رقصی چنین میانه میدانم آرزوست – 1

رقصی چنین میانه میدانم آرزوست – 1

نویسنده: شهید مصطفی چمران

مقدمه
سوسنگرد، نامی آشنا و حماسه کم‏نظیر سوسنگرد یا معرکه شرف و افتخار، حادثه‏ای شورانگیز از حماسه‏های بلند دفاع مقدس ما است. سوسنگرد مرکز دشت‏آزادگان در غرب اهواز و در 65 کیلومتری آن واقع شده است. رود کرخه از شمال شهر و شعبه‏ای از آن به نام نیسان از درون شهر از شمال به جنوب می‏گذرد. مردم سوسنگرد عموماً از شیعیان عرب زبان خوزستان و سابقه‏ای درخشان در دفاع از کشور ایران بویژه در جنگ اول جهانی در مقابله با سربازان و نیروهای انگلیس و تحت زعامت علمای بزرگ وقت دارند، و در دوران دفاع مقدس نیز با شجاعت و حضور رزمندگان خود در طول جنگ نمونه‏های فراوانی از مقاومت و پایمردی ارائه نمودند. در حال حاضر حدود 44هزار نفر جمعیت دارد که تعداد زیادی هم از مرزنشینان در طول جنگ تحمیلی به این منطقه که نسبت به خطوط و نقاط مرزیی امن‏تر بود کوچ نمودند.
شغل اکثر مردم درمنطقه دشت‏آزادگان کشاورزی و دامداری است و بطورکلی دارای آب و هوای گرم می‏باشد. به برکت وجود رود کرخه ورود نیسان منطقه‏ای مناسب برای کشاورزی و در کنار رودها و نقاطی که آب زراعی دارند منطقه‏ای سرسبز می‏باشد، عموماً همه‏ساله در اواخر زمستان و اوایل بهار طغیان رود کرخه سبب آب‏گرفتگی وسیعی در منطقه دشت‏آزادگان می‏شود که به همین دلیل کناره رودها، سیل‏بندهای خاکی با ارتفاعی حدود سه متر احداث شده است که گاهی شکستن این سیل‏بندها موجب خساراتی به خانه‏های روستایی و زمین‏های کشاورزی و محصولات آنان می‏شود. در طول جنگ هم چندبار از طغیان رود کرخه و حتی با احداث سدی موقت روی کرخه کسیر آب روز بطرف محل استقرار دشمن هدایت شد که البته موجب تخریب جاده اصلی سوسنگرد و پل‏ها و منازل روستائیان هم شد ولی تا مدت‏ها (تا سوم خرداد سال 1361 و آزادسازی خرمشهر) بخشی از جنوب‏شرقی سوسنگرد از رود کرخه تا جاده سوسنگرد به حمیدیه و از این جاده تا نزدیکی هویزه و خطی به موازات کرخه‏کور زیر آب بود و طبیعتاً به یک نیزار با هوای مرطوب تبدیل شده بود.
هم‏اکنون سوسنگرد شهری است فعال که یک پل زیبا و بزرگ روی رود نیسان، دو قسمت شرقی و غربی آن را بهم متصل می‏نماید. دارای حداقل حدود شش میدان تقریباً بزرگ (به تناسب شهر) که در دو میدان آن تاکنون تندیس‏هایی به یادبود پیروزی‏ها و ایثارگری‏های مردم و رزمندگان در دفاع مقدس ساخته شده است، دارای مسجد جامع، مصلی برای اقامه نمازجمعه، حوزه علمیه برای دروس مقدماتی حوزوی، بیمارستان، شعبه دانشگاه پیام‏نور، سالن مرزشی سرپوشیده، سالن اجتماعات (اداره کل ارشاداسلامی)، کتابخانه عمومی، …. و سایر ادارات موردنیاز می‏باشد. عمده روستاهای آن بعد از انقلاب اسلامی و پایان پذیرفتن جنگ تحمیلی برق‏رسانی شده‏اند.
در ایام پیروزی انقلاب اسلامی مردم سوسنگرد هم همانند سایر شهرها و مردم ایران تلاشی ارزنده داشتند و بعد از پیروزی نیز حوادث مهمی بخصوص تحرکات ضدانقلاب وابسته به رژیم عراق در منطقه بوقوع پیوست و سهولت ارتباط با مناطق مرزی و رفت و آمدهای عوامل نفوذی عراق مشکلاتی را در منطقه بوجود آورد، و زمانی که دکتر چمران برای بستن راه‏های نفوذ خرابکاران و ضدانقلاب از مرزهای جنوب به خرمشهر و شلمچه و خوزستان آمد، چندبار هم به سوسنگرد سفر کرد و برای مردم خوب منطقه سخنرانی نمود و چون مشاهده کرد که مردم منطقه به زبان عربی تکلم می‏کنند، از دوستان لبنانی و همسر لبنانی خود خواست که مدتی در سوسنگرد بمانند و با برنامه‏های فرهنگی و روشنگری‏ها، عمق توطئه دشمن و اهمیت و ارزش و عظمت انقلاب اسلامی را برای مردم منطقه به زبان عربی بازگو نمایند و بالاخره به رغم همه تلاش‏ها و توطئه‏های دشمن، مردم خوب منطقه با صفا و پاکی عشیره‏ای خود، توطئه‏ها را خنثی نمودند و سوسنگرد همچنان سوسنگرد بود.
در اولین روزهای هجوم گستره و یورش نظامی عراق به سرزمین ایران اسلامی، دکتر مصطفی چمران و حضرت‏ آیت‏الله‏خامنه‏ای که هر دونماینده امام در شورایعالی دفاع و نماینده مردم در مجلس شورای اسلامی بودند با نظر و توصیه حضرت امام‏خمینی(ره) براساس سازمان دادن نیروهای مردمی و مقاومت در مقابل حمله گستره عراق و سد نمودن پیشروی بیشتر و برنامه‏ریزی انجام حمله‏های چریکی،‌ روز هفتم مهرماه59 با یک هواپیمای سی‏ یکصدوسی به همراه حدود 60نفر از رزمندگانی که در کردستان تجربه داشتند، وارد اهواز شدند و از همان بدو ورود و شب اول حمله‏های چریکی و ضربتی خود را علیه نیروهای عراقی که با غرور و جسارت تمام تا حدود 6کیلومتری اهواز پیش آمده بودند، آغاز نمودند. دکتر چمران با تجربه‏های فراوانی که در کردستان در نبرد با ضدانقلاب و نوکران رژیم عراق و همچنین در لبنان در نبردهای سنگین علیه رژیم غاصب اسرائیل و جنگ‏های چریکی داخلی اندوخته بود به آموزش و سازماندهی نیروهای داوطلب مردمی پرداخت و تعداد زیادی رزمنده جان‏برکف آماده دفاع و رزم علیه دشمن را در سازمانی منظم به نام ستاد جنگ‏های نامنظم سازماندهی نمود. بدینگونه ستاد جنگ‏های نامنظم شکل گرفت و بوجود آمد و در جبهه‏های غرب و جنوب اهواز خط دفاعی خاصی را بوجود آورد. مردم و نیروهای داوطلب با شنیدن تشکیل چنین ستادی برای دفاع و مقابله با دشمن متجاوز تحت نظارت حضرت آیت‏الله خامنه‏ای و با فرماندهی دکتر چمران از هر سوی ایران شتافته و بتدریج نیرویی شجاع و شهادت‏طلب و رزم‏آزموده در این منطقه خودنمایی کرد بگونه‏ای که قطعاً از سقوط اهواز جلوگیری شد. بتدریج که تنور جنگ گرم‏تر می‏شد نیروهای بیشتری به این ستاد می‏پیوستند و با نظم و انضباط خاصی که حاکم بر آن بود خطوط دفاعی طولانی در مقابل دشمن از کنار کرخه‏کور، (چهارطاق، عباسیه، فرسیه، کوهه) تا جنوب سوسنگرد (روستاهای مالکیه، ساریه) و بعداً در شمال رودکرخه تا جابر همدان نزدیکی‏های بستان تشکیل داد و بخوبی از این خطوط با امکاناتی اندک ولی روحیه‏ای قوی دفاع می‏نمود.
این ستاد خدمات ارزنده و خالصانه‏ای را انجام داده و نمونه یک تشکیلات پویای مردمی بود، در طول حدود یکصد کیلومتر جلوی دشمن را سد نمود و او را خاکریز به خاکریز مجبور به عقب‏نشینی ساخت و شهدای بزرگواری را تقدیم داشت که از جمله عارف وارسته و دانشمند متعهد و معلم مخلص و جنگجوی بی‏نظیری چون دکتر چمران بود، که در ظهر خونین 31 خردادماه 1360 در منطقه دهلاویه (بین سوسنگرد و بستان) به شهادت رسید. ستاد جنگ‏های نامنظم پس از شهادت شهید دکترچمران تا اواخر سال60 به کار خود ادامه داد و پس از سازماندهی بسیج زیرنظر سپاه، رزمندگان و همه امکانات آن براساس تصویب شورایعالی دفاع به بسیج سپاه اهواز منتقل شدند و بسیاری از رزمندگان داوطلب و شجاع و شاگردان مخلص شهید دکترچمران همچنان به راه خود ادامه دادند و تا پایان دوران دفاع مقدس همچنان در سنگرهای دفاع از میهن اسلامی حماسه می‏آفریدند. یکی از بارزترین و زیباترین عملیات حماسی نیروهای ستاد جنگ‏های نامنظم در کنار سایر نیروهای موجود آن زمان، همین معرکه شرف و افتخار یا آزادسازی سوسنگرد، متن اصلی این کتاب است.
در نخستین روزهای حمله عراق به ایران اسلامی نیروهای عراقی از مرز چزابه وارد خاک جمهوری اسلامی ایران شدند و پس از اشغال بستان به سوی سوسنگرد روی آوردند و مقاومت‏های پراکنده مدافعین محلی ورزمندگان دیگر را درهم شکستند و با عبور از سوسنگرد بطرف حمیدیه روانه شدند که در حمیدیه تانک‏های عراقی در گل‏ولای منطقه زمین‏گیر شدند و با آتش آرپی‏جی رزمندگان شجاع و چریک‏های شهادت‏طلب و موشک‏های تیزپروازان هوانیروز، تانک‏ها به آتش کشیده شدند و دشمن مجبور به عقب‏نشینی تا پشت سوسنگرد شد، در این زمان هنوز سوسنگرد در این شهر اقامت داشتند و هم‏رزم سایر رزمندگان در مقابله بادشمن می‏جنگیدند و مقاومت می‏کردند.
نیروهای عراقی مجدداً در روهای حدود 22 و 23 آبان‏ماه سال1359، یعنی دومین ماه جنگ تحمیلی به سوسنگرد از غرب و جنوب نزدیک و بالاخره شهر را محاصره کردند. تعدادی نیروهای سپاه، تعدادی نیروهای داوطلب ستاد جنگ‏های نامنظم، تعدادی از عشایر رزمنده و بالاخره مردم سوسنگرد به محاصره دشمن افتادند و این محاصره سه روز بطول انجامید و در روز سوم تعدادی تانک‏های عراقی وارد سوسنگرد شدند و رزمندگان بشدت مقابل آنها با سلاح‏های سبک و امکاناتی اندک و ناکافی مقاومت می‏کردند درحالی که نه مهماتی برای آنها مانده بود و نه حتی غذا داشتند و تعداد آنها از چند صد نفر تجاوز نمی‏کرد، ارتباط تلفنی آنها در روز سوم هم قطع شد، بی‏سیم هم هیچ یک نداشتند. در آخرین روز ستوان اخوان فرمانده رزمندگان ستاد جنگ‏های نامنظم که خود از پرسنل داوطلب نیروی هوایی و متخصص برق و الکترونیک بود با استفاده از سیم‏های تلفن آزاد، با اهواز در تماس بود که در حوالی ظهر تماس او یکطرفه شد و فقط آنچه را می‏دید می‏توانست گزارش نماید ولی چیزی نمی‏شنوید، او چگونگی ورود تانک‏ها را به شهر و مقاومت عده‏ای از یاران خود را در پاسگاه ژاندارمری شهر فقط گزارش می‏داد که این ارتباط تلفنی یک‏طرفه او هم قطع شد و به نظر می‏رسید که شهر در محاصره کامل عراقی‏ها است.
