‌ام که او را سخت دوست می‌داشتم اصابت کرد و در خاک و خون در غلطید از دل تنگی و ناراحتی چنان تفنگ را به سرم کوبیدم که چشمم را از دست دادم.به فاصله ساعتی به خاک مذلت نشستم.
این ثروتمندی بود که دعوی استقلال کرد نفهمید که خودش و همه چیزش از خداست.
داستانهای پراکنده / آیه الله دستغیب

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید