امیرالمؤمنین علی ـ علیه السّلام ـ میفرماید: روزی رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله ـ لشکری را به سوی قومی از کفار که در نهایت عداوت با مسلمین بودند، گسیل داشت. چون خبری از آنها نرسید رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله ـ فرمود: ای کاش کسی بود از احوالشان اطلاعی حاصل میکرد و ما را آگاه میساخت. در این هنگام پیک بشارت رسید که: آنان بر دشمنان پیروز شدند و ایشان را یا کشتند یا مجروح و اسیر کردند و اموالشان را غارت نمودند و فرزندان و عیالشان را به اسارت گرفتند.
چون سپاه در بازگشت خود به مدینه نزدیک شد رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله ـ و اصحاب با آنان برخورد کردند. زیدبن حارثه که رئیس سپاه بود وقتی نظرش به رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله ـ افتاد از شتر پیاده شد و به سوی آن حضرت آمد و پاها و پس از آن دستهای حضرت را بوسید.
رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله ـ نیز او را در آغوش گرفت و سرش را بوسید. سپس عبدالله بن رَوَاحه و آنگاه قیس بن عاصم چنین کردند و رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله ـ هم آنها را در آغوش گرفت. به دنبال آنها بقیه سپاه پیاده شدند و در برابر آن حضرت ایستاده، به درود و صلوات بر او مشغول شدند و رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله ـ پاسخ آنان را به خیر داد و سپس فرمود:… آنچه را در این سفر بدان برخوردید برای این برادران مؤمن خود بازگو کنید تا من گفتار شما را گواهی بکنم؛ زیرا جبرئیل به صدق گفتار شما مرا مطلع گردانیده است.
آن جماعت گفتند: ای رسول خدا، ما چون به دشمن نزدیک شدیم از نزد خود جاسوسی را فرستادیم تا از آنجا و عدد آنها ما را باخبر نماید. آن جاسوس چون به نزد ما بازگشت، گفت: عددشان هزار نفر است. شمار ما دو هزار نفر بود لیکن گروه دشمنان از داخل شهرشان فقط با هزار تن بیرون آمده بودند، و سه هزار تن در داخل شهر باقی مانده بودند و چنین وانمود کردند که ما فقط هزار نفر هستیم.
رفیق جاسوس ما به ما این طور گزارش داد که آنها در میان خودشان میگفتند ما هزار نفریم و آنها دو هزار و ما طاقت درگیری و نزاع با آنها را نداریم و هیچ چاره نداریم مگر آنکه در شهرمان متحصّن شویم تا آنکه آنها از اقامت و درنگ ما در منزلهایمان خسته شوند و ناچار بنا به مراجعت گذارند. ولی منظور حقیقی آنها این بود که ما را به غفلت اندازند و در بین خود چنین قرار گذاشته بودند که در این صورت ما بر آنها جرأت نموده چیره میشویم و با لشکر بسیار به سویشان روی میآوریم.
دشمنان داخل شهرشان شدند و درهای شهر را به روی ما بستند و ما در خارج از شهر توقف کردیم. چون سیاهی شب ما را در بر گرفت و شب به نیمه رسید دروازههای شهر را گشودند و ما بدون خبر از توطئه، همگی در خواب فرو رفته بودیم، به طوری که هیچ یک از ما بیدار نبود مگر چهار نفر: اوّل زیدبن حارثه که در گوشهای از سپاه نماز میخواند و مشغول قرائت قرآن در نماز بود. دوّم عبدالله بن رَوَاحه که در جانب دیگری به همین گونه نماز و قرآن میخواند. قُتادهبن نُعْمان و قَیْس بن عاصم نیز در جانب دیگر مشغول نماز و قرائت قرآن بودند.
در این حال دشمنان در وسط شب تاریک از شهر بیرون شدند. و بر ما شبیخون زدند و ما را تیرباران کردند؛ زیرا آنجا شهر خودشان بود و به راهها و جایگاههای آن مطلع بودند و ما بی اطلاع بودیم. ما با خود گفتیم مصیبت برما بزرگ آمده و در دام دشمن افتادیم. در این شب ظلمانی ما قدرت دفاع از تیرباران آنها را نداریم، چون ما تیرهایی را که روانه میساختند نمیدیدیم. در همین غوغا که تیر از جوانب بر ما میبارید ناگهان دیدیم قطعهای نور از دهان قَیْس بن عاصم خارج شد که مانند شعله آتش فروزان بود و نوری از دهان قتاده بن نعمان خارج شد که مانند تابش ستاره زهره مشتری بود و نوری از دهان عبدالله بن رَوَاحه خارج شد که مانند شعاع ماه، در شب تاریک درخشان بود و نوری از دهان زیدبن حارثه ساطع شد که از خورشید طالع درخشانتر بود. این انوار از چهار جانب چنان لشکرگاه را روشن نمودند به طوری که از روز ـ آن هم وسط روز ـ روشنتر شد و دشمنان ما در ظلمت شدید بودند. ما آنها را میدیدیم و ایشان ما را نمیدیدند. زیدبن حارثه که سمت ریاست سپاه را به عهده داشت ما را در میان دشمنان پخش کرد و ما گرداگرد آنان در آمده، محاصرهشان نمودیم و با شمشیرهای برهنه ما یک عده کشته و جمعی مجروح و گروهی اسیر شدند و سپس به شهرشان داخل شدیم و غنیمتها را جمع کردیم. ای رسول خدا، ما شگفت انگیزتر از نورهایی که از دهانهای این چهار نفر ساطع شده ندیدهایم که موجب تاریکی بر دشمنانمان شد،تا بدین وسیله توانستیم بر آنها غلبه کنیم.[1]
[1] . تفسیر امام حسن عسکری ـ علیه السّلام ـ به نقل انوار الملکوت، ج 1، ص 211