در این ایام تلاشی سخت به عمل آمد تا یکی از تیپ‏های زرهی لشکر92 زرهی خوزستان که از ذزفول عازم آبادان و به اهواز رسیده بود، قبل از رفتن به آبادان و خرمشهر با کمک نیروهای سپاه و جنگ‏های نامنظم بطرف سوسنگرد برود و حمله‏ای را برای آزادسازی سوسنگرد آغاز نماید که این امر مورد موافقت فرمانده کل قوای وقت قرار نمی‏گرفت و از آنجائیکه این تیپ زرهی (تیپ زرهی دزفول) دو سوم تفرات و تجهیزات یک تیپ کامل را هم نداشت فرمانده نیروی زمینی وقت هم با این عمل براساس موازین نظامی موافق نبود چون حداقل سه تیپ کامل زرهی عراق اطراف سوسنگرد موضع گرفته بودند یا در پشتیبانی و احتیاط بودند. ولی دکترچمران که طرحی نو درانداخته و این طرح را برای اولین‏بار، او ارائه داده و عمل نمود و موفق هم شد که روی نیروهای سپاه و جنگ‏های نانظم یا بطورکلی نیروهای مردمی و بسیج که دارای روحیه بسیار بالایی بودند حساب باز کرده بود و تا نیمه‏های شب 25 آبان‏ماه هنوز دستور انجام این حمله به این تیپ صادر نشده بود تا آنکه با تلاش حضرت آیت‏الله خامنه‏ای به فرمان امام‏خمینی(ره) –رهبر کبیر انقلاب- این دستور شبانه صادر و به نیروهای عمل‏کننده ابلاغ گشت و صبح روز 26 آبان تک نیروهای خودی بسوی سوسنگرد آغاز گشت و آنچه را که به عنوان متن اصلی کتاب می‏خوانید نگارش و توصیف یک نیم‏روز، از صبح 26 آبان‏ماه تا نزدیکی‏ها یظهر همان روز است که شهید دکترچمران به درخواست و اصرار به رشته تحریر درآورد.
در اینجا به چند نکته زیبا بایستی اشاره نمود که این نکات بصورت مقاله‏هایی مختصر با توضیحات اندک ارائه شده است. نکته‏ای در شب حادثه یا شب تاسوعا و دیگر نکات بعد از حادثه رخ داده است که به ترتیب تاریخ نگارش یا ماجرا آمده است.
دکترچمران در روز حادثه، 26 آبان‏ماه، حمله‏ای شهادت‏طلبانه و تجربه‏ای تاریخی را آغاز می‏کند و گرچه بالاخره زخمی و روانه بیمارستان می‏گردد ولی روش مقابله با عراق را هم تجربه می‏کند و هم به دیگران می‏آموزد و این تقریباً همان روشی بود که با هماهنگی نیروهای ارتش و سپاه و بسیج درکنار هم به فتوحات و پیروزی‏های بی‏نظیر تاریخی همچون نبردهای فتح‏المبین و بیت‏المقدس و آزادسازی خرمشهر انجامید و چشم جهانیان راه خیره ساخت.
