اصمعی میگوید: روزی از شهر بصره خارج شدم به عربی برخورد کردم که شمشیر حمایل داشت. از من پرسید از کدام قبیلهای؟ گفتم: از قبیله «بنی الاصمع» پرسید: از کجا میآیی؟ گفتم: از خانه خدا. گفت: آنجا چه میکردی؟ گفتم: کتاب خدا تلاوت مینمودم. پرسید: مگر خدا را کتابی است که تلاوت بشود؟ گفتم: بلی. گفت: مقداری از آن را برای من بخوان. گفتم: مؤدب و دو زانو بنشین تا بخوانم. پس گوش فرا داد. شروع به خواندن نمودم و بر زبانم سوره مبارک «و الذاریات» جاری شد. همین که به این آیه رسیدم:
«وَ فِی الْأَرْضِ آیاتٌ لِلْمُوقِنِینَ وَ فِی أَنْفُسِکُمْ أفَلا تُبْصِرُونَ.»[1]
«در زمین نشانههایی است از خدا برای اهل یقین و در خود شما نیز، مگر آنها را نمیبینید.»
اعرابی گفت: حق تعالی راست گفته است. سرگین نشانه عبور شتر است و جای پا دلیل بر عبور عابر. پس چگونه این آسمان با عظمت و این زمین پهناور بر پروردگار با عظمت دلالت نکند!
همین که خواندم:
«وَ فِی السَّماءِ رِزْقُکُمْ وَ ما تُوعَدُونَ.»
«و در آسمان است روزی شما و آنچه را که به آن وعده داده شدهاید.»
اعرابی گفت: تو را به حق خدا این نیز از کلام خداوند است؟ گفتم: بلی. پس اعرابی شتر خود را به بیابان رها نمود و گفت: ای وای، روزی من در آسمان است و او را در زمین جستجو میکنم. آنگاه سر به بیابان گذاشت و رفت. من هم به طرف بغداد روانه شدم و همین قضیه را برای هارون الرشید نقل کردم و او تعجب کرد.
سال بعد که هارون به طرف مکه حرکت نمود مرا هم با خود همراه برد. روزی مشغول طواف بودم که ناگهان جوانی نیک روی گوشه لباسم را گرفت و مرا به خود متوجه نمود. چون نگاه کردم شناختم که همان شخص سال گذشته است. باز به من گفت: از کتاب خدا برایم بخوان. در این مرتبه نیز بر زبانم سوره مبارک «و الذاریات» جاری شد که میفرماید:
«وَ فِی السَّماءِ رِزْقُکُمْ وَ ما تُوعَدُونَ فَوَ رَبِّ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ إِنَّهُ لَحَقٌّ مِثْلَ ما أَنَّکُمْ تَنْطِقُونَ.»
«در آسمان است روزی شما و آنچه که به آن وعده داده شدهاید. به حق خدای آسمان سوگند که این امر حق است هم چنانکه شما سخن میگویید.»
اعرابی گفت: چه کسی محتاج کرده خدا را که قسم یاد کند! به حق او قسم که هیچ گاه محتاج نشدم به چیزی مگر آن که همان چیز نزدم حاضر شده است. پس نعرهای زد و روی زمین افتاد. رفتیم که او را به هوش بیاوریم لیکن متوجه شدم که از دنیا رفته است.[2]
[1] . سوره الذاریات، آیه 19 و 20.
[2] . کشکول طبسی، ج 1، ص 31 و کتاب التوابین، ص 273، به نقل از داستانهای علوی.