پا جای پای عباس
نویسنده: محمد علی کعبی
پا جای پای ماه گذاشته ای و خم به ابرو نمی آوری. ایثار و تشنگی، ترس و شجاعت، ایمان و بی ایمانی، همه در برابر همه صف کشیده اند و روحت، میدان کارزار آنهاست… .
پا جای پای ماه گذاشته ای و روح زخم خورده ات در نهایت، به پیشواز ایثار، شجاعت و ایمان می رود.
جانت را بر سر هدف به بازی گرفته ای. پس بر خود ببال که جانت می تواند تو را به بازی بگیرد. تو جانبازی و ارزشمندترین دارایی ات را بر سر ارزشمندترین عقاید نباخته ای، بلکه برده ای. پس نامت را در دفتری می نویسند که سرفصلش، نام درخشان ماه بنی هاشم است.
بوسه چیدن از لب های ماه
هنوز ایستاده است بر پهنای تاریخ و از آب های نیلگون عالم، سان می بیند.
هنوز ایستاده است با بازوانی زخمی و چهره ای مصمم و چشم هایی نگران، ولی از تمام مردمان کام یابی که مانند او در راه هدف، بر ضد ذلت و خواری مبارزه می کنند، سان می بیند.
از شهرهایی که به برکت نام او آزاد شده اند، از نام هایی که از بزرگی نامش علو یافته اند، از جوانان و نوجوانانی با پیشانی بند سرخ یا «اباالفضل العباس»، سان می بیند.
اسطوره فداکاری، با لب های خشک بر پیشانی ات بوسه می زند ای جانباز… وقتی برایت مهم نیست که دنیا با همه زیبایی سحر کننده اش، بر تو اخم کرده باشد.
جا پای ماه گذاشته ای؛ هم او که روی دشمن را از ترس مرگ کبود کرده بود وخود بر لب، تبسم آرامش داشت. هم او که بی دست بود، ولی عظمت چشم هایش نمی گذاشت کسی نزدیک بشود. هم او که آب پاکی را روی دست آب ریخت و تشنگی شیرین تر از عسل را در راه امامش برگزید.
هم او که زنده است و تمام سپاهیان یزید را کشته است. هم او که نامش آنگاه که بر زبان آورده می شود، یزیدیان نفرین خواهند شد. یزیدیان مرده اند و او زنده است.
امروز زیباتر از تو کیست؟ زیباتر از تو که پا جای پای ماه گذاشته ای… پنجه هیچ پلنگی بر زیبایی تو خراش نخواهد انداخت. آب، تصویر تو را در هر شب مهتاب، در قلب خود جای می دهد و هر جا که باشی، تبسم آرامش ماه با تو خواهد بود. جانباز!
سه تصویر
تصویر اول
وقتی بازگشتی، غروب اول تو را نشناخت، ولی از دریا که به دلت نزدیک بود، شنید که این همان جوان ترد چند سال پیش است. شن ها گفتند: چیزی کم است، ولی این بار همین کم چقدر مصمم بود. آن قدر مصمم که انگار هیچ چیز جا نمانده است؛ آن قدر که انگار چیزی را به او اضافه کرده اند… روی ساحل رد تنها یک پا، با دو عصا جا مانده بود.
این بار که آن جوان همیشه رد شد، آب، ردپا و عصا را بغل کرد. تا صبح، شن ها می پرسیدند و دریا که به قلبش نزدیک بود، جواب می داد.
تصویر دوم
وقتی بازگشتی، شهر اول تو را نشناخت. حالا که مرد شهر آرام بودی، سخت بود که جوان شهر آشوب را به یاد بیاورند. چیزی کم بود. دوچرخه؟ عینک آفتابی؟ موهای فر؟ یا شاید کت چاک دار؟
چیزی هم اضافه شده بود. کمی ریش؟ تبسم آرام لب هایت؟ آرامش صورتت؟ حتی یکی گفت عصایت. راستی شاید سرفه هایت! تازه آمده بودی، حق داشتند. یک چیز مثل همیشه بود که تا شروع شد، دیدارها و مغازه ها، درخت های کنار خیابان و سرخی تمام شده مشرق، تو را شناخت.
وقتی که با دو عصا ایستادی و اذان گفتی، دل های شهر آرام را آشوب کردی. حالا دیگر همه، مرد شهر دل آشوب را می شناختند.
تصویر سوم
صدای سرفه هایت یک دفعه قطع شده بود. یک لحظه تیک تاک ساعت را هیچ کس نشنید. همه با گل آمده بودند، ولی هیچ کس نمی خندید. این اولین بار بود که همه دور تو جمع شده بودند، ولی نمی خندیدند. دختر کلاس دومی ات…زهرا، اول اخم کرد. بعد متوجه دستمال کاغذی شد که توی دست سرد و گرمت بود.
دستمال را برداشت، وقتی می خواستی چیزی بگویی و نمی توانستی، برایش روی دستمال کاغذی می نوشتی.. .
بعد از چند لحظه فقط زهرا زیر چادر گل گلی اش آرام ریسه می رفت و همه گریه می کردند. چه خوب شد که برایش نوشته بودی: «زهرا جان! بابایی! من زنده ام. نکنه تو هم گول بخوری و چشای قشنگت قرمز بشن. بابات هیچ وقت نمی میره زهرا جان».
شهید زنده
روزی چند بار شهید می شوی؟ با هر سرفه؟ یا با هر نگاه خیره در خیابان؟ یا وقتی که دختر کوچکت به جای دستت ، آستینت را می گیرد و با هم راه می روید. یا وقتی دکمه آخر پیراهن سفیدت بسته نمی شود؟
هر بار که سر کلاس تفسیر، آیه ای را می گویی و همه مبهوت می شوند، یا خاطره ای در دهانت گل می کند و نگاه ها بارانی می شود، شهید می شود، همه یاد شهدا می افتند. مخصوصاً وقتی دعای کمیلت از بلندگو پخش می شود یا به کسی می گویی «برادر»!-هر چند او از این اصطلاح تو تعجب کند-یاوقتی به همه سلام می کنی.
با نفس های زخمی ات، هوا متبرک می شود و از عطر گلاب تو دوباره متولد می شوند. تو فرصت شناخت فرهنگ دوستی و صمیمیتی. تو سهم نسل تکنولوژی از ماوراءالطبیعتی. تو درکی از تمام خوبی ها برای شعرهای متجددی .
تو تنها یک باد نیستی. فریادی بلند در سکوتی. تو لذت یک آفتاب کم یاب در زمستانی. تو مثل لانه مطمئن یک پرنده خیسی. چه خوب شد که هستی، هر چند نمی دانیم که روزی چند بار شهید می شوی.
منبع: اشارات، شماره 123