نویسنده: شهید مصطفی چمران
مقدمه
سوسنگرد، نامی آشنا و حماسه کمنظیر سوسنگرد یا معرکه شرف و افتخار، حادثهای شورانگیز از حماسههای بلند دفاع مقدس ما است. سوسنگرد مرکز دشتآزادگان در غرب اهواز و در 65 کیلومتری آن واقع شده است. رود کرخه از شمال شهر و شعبهای از آن به نام نیسان از درون شهر از شمال به جنوب میگذرد. مردم سوسنگرد عموماً از شیعیان عرب زبان خوزستان و سابقهای درخشان در دفاع از کشور ایران بویژه در جنگ اول جهانی در مقابله با سربازان و نیروهای انگلیس و تحت زعامت علمای بزرگ وقت دارند، و در دوران دفاع مقدس نیز با شجاعت و حضور رزمندگان خود در طول جنگ نمونههای فراوانی از مقاومت و پایمردی ارائه نمودند. در حال حاضر حدود 44هزار نفر جمعیت دارد که تعداد زیادی هم از مرزنشینان در طول جنگ تحمیلی به این منطقه که نسبت به خطوط و نقاط مرزیی امنتر بود کوچ نمودند.
شغل اکثر مردم درمنطقه دشتآزادگان کشاورزی و دامداری است و بطورکلی دارای آب و هوای گرم میباشد. به برکت وجود رود کرخه ورود نیسان منطقهای مناسب برای کشاورزی و در کنار رودها و نقاطی که آب زراعی دارند منطقهای سرسبز میباشد، عموماً همهساله در اواخر زمستان و اوایل بهار طغیان رود کرخه سبب آبگرفتگی وسیعی در منطقه دشتآزادگان میشود که به همین دلیل کناره رودها، سیلبندهای خاکی با ارتفاعی حدود سه متر احداث شده است که گاهی شکستن این سیلبندها موجب خساراتی به خانههای روستایی و زمینهای کشاورزی و محصولات آنان میشود. در طول جنگ هم چندبار از طغیان رود کرخه و حتی با احداث سدی موقت روی کرخه کسیر آب روز بطرف محل استقرار دشمن هدایت شد که البته موجب تخریب جاده اصلی سوسنگرد و پلها و منازل روستائیان هم شد ولی تا مدتها (تا سوم خرداد سال 1361 و آزادسازی خرمشهر) بخشی از جنوبشرقی سوسنگرد از رود کرخه تا جاده سوسنگرد به حمیدیه و از این جاده تا نزدیکی هویزه و خطی به موازات کرخهکور زیر آب بود و طبیعتاً به یک نیزار با هوای مرطوب تبدیل شده بود.
هماکنون سوسنگرد شهری است فعال که یک پل زیبا و بزرگ روی رود نیسان، دو قسمت شرقی و غربی آن را بهم متصل مینماید. دارای حداقل حدود شش میدان تقریباً بزرگ (به تناسب شهر) که در دو میدان آن تاکنون تندیسهایی به یادبود پیروزیها و ایثارگریهای مردم و رزمندگان در دفاع مقدس ساخته شده است، دارای مسجد جامع، مصلی برای اقامه نمازجمعه، حوزه علمیه برای دروس مقدماتی حوزوی، بیمارستان، شعبه دانشگاه پیامنور، سالن مرزشی سرپوشیده، سالن اجتماعات (اداره کل ارشاداسلامی)، کتابخانه عمومی، …. و سایر ادارات موردنیاز میباشد. عمده روستاهای آن بعد از انقلاب اسلامی و پایان پذیرفتن جنگ تحمیلی برقرسانی شدهاند.
در ایام پیروزی انقلاب اسلامی مردم سوسنگرد هم همانند سایر شهرها و مردم ایران تلاشی ارزنده داشتند و بعد از پیروزی نیز حوادث مهمی بخصوص تحرکات ضدانقلاب وابسته به رژیم عراق در منطقه بوقوع پیوست و سهولت ارتباط با مناطق مرزی و رفت و آمدهای عوامل نفوذی عراق مشکلاتی را در منطقه بوجود آورد، و زمانی که دکتر چمران برای بستن راههای نفوذ خرابکاران و ضدانقلاب از مرزهای جنوب به خرمشهر و شلمچه و خوزستان آمد، چندبار هم به سوسنگرد سفر کرد و برای مردم خوب منطقه سخنرانی نمود و چون مشاهده کرد که مردم منطقه به زبان عربی تکلم میکنند، از دوستان لبنانی و همسر لبنانی خود خواست که مدتی در سوسنگرد بمانند و با برنامههای فرهنگی و روشنگریها، عمق توطئه دشمن و اهمیت و ارزش و عظمت انقلاب اسلامی را برای مردم منطقه به زبان عربی بازگو نمایند و بالاخره به رغم همه تلاشها و توطئههای دشمن، مردم خوب منطقه با صفا و پاکی عشیرهای خود، توطئهها را خنثی نمودند و سوسنگرد همچنان سوسنگرد بود.
در اولین روزهای هجوم گستره و یورش نظامی عراق به سرزمین ایران اسلامی، دکتر مصطفی چمران و حضرت آیتاللهخامنهای که هر دونماینده امام در شورایعالی دفاع و نماینده مردم در مجلس شورای اسلامی بودند با نظر و توصیه حضرت امامخمینی(ره) براساس سازمان دادن نیروهای مردمی و مقاومت در مقابل حمله گستره عراق و سد نمودن پیشروی بیشتر و برنامهریزی انجام حملههای چریکی، روز هفتم مهرماه59 با یک هواپیمای سی یکصدوسی به همراه حدود 60نفر از رزمندگانی که در کردستان تجربه داشتند، وارد اهواز شدند و از همان بدو ورود و شب اول حملههای چریکی و ضربتی خود را علیه نیروهای عراقی که با غرور و جسارت تمام تا حدود 6کیلومتری اهواز پیش آمده بودند، آغاز نمودند. دکتر چمران با تجربههای فراوانی که در کردستان در نبرد با ضدانقلاب و نوکران رژیم عراق و همچنین در لبنان در نبردهای سنگین علیه رژیم غاصب اسرائیل و جنگهای چریکی داخلی اندوخته بود به آموزش و سازماندهی نیروهای داوطلب مردمی پرداخت و تعداد زیادی رزمنده جانبرکف آماده دفاع و رزم علیه دشمن را در سازمانی منظم به نام ستاد جنگهای نامنظم سازماندهی نمود. بدینگونه ستاد جنگهای نامنظم شکل گرفت و بوجود آمد و در جبهههای غرب و جنوب اهواز خط دفاعی خاصی را بوجود آورد. مردم و نیروهای داوطلب با شنیدن تشکیل چنین ستادی برای دفاع و مقابله با دشمن متجاوز تحت نظارت حضرت آیتالله خامنهای و با فرماندهی دکتر چمران از هر سوی ایران شتافته و بتدریج نیرویی شجاع و شهادتطلب و رزمآزموده در این منطقه خودنمایی کرد بگونهای که قطعاً از سقوط اهواز جلوگیری شد. بتدریج که تنور جنگ گرمتر میشد نیروهای بیشتری به این ستاد میپیوستند و با نظم و انضباط خاصی که حاکم بر آن بود خطوط دفاعی طولانی در مقابل دشمن از کنار کرخهکور، (چهارطاق، عباسیه، فرسیه، کوهه) تا جنوب سوسنگرد (روستاهای مالکیه، ساریه) و بعداً در شمال رودکرخه تا جابر همدان نزدیکیهای بستان تشکیل داد و بخوبی از این خطوط با امکاناتی اندک ولی روحیهای قوی دفاع مینمود.
این ستاد خدمات ارزنده و خالصانهای را انجام داده و نمونه یک تشکیلات پویای مردمی بود، در طول حدود یکصد کیلومتر جلوی دشمن را سد نمود و او را خاکریز به خاکریز مجبور به عقبنشینی ساخت و شهدای بزرگواری را تقدیم داشت که از جمله عارف وارسته و دانشمند متعهد و معلم مخلص و جنگجوی بینظیری چون دکتر چمران بود، که در ظهر خونین 31 خردادماه 1360 در منطقه دهلاویه (بین سوسنگرد و بستان) به شهادت رسید. ستاد جنگهای نامنظم پس از شهادت شهید دکترچمران تا اواخر سال60 به کار خود ادامه داد و پس از سازماندهی بسیج زیرنظر سپاه، رزمندگان و همه امکانات آن براساس تصویب شورایعالی دفاع به بسیج سپاه اهواز منتقل شدند و بسیاری از رزمندگان داوطلب و شجاع و شاگردان مخلص شهید دکترچمران همچنان به راه خود ادامه دادند و تا پایان دوران دفاع مقدس همچنان در سنگرهای دفاع از میهن اسلامی حماسه میآفریدند. یکی از بارزترین و زیباترین عملیات حماسی نیروهای ستاد جنگهای نامنظم در کنار سایر نیروهای موجود آن زمان، همین معرکه شرف و افتخار یا آزادسازی سوسنگرد، متن اصلی این کتاب است.
در نخستین روزهای حمله عراق به ایران اسلامی نیروهای عراقی از مرز چزابه وارد خاک جمهوری اسلامی ایران شدند و پس از اشغال بستان به سوی سوسنگرد روی آوردند و مقاومتهای پراکنده مدافعین محلی ورزمندگان دیگر را درهم شکستند و با عبور از سوسنگرد بطرف حمیدیه روانه شدند که در حمیدیه تانکهای عراقی در گلولای منطقه زمینگیر شدند و با آتش آرپیجی رزمندگان شجاع و چریکهای شهادتطلب و موشکهای تیزپروازان هوانیروز، تانکها به آتش کشیده شدند و دشمن مجبور به عقبنشینی تا پشت سوسنگرد شد، در این زمان هنوز سوسنگرد در این شهر اقامت داشتند و همرزم سایر رزمندگان در مقابله بادشمن میجنگیدند و مقاومت میکردند.
نیروهای عراقی مجدداً در روهای حدود 22 و 23 آبانماه سال1359، یعنی دومین ماه جنگ تحمیلی به سوسنگرد از غرب و جنوب نزدیک و بالاخره شهر را محاصره کردند. تعدادی نیروهای سپاه، تعدادی نیروهای داوطلب ستاد جنگهای نامنظم، تعدادی از عشایر رزمنده و بالاخره مردم سوسنگرد به محاصره دشمن افتادند و این محاصره سه روز بطول انجامید و در روز سوم تعدادی تانکهای عراقی وارد سوسنگرد شدند و رزمندگان بشدت مقابل آنها با سلاحهای سبک و امکاناتی اندک و ناکافی مقاومت میکردند درحالی که نه مهماتی برای آنها مانده بود و نه حتی غذا داشتند و تعداد آنها از چند صد نفر تجاوز نمیکرد، ارتباط تلفنی آنها در روز سوم هم قطع شد، بیسیم هم هیچ یک نداشتند. در آخرین روز ستوان اخوان فرمانده رزمندگان ستاد جنگهای نامنظم که خود از پرسنل داوطلب نیروی هوایی و متخصص برق و الکترونیک بود با استفاده از سیمهای تلفن آزاد، با اهواز در تماس بود که در حوالی ظهر تماس او یکطرفه شد و فقط آنچه را میدید میتوانست گزارش نماید ولی چیزی نمیشنوید، او چگونگی ورود تانکها را به شهر و مقاومت عدهای از یاران خود را در پاسگاه ژاندارمری شهر فقط گزارش میداد که این ارتباط تلفنی یکطرفه او هم قطع شد و به نظر میرسید که شهر در محاصره کامل عراقیها است.
در این ایام تلاشی سخت به عمل آمد تا یکی از تیپهای زرهی لشکر92 زرهی خوزستان که از ذزفول عازم آبادان و به اهواز رسیده بود، قبل از رفتن به آبادان و خرمشهر با کمک نیروهای سپاه و جنگهای نامنظم بطرف سوسنگرد برود و حملهای را برای آزادسازی سوسنگرد آغاز نماید که این امر مورد موافقت فرمانده کل قوای وقت قرار نمیگرفت و از آنجائیکه این تیپ زرهی (تیپ زرهی دزفول) دو سوم تفرات و تجهیزات یک تیپ کامل را هم نداشت فرمانده نیروی زمینی وقت هم با این عمل براساس موازین نظامی موافق نبود چون حداقل سه تیپ کامل زرهی عراق اطراف سوسنگرد موضع گرفته بودند یا در پشتیبانی و احتیاط بودند. ولی دکترچمران که طرحی نو درانداخته و این طرح را برای اولینبار، او ارائه داده و عمل نمود و موفق هم شد که روی نیروهای سپاه و جنگهای نانظم یا بطورکلی نیروهای مردمی و بسیج که دارای روحیه بسیار بالایی بودند حساب باز کرده بود و تا نیمههای شب 25 آبانماه هنوز دستور انجام این حمله به این تیپ صادر نشده بود تا آنکه با تلاش حضرت آیتالله خامنهای به فرمان امامخمینی(ره) –رهبر کبیر انقلاب- این دستور شبانه صادر و به نیروهای عملکننده ابلاغ گشت و صبح روز 26 آبان تک نیروهای خودی بسوی سوسنگرد آغاز گشت و آنچه را که به عنوان متن اصلی کتاب میخوانید نگارش و توصیف یک نیمروز، از صبح 26 آبانماه تا نزدیکیها یظهر همان روز است که شهید دکترچمران به درخواست و اصرار به رشته تحریر درآورد.
در اینجا به چند نکته زیبا بایستی اشاره نمود که این نکات بصورت مقالههایی مختصر با توضیحات اندک ارائه شده است. نکتهای در شب حادثه یا شب تاسوعا و دیگر نکات بعد از حادثه رخ داده است که به ترتیب تاریخ نگارش یا ماجرا آمده است.
دکترچمران در روز حادثه، 26 آبانماه، حملهای شهادتطلبانه و تجربهای تاریخی را آغاز میکند و گرچه بالاخره زخمی و روانه بیمارستان میگردد ولی روش مقابله با عراق را هم تجربه میکند و هم به دیگران میآموزد و این تقریباً همان روشی بود که با هماهنگی نیروهای ارتش و سپاه و بسیج درکنار هم به فتوحات و پیروزیهای بینظیر تاریخی همچون نبردهای فتحالمبین و بیتالمقدس و آزادسازی خرمشهر انجامید و چشم جهانیان راه خیره ساخت.
در بیمارستان پس از پایان عمل جراحی به اصرار مسئولین، مصاحبهای تاریخی را برگزار میکند و همان شب دوستان خود (شهید سرلشکرفلاحی، شهید کلاهدوز، شهید حجتالاسلام محلاتی، شهیدرستمی، استاندار وقت خوزستان و تنی چند دیگر را به عیادت و دیدار او آمده بودند کنار تخت بیمارستان توصیه میکند که در همین ایام عاشورای حسینی به ارتفاعات اللهاکبر حمله کنید و از این جوشوخروش پیروزی و روحیه حسینی رزمندگان تا از دور نیفتاده است استفاده کنید، گرچه این حمله عملی نشد ولی بالاخره او با همین روش و نقشه نظامی چند ماه بعد با پایی مجروح که هنوز اثرات این روز واقعه را در خود داشت، در اعداد اولین نفراتی بود که از میان گلولای جنوی این ارتفاعات گذشت و پای به بلندترین نقطه گذاشت و بر فراز تپههای اللهاکبر ندای پیروزی اللهاکبر را سرداد، بگونهای که شهید فلاحی (رئیس وقت ستاد مشترک ارتش) در صبحگاه روز 31 اردیبهشت ماه سال60 روز آزادسازی ارتفاعات اللهاکبر، درحالیکه پیشروی تانکهای یک تیپ از لشکر 92 زرهی خوزستان را به سوی ارتفاعات اللهکبر با دوربین نظارهگر بود با تعجب و شادی زایدالوصفی گفته بود: «چهره آقای دکترچمران را برفراز ارتفاعات اللهاکبر میبینم، اللهاکبر».
امید است که گوشهها و جزئیات ناگفتهای از رشادتها و دلیری دلاورمردان صحنههای دفاع مقدس و ایثار و شجاعت بینظیر و شهادتطلبی عارفانه روح بلندی چون شهید دکتر مصطفیچمران در این دستنوشتههای زیبا و بدیع روشن شود گرچه هیچگاه حال وهوای خاص جهاد و شهادت و ایثار یا عاشقانهترین عشقبازی عشاق وارسته را با زیباترین قلمها نیز نمیتوان به تصویر و بیان کشید، و چنانچه کاستی و نقصی در تدوین و تنظیم و توضیح این دستنگاشتههای زیبا با تذکار و اصلاح آنها بر این حقیر میبخشید و منّت مینهید. مهدی چمران
نیایش
توضیح:
در شب حمله حماسی و سرنوشتساز آزادسازی سوسنگرد، که شب تاسوعا نیز بود، شور و هیجان کربلا و عاشورای حسینی دکترچمران را به وجد آورده بود و در عالمی دیگر سیر میکرد، با آنکه پای بر زمین داست ولی نگاهش به آسمان بود و با خدای خود و با سروز شهیدان امامحسین(ع) راز و نیازها داشت.
در نیمههای شب از سنگرهای رزمندگان ستاد جنگهای نامنظم در جنوب جاده سوسنگرد در منطقه طراح (روستایی در جنوب کوت سیدنعیم) بازدید مینمود و درآن حال و هوا این نیایش را بدست خویش نگاشته است و آرزویی را با حسین سرور شهیدان مطرح میسازد، که سکوت و تبسّم زیبای او در لحظات شهادت برآورده شدن این آرزو را متصّور مینماید.
گرچه تصور میشود که همه این ماجرا مربوط به خود اوست و زمزمه سوزناک هم آرزویی درونی او و راز و نیاز دائمی او در سرزمین خوزستان یود و بنابر عادت دیرین خود از سر خضوع آرزوها و نوشتههای خود را بنام دیگران مینوشت.
نیایش:
ای خدای بزرگ! دست از جهان شستهام، و برای ملاقات تو به کربلای خوزستان آمدهام. از تو میخواهم که مرا با اصحاب حسین محشور کنی، آرزو دارم که بر خاک داغ خوزستان در خون خود بغلطم، و به یاد عاشورای حسین(ع) خود را در قدم مقدسش بیافکنم، و این عقده هزارو چهارصد ساله را که بر دلم فشار میآورد و همیشه با تو میگویم: «یالَیْتَنیکُنْتُ مَعَکْ» را برآورده کنم.
این زمزمه سوزناکی بود که در دل شب، از سینه سوزانی اوج میگرفت و من در کنار سنگرش میشنیدم و آنچنان به زمین میخکوب شده بودم که نمیتوانستم حرکت کنم، اشک از چشمانم فرو میریخت و من هم در عاشورای حسینی فرو رفته بودم و احساس میکردم که به خدا نزدیک شدهام و در ملکوتاعلی پرواز میکنم.
ای حسین! ای سرورم، من هم آمدهام تا در رکابت علیه کفر، ظلم و جهل بجنگم، با همه وجود آمدهام، تاسوعاست، گروهی بزرگ از یزیدیان با تانکها، توپها، زرهپوشها، ماشینهای زیاد و سربازان فراوان درحرکتند. حق باباطل روبرو شده است. دشمن سیلآسا پیش میآید، و من میخواهم مثل یکی از اصحاب تو در کربلا بجنگم.
ای حسین! در کربلا، تو یکایک شهدا را در آغوش میکشیدی، میبوسیدی، وداع میکردی، آیا ممکن است، هنگامی که من نیز به خاک و خون خود میغلطم، تو دست مهربان خود را بر قلب سوزان من بگذاری و عطش عشق مرا به تو و به خدای تو سیراب کنی؟
من از این دنیای دون میگریزم، از اختلافات، از تظاهرات، از خودنماییها، غرورها، خودخواهیها، سفسطهها، مغلطهها، دروغها و تهمتها، خسته شدهام، احساس میکنم که این جهان جای من نیست آنچه دیگران را خوشحال میکند مرا سودی نمیرساند.
معرکه شرف و افتخار
من در زندگی خود، معرکههای سخت و خطرناک زیاد دیدهام؛ فراوان، به حلقه محاصره دشمن درآمدهام، به رگبار گلولهها و خمپارهها و توپها و بمبها عادت دارم، و به کرّات با دشمنانی سخت و خونخوار رو به رو شدهام.
ولی داستان شورانگیز سوسنگرد اسطورهای فراموش ناشدنی است. من به جهات سیاسی –نظامی آن توجّهی ندارم، و نمیخواهم از اهمیّت استراتژیک سوسنگرد و رابطه آن با حمیدیه و اهواز سخن بگویم. آنچه در اینجا مورد توجه است، سرگذشت شخصی من در این نبرد است که یک شهید (اکبر چهرقانی) و یک شاهد (اسدلله عسکری) به آن شهادت میدهند و دهها نفر از دور ناظر آن صحنه عجیب و معجزهآسا بودهاند. این را نمیگویم چون خود قهرمان داستانم –زیرا از این احساس نفرت دارم- بلکه از این نظر میگویم که افتخار ملت ما و نمونه برجستهای از پیروزی ایمان مردم ما و نوع مبارزات عظیم آنان است، و حیف است که به رشته تحریر درنیاید و از یادها برود…
سوسنگرد در محاصره دشمن
سوسنگرد برای ما اهمیت خاصی دارد، زیرا معبر حمیدیه و اهواز است. دشمن به مدت چند روز سوسنگرد را محاصره کرده بود، و به شدت میکوبید. 500نفر از رزمندگان ما در سوسنگرد، تاآخرین رمق خود، جانانه، مقاومت میکردند و هر روز تلفاتی سنگین میدادند.
عراق نیز قبلاً دوبار به سوسنگرد حمله کرده بود، که یکبار آن، تا حمیدیه هم به پیش رفت، و اهواز را در خطر سقوط قطعی قرارداد، ولی بازهم شکسته و مغلوب بازگشت؛ و اکنون همه توان خود را جمع کرده بود تا با قدرتی بزرگ سوسنگرد را تسخیر کند و آن را پایگاه خود در زمستان قرار دهد.
تصمیم برای درهم شکستن محاصره
در تاریخ 26/8/59 حمله ما از شد؛ برای آزاد کردن سوسنگرد، برای درهم شکستن کفر و ظلم و جهل، برای بیرون راندن ظلمه صدام کثیف، برای نجات جان صدها نفر از بهترین دوستان محاصره شده ما، برای پاک کردن لکه ذلت از دامن خوزستان، برای شرف، برای افتخار، برای انقلاب و برای ایمان.
تانکهای ارتشی در خط اَبوحُمَیظِه سنگر گرفتند، و دشمن نیز بشدت این منطقه را زیر آتش قرار داده بود و گلولههای توپ فراوانی در گوشه و کنار بر زمین میخورد. من نیز صبح زود حرکت کرده بودم، قسمت بزرگی از نیروهای ما محافظت از جاده حمیدیه –ابوحمیظه را به عهده گرفته بودند، ولی من بعضی از رزمندگان خوب و شجاع را در ضمن راه انتخاب میکردم و به جلو میبردم. تیمسار فلاحی(1) و آقای مهندس(2) غرضی نیز با ما بودند، در ابوحمیظه قرار گذاشتیم که آنها بمانند، زیرا تیمسار فلاحی مسئولیت داشت تا نیروهای ارتشی را هماهنگ کند، و فقط او بود که در آن شرایط میتوانست قدرت ارتش را برای پیشتیبانی ما به حرکت درآورد. ما تصمیم گرفتیم که با گروهای چریک، حمله به سوسنگرد را آغاز کنیم و جنگ را از حالت تعادل خارج سازیم، زیرا دو طرف، در محلهای خود ایستاده و به یکدیگر تیراندازی میکردند، و این وضعیت نمیتوانست تعیینکننده پیروزی باشد؛ چه بسا که دشمن با آتش قویتر و تانکهای بیشتر، قدرت داشت که نیروهای ارتشی ما را درهم بکوبد. دشمن میترسید ولی شک داشت، محاسباتش هنوز بطور قطعی به نتیجه نرسیده بود، بنابراین هر دو طرف در جای خود ایستاده و به هم تیراندازی میکردند…
محرکی لازم بود تا این تعادل شوم را برهم زند و صفحه سیاه صدام را در سوسنگرد واژگون کند. این محرک حیاتی و اساسی، همان نیروهای چریکی بودند که با شوق و ذوق برای شهادت به صحنه نبرد آمده بودند. از این رو فوراً این نیروهای مردمی را سازماندهی کردم.
گروه «بختیاری» را که بیشتر، از صنایع دفاع آمده بودند و در کردستان نیز خدمات و فداکاریهای زیادی کرده بودند و براستی تجربه داشتند، مسئول جناح چپ کردم، و آنها نیز که حدود 90نفر بودند از داخل یک کانال طبیعی خشک شده، خود را به نزدیکهای دشمن رساندند و ضربات جانانهای به دشمن زدند، و تعداد زیادی از تانکها و تریلرهای دشمن را از فاصله نزدیک منفجر کردند.
گروه دوم بیشتر از افراد محلی تشکیل میشد و آقای «امین هادوی»، فرزند شجاع دادستان پیشین انقلاب، آن را هدایت میکرد. آنها مأموریت یافتند که از کناره جنوبی رودکرخه، که کانال کمعمقی نیز برای اختفا داشت، طی طریق کرده از شمالشرقی سوسنگرد وارد شهر شوند. این گروه اولین گروهی بود که پیروزمندانه توانست خود را زودتر از دیگران به سوسنگرد برساند.
مسئولیت گروه سوم را نیز شخصاً به عهده گرفتم. افراد بسیار ورزیدهای در کنار من بودند. برنامه ما این بود که از وسط دو جناح چپ و راست، در کنار جاده سوسنگرد، به طور مستقیم به سوی هدف پیش برویم.
توپخانه دشمن بشدت ما را میکوبید و ما هم به سوی سوسنگرد در حرکت بودیم. جوانان همراهم را تقسیم کردم، چند نفر سیصدمتر به جلو، چند نفر به چپ، چند نفر به راست، چند نفر به عقب و بقیه نیز مشتاقانه به جلو میتاختیم. شوق دیدار دوستانم در سوسنگرد در دلم موج میزد، و هنگامی که شجاعت؛ و مقاومتهای تاریخی آنها در نظرم جلوه میکرد، قطره اشکی بر رخسارم میغلتید، ستوان «فرجی» و ستوان «اخوان» را به یاد میآورم که با بدن مجروح، با آن روحیه قوی از پشت تلفن با من صحبت میکردند، درحالی که سه روز بود که غذا نخورده، و حاضر نشده بودند بدون اجازه رسمی حاکم شرع، دکّانی یا خانهای را باز کنند و ازنان موجود در محل، سدّ جوع نمایند. آن دو صرفاً پس از اینکه حاکم شرع اجازه داد که رزمندگان به شرط داشتن صورت حساب میتوانند اموال مردمی را که از شهر گریخته بودند بردارند، حاضر شدند پس از سه روز گرسنگی وارد یک دکّان شوند و بعد از نوشتن فهرست مایحتاج خود از آنها استفاده کنند. این تقوی در این شرایط سخت از طرف این جوانان پاک رزمنده و مقاوم، آنچنان قلبم را میلرزانید که سراز پا نمیشناختم.
به یاد میآورم خاطرههای دردناک بیحرمتیهای سربازان صدام، به مردم شرافتمند و عرب زبان منطقه را که، حتی به زنان و کودکان خردسال هم رحم نکردند. مرور این خاطرات، آنقدر مرا عصبانی و نفرت زده کرده بود که خونم میجوشید.
به یاد میآورم که خاک پاک وطنم، جولانگاه غولان و وحشیان شده است، و صدام کثیف، این مجرم جنایتکار، در نیمه روزی روشن، حمله همه جانبه خود را علیه ایران شروع کرد، درحالی که ارتش ما اصلاً آمادگی نداشت، و هنوز با مشکلات سخت طبیعی خود دست و پنجه نرم میکرد. این مجرم یزیدی سبب شد که منابع کثیری از ایران و عراق نابود شود که استعمار و صهونیسم به ریش همه بخندند!
این کافر بیدین، ایرانیان را مجوس و کافر خواند، و خود را بیشرمانه ابنحسین(ع) و ابنعلی(ع) قلمداد نمود که برای نجات اسلام قیام کرده است! این جانی مجرم، بدون ذرهای خجالت و ناراحتی، اعلام کرد که اصلاً ایران به عراق حمله کرده است!… و بالاخره شب تاسوعا بود و به استقبال عاشورا لحظهشماری میکردم. کربلا در نظرم مجسم میشد، و میدیدم که چگونه اصحاب حسین(ع) یکتنه به صفوف دشمن حمله میکردند، و با چه شجاعتی میجنگیدند، و با چه عشقی به خاک شهادت درمیغلتید…. و با اراده آهنین و ایمان کوهآسا و سلاح شهادت چگونه سیل لشکریان ابنسعد و یزید را متلاشی و متواری میکردند، و چطور به قدرت ایثار و حقانیّت خود، داغ باطل و ذلّت و نکبت بر جبین یزید و یزیدیان عالم میزدند….
و میدیدم که حسین(ع) با آن همه عظمت و جبروت بر مرکب زمان و مکان میراند، شمشیر خونینش سنت تاریخ را پارهپاره میکند، و فریاد رعد آسایش، زمین سخت را آنچنان به لرزه درمیآورد، که موجهایی بر زمین به وجود میآید که تا بینهایت ادامه دارد… این خاطرات در ذهنم دور میزد، خونم را به جوش میآورد و آرزو میکردم که صدام را بیابم و با یک ضربت او را به دو نیم کنم…
دیگر سر از پا نمیشناختم، و اگر بزرگترین قدرت زرهی دنیا به مقابلهام میآمد، بلادرنگ به قلب آن حمله میکردم، از هیچچیزی وحشت نداشتم، و از هیچ خطری روی نمیگردانم. به یزید و صدام کثیفتر از یزید لعنت و نفرین میکردم و به جبروت و کبریای حسین(ع) چشم داشتم.
و خدا را تسبیح میکردم و به عشق شهادت به پیش میتاختم.
نیمی از راه بین ابوحمیظه و سوسنگرد طی شده بود، و من بر سرعت خود میافزودم، در این هنگام، تانکی در اقصی نقطه شمال، زیر رودکرخه، به نظرم رسید که به سرعت به سوی ما پیش میآید، به جوانان گفتم فوراً سنگر بگیرند، و جوانی را با آر.پی.جی به جلو فرستادم که تانک را شکار کند. اما تانک حضور ما را تشخیص داد؛ راه خود را به سمت جنوب کج کرده و به سرعت از روی جاده سوسنگرد گذشت و به سمت جنوب جاده گریخت و جوان آر.پی.جی به دست ما نتوانست خود را به تانک برساند.
در این هنگام صحنه جنگ، در وسط معرکه، به کلی آرام بود، حدود یک کیلومتر دورتر در جنوب موضع ما، تانکهای دشمن، همراه با تریلرها و کامیونها و جیپهای زیادی درهم و برهم قرار گرفته بودند و گویا میخواستند به خود آرایشی دهند، ولی توپخانه ما ساکت بود و آنها را نمیکوبید تا آرایش آنها را به هم بزند! هلیکوپترها که در آغاز صبح براستی خوب فعالیت کرده بودند، دیگر به چشم نمیخوردند، هواپیمایی نیز دیده نمیشد، فقط بعضی از تانکهای دشمن به سوی تانکهای ما تیراندازی میکردند، و بعضی از تانکهای ما نیز جواب میدادند. من میدانستم اگر بخواهد داستان به همین جا خاتمه پیدا کند، وضع وخیم خواهد شد! زیرا مسلماً آتش دشمن شدیدتر و قویتر از آتش ماست، و به انتظار آتشنشستن خطاست. میدانستم که دشمن دست بالا را دارد، و اگر وضع به همین منوال ادامه پیدا کند، چه بسا که دشمن آرایش هجومی به خود بگیرد و سرنوشت جنگ مبهم و خطرناک شود.
بنابراین فوراً نامهای مفید و مختصر در پنج ماده برای تیمسار فلاحی نوشتم، و توسط یکی از دوستان برای او فرستادم، در این پیغام آمده بود:
نیروهای دشمن از سمت شمال جاده سوسنگرد به طرف جنوب در حال فرارند و هیچ خطری نیست و میخواهم که:
1- هر چه زودتر توپخانه ما دشمن را بکوبد و ساکت نباشد.
2- بهترین فرصت برای شکار هلیکوپترهاست، هر چه زودتر بیایند و مشغول شوند.
ضمناً اگر ممکن است هواپیماهای شکاری ما نیز بیایند…
3- هرچه تفنگ 106 و موشک تاو از گروه ما در ابوحمیظه وجود دارد فوراً به جلو بیایند.
4- هر چه زودتر نیروی پیاده برای تسخیر شهر بیاید.
5- تانکهای گردان 148 هرچه زودتر جلو بیایند و تانکهای دشمن را اسیر کنند.
تیمسار فلاحی نیز یک تفنگ 106 را به رهبری «حاج آزادی»، که از بسیج شیراز آمده بود فرستاد که 6تانک زد؛ و یک موشک تاو به رهبری «مرتضوی»، که 12تانک دشمن را شکار کرد، و ضمناً گروهی از نیروهای پیاده و تعلیم دیده موجود در ابوحمیظه را از سپاه پاسداران و نیروهای ما، به فرماندهی سروان «معصومی»، که از بهترین افسران رزمنده ما بود به جلو فرستاد. او هنگامی که پیروزمندانه وارد سوسنگرد شد، تیری بر سرش اصابت کرد و به شهادت رسید. خلاصه، این جوانان کسانی بودند که پس از حادثه مجروح شدن من، کار دنبال کردند و وارد شهر شدند.
پس از نوشتن نامه و ارسال آن برای تیمسار فلاحی، به حرکت خود به سوی سوسنگرد ادامه دادیم. سرانجام درختهای خارج شهر را بخوبی میدیدیم و از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدیم. من نیز در افکار خودسیر میکردم و عالمی ملکوتی داشتم…
ناگهان از طرف راست، زیر کرخه و در شمالشرقی سوسنگرد، گردوغباری بلند شد، و از میان گردوغبار، هیکل آهنین تانکها و زرهپوشهای زیادی نمایان گردید. این تانکها از میان گردوخاک بیرون میآمدند و درست به سمت ما حرکت میکردند. به یکی از جوانان گفتم که پیش برود و اولین تانک را شکار کند. او مقداری پیش رفت، بر زمین دراز کشید، و از فاصله 200متری اولین گلوله را به سوی اولین تانک پرتاب کرد. گلوله بر زمین کمانه کرد و بلند شد و به گوشه جلویی زنجیر تانک اصابت کرد و یکباره سرنشینان آن، و یکی دو تانک پهلویی، پیاده شدند و پا به فرار گذاشتند. اما تانکهای دیگر ایستادند. گویا فرمانده آنها دستوری صادر میکرد، مشاهده کردیم که تانکی از میان آنها خارج شد و بسرعت به سوی مشرق حرکت کرد. من فوراً فهمیدم که میخواهد ما را دور زده و محاصره کند و رابطه ما را با دوستانمان در ابوحمیظه قطع، و همه را درو نماید… به یکی از جوانان گفتم که خود را به آن تانک برساند، و به هر قیمتی شده است آن را بزند… جوان ما پیش دوید و بر زمین دراز کشید و از فاصله 300متری شلیک کرد؛ ولی متأسفانه موشک بهآن تانک اصابت نکرد. تانک بر روی جاده آسفالته سوسنگرد بالا آمد و به سوی ما نشانهگیری کرد. جوان دیگری بر روی جاده سوسنگرد دراز کشید و به سوی تانک شلیک کرد، متأسفانه آن هم به خطا رفت. عجیب و غیرمنتظره و وحشتناک آنکه دیگر آر.پی.جی نداشتیم، دشمن نیز فهمید که سلاح ضدتانک ما تمام شده و بطورکلی فلج هستیم.
لحظات مخوف و دردناکی بود، ولی یکباره متوجه شدم که جوانان ما مشتها را گره کرده و با فریاد اللهاکبر به سوی تانک روی جاده حمله کردهاند، مات و مبهوت شدم که چگونه میتوان با شعار اللهاکبر بر تانک غلبه کرد. بر خود میلرزیدم که هماکنون دشمن همه دوستانم را با یک رگبار درو میکند؛ اما در میان بهت و حیرت، یکباره دیدم که تانک چرخید و به سمت جنوب گریخت و جوانان ما جوشان وخروشان با فریاد «اللهاکبر»ی که لحظه به لحظه رساتر میشد آن را تعقیب میکنند…
من نیز به دنبال جوانان به راه افتادم و به آنها دستور دادم که به راه خود، به سمت شرق ادامه دهند تا از محاصره دشمن نجات یابند… اما یکباره متوجه شدم که تانکهای دشمن در فاصله 150متری در خطوط مستقیم و هماهنگ به جلو میآیند، و پشت سر آنها نیز سربازان مسلسل به دست، هر جنبندهای را درو میکنند. در یک دید کوتاه توانستم حدود 50 تانک و نفربر را با حدود چندصدنفر پیاده برآورد کنم. آنها با نظم و ترتیب خاصّی پیش میآمدند، تا همه ما را در چنگال محاصره خود درو کنند.
برای یک لحظه احساس کردم که اگر چنگال محاصره آنها دوستان ما را در بربگیرد، همه شهید خواهند شد. یکباره فکری به نظرم رسید که جنبه انتحاری داشت، ولی سلامت دوستانم را کم و بیش تضمین میکرد. فوراً تصمیم سخت گرفتم و راه خود را 180درجه کج کردم و بسرعت به سوی سوسنگرد به حرکت درآمدم، اکبر چهرهقانی نیز با من همراه شد. پس از چند لحظه، اسدلله عسکری نیز به ما ملحق گردید. ما سه نفر شتابان به سوی سوسنگرد میتاختیم، و دوستان ما همچنان به سوی شرق میرفتند.
دشمن، ما سه نفر را میدید که در مقابل آنها به سوی سوسنگرد میرویم و مواظب آنها هستیم در نتیجه اینکار همه توجه دشمن به ما جلب شد، آنها دوستان دیگر ما را رها کرده و هدف هجوم خود به سوی ما سه نفر قرار دادند، و این همان چیزی بود که من نیّت کرده بودم، و احساس سبکی میکردم که خطر از دوستان ما گذشته است. البته دشمن فکر نمیکرد که ما فقط سه نفریم، بلکه تصور میکرد که عده زیادی هستند که فقط سه نفر آنها را دیده است. ما از درون یکی از مجاری آب، خود را از شمال جاده به طرف جنوب جاده سوسنگرد رساندیم. همچنان به راه خود به سوی سوسنگرد ادامه دادیم. اگبر گاهگاهی سرک میکشید و میگفت: «دشمن به صدمتری یا پنجاه متری ما رسیده است.» خط اول دشمن به استعداد 50 تانک و نفربر، و پشت سر آنها نیروهای ویژه با لباس مخصوص خود، مسلسل به دست پیش میآمدند. پشت سر آنها، خط دوم و سوم نیز وجود داشت که شامل توپخانه و ضدهوایی و کامیونها و غیره بود….
فاصله آنها کمتر و کمتر شد تا به نزدیکی جاده آسفالته سوسنگرد رسیدند. من در این لحظات به دنبال محل مناسبی برای سنگر میگشتم که در پشت آن کمین کنم. اکبر پیشنهاد کرد که در داخل یکی از مجاری آب زیر جاده سنگر بگیریم، من نپذیرفتم، زیرا دشمن با پرتاب یک نارنجک و یا یک گلوله توپ تانک به داخل تونل همه ما را نابود میکرد. دیگر فرصتی نبود، دشمن درست به پشت جاده رسیده بود، من هم اجباراً پشت یک برجستگی کوچک خاک که حدود 50سانتیمتر ارتفاع داشت سنگر گرفتم. اکبر در طرف چپ، و عسکری در طرف راست من بر زمین درازکش خوابیدند. اکبر مطمئن بود که هر سه ما شهید میشویم. فرصت سخن گفتن هم نبود، فقط شنیدم که اکبر زیر لب میگفت: «آنقدر از دشمن میکشم تا شهید شوم.» خود را بر روی زمین جابجا میکردیم و مسلسل خود را آماده تیراندازی مینمودیم که یکباره چهار تانک و زرهپوش بر روی جاده سوسنگرد بالا آمدند و همه دشت جنوب زیر رگبار گلوله آنها قرار گرفت. کماندوهای عراقی نیز بالا آمدند و فوراً به طرف ما سرازیر شدند و درگیری شدیدی بین ما و کماندوهای عراقی آغاز گردید. در چند لحظه از سه طرف محاصره شدیم. سرتاسر جاده آسفالته که چند متر از زمین ارتفاع داشت، توسط دشمن پوشییده شده بود. آنها با ما فقط حدود شش یا هفت متر فاصله داشتند. در دو طرف چپ و راست ما نیز، به فاصله حدو ده متری، کماندوهای عراقی سنگر گرفتند و شروع به تیراندازی کردند، و خطرناکتر آن که، از حد برجستگی آن تپه خاک 50سانتیمتری نیز گذشتند و از پشت، بدون حفاظ، بر ما مسلط شدند. فکر میکنم که در همان لحظات اول، اکبر عزیز، توسط همان گروه دست چپی، از فاصله نزدیک به شهادت رسید. گلولهای بر کلاخودش نشست و از آن خارج شد. من میچرخیدم و به چپ و راست تیراندازی میکردم و از نزدیک شدن آنها ممانعت مینمودم. احساس کردم که وضع خیلی وخیم است. در زمین هموار، و از دو طرف، توسط گروهی کثیر محاصره شدهام، و ادامه نبرد در آن محل به صلاح نیست. با یک حرکت سریع خود را به طرف دیگر برجستیگ خاک پرتاب کردم. این برجستگی را سنگر نموده و عراقیهای دو طرف را به گلوله بستم و آنها شروع عقبنشینی کردند. در همین لحظات، گویا الهامی به من شد. به تانکهایی که پشت سر من، روی جاده ایستاده بودند نظر انداختم. متوجه شدم که یکی از آنها به سوی من هدفگیری میکند. یکباره با یک ضربت خود را به طرف دیگر خاک پرتاب کردم، که ناگهان، توپی یا موشکی درست بر جای سابق من به پهلوی خاک نشست و آتش و انفجاری شدید به وجود آورد که تا حدود ده متر به آسمان شعله کشید، و یک تکه آهن داغ و سنگین آن به پای چپم اصابت کرد و خون فوران نمود. فوراً به سوی برجهای تانکها و نفربرها یک رگبار گلوله گشودم، و با کمال تعجب مشاده کردم که هر چهار تانک یا نفربر، به پشت جاده میخزیدند، و به عبارت دیگر، گریختند. فوراً متوجه دشمنان دیگر شدم و در چپ و راست به نبرد پرداختم، و در این ضمن چندین بار اجباراً به طرف دیگر برجستگی خاک رفتم، ولی مجدداً به علت ورود تانکهای جدید به معرکه و حضور آنها بر بالای جاده آسفالته، مجبور شدم که به جای اول خود بازگردم. هنگامی که با گروهی از عراقیها در سمت راست میجنگیدم، یکباره متوجه گروه سمت چپ شدم و دیدم که آنها به فاصله نزدیکی رسیدهاند و به سوی من نشانه میروند. همان زمان که رگبار گلوله خود را بر روی آنها میریختم، گلولهای به پای چپم اصابت کرد، از پائین ران داخل و از بالای آن خارج شد و شلوارم گلگون گردید. فوراً خود را به طرف دیگر خاک پرتاب کردم و با دو رگبار چپ و راست، هر دو گروه را به عقب راندم. نبرد من به حدنهایت خود رسیده بود، رگبار گلوله بر همه اطرافم میبارید و من بسرعت میغلتیدم و میخزیدم و از نقطهای به نقطه دیگر خود را پرتاب میکردم و هر جنبندهای رابا یک رگبار بر خاک میانداختم.
منبع:سایت شهید چمران
احمد
خدا شفاعت شهدا را نصیبمان بگردان