در بیمارستان پس از پایان عمل جراحی به اصرار مسئولین، مصاحبه‏ای تاریخی را برگزار می‏کند و همان شب دوستان خود (شهید سرلشکرفلاحی، شهید کلاهدوز، شهید حجت‏الاسلام محلاتی، شهیدرستمی، استاندار وقت خوزستان و تنی چند دیگر را به عیادت و دیدار او آمده بودند کنار تخت بیمارستان توصیه می‏کند که در همین ایام عاشورای حسینی به ارتفاعات الله‏اکبر حمله کنید و از این جوش‏وخروش پیروزی و روحیه حسینی رزمندگان تا از دور نیفتاده است استفاده کنید، گرچه این حمله عملی نشد ولی بالاخره او با همین روش و نقشه نظامی چند ماه بعد با پایی مجروح که هنوز اثرات این روز واقعه را در خود داشت، در اعداد اولین نفراتی بود که از میان گل‏ولای جنوی این ارتفاعات گذشت و پای به بلندترین نقطه گذاشت و بر فراز تپه‏های الله‏اکبر ندای پیروزی الله‏اکبر را سرداد، بگونه‏ای که شهید فلاحی (رئیس وقت ستاد مشترک ارتش) در صبحگاه روز 31 اردیبهشت ماه سال60 روز آزادسازی ارتفاعات الله‏اکبر، درحالیکه پیشروی تانک‏های یک تیپ از لشکر 92 زرهی خوزستان را به سوی ارتفاعات الله‏کبر با دوربین نظاره‏گر بود با تعجب و شادی زایدالوصفی گفته بود: «چهره آقای دکترچمران را برفراز ارتفاعات الله‏اکبر می‏بینم، الله‏اکبر».
امید است که گوشه‏ها و جزئیات ناگفته‏ای از رشادت‏ها و دلیری دلاورمردان صحنه‏های دفاع مقدس و ایثار و شجاعت بی‏نظیر و شهادت‏طلبی عارفانه روح بلندی چون شهید دکتر مصطفی‏چمران در این دست‏نوشته‏های زیبا و بدیع روشن شود گرچه هیچگاه حال وهوای خاص جهاد و شهادت و ایثار یا عاشقانه‏ترین عشقبازی عشاق وارسته را با زیباترین قلم‏ها نیز نمی‏توان به تصویر و بیان کشید، و چنانچه کاستی و نقصی در تدوین و تنظیم و توضیح این دست‏نگاشته‏های زیبا با تذکار و اصلاح آنها بر این حقیر می‏بخشید و منّت می‏نهید. مهدی چمران

نیایش
توضیح:
در شب حمله حماسی و سرنوشت‏ساز آزادسازی سوسنگرد، که شب تاسوعا نیز بود، شور و هیجان کربلا و عاشورای حسینی دکترچمران را به وجد آورده بود و در عالمی دیگر سیر می‏کرد، با آنکه پای بر زمین داست ولی نگاهش به آسمان بود و با خدای خود و با سروز شهیدان امام‏حسین(ع) راز و نیازها داشت.
در نیمه‏های شب از سنگرهای رزمندگان ستاد جنگ‏های نامنظم در جنوب جاده سوسنگرد در منطقه طراح (روستایی در جنوب کوت سیدنعیم) بازدید می‏نمود و درآن حال و هوا این نیایش را بدست خویش نگاشته است و آرزویی را با حسین سرور شهیدان مطرح می‏سازد، که سکوت و تبسّم زیبای او در لحظات شهادت برآورده شدن این آرزو را متصّور می‏نماید.
گرچه تصور می‏شود که همه این ماجرا مربوط به خود اوست و زمزمه سوزناک هم آرزویی درونی او و راز و نیاز دائمی او در سرزمین خوزستان یود و بنابر عادت دیرین خود از سر خضوع آرزوها و نوشته‏های خود را بنام دیگران می‏نوشت.

نیایش:
ای خدای بزرگ! دست از جهان شسته‏ام، و برای ملاقات تو به کربلای خوزستان آمده‏ام. از تو می‏خواهم که مرا با اصحاب حسین محشور کنی، آرزو دارم که بر خاک داغ خوزستان در خون خود بغلطم، و به یاد عاشورای حسین(ع) خود را در قدم مقدسش بیافکنم، و این عقده هزارو چهارصد ساله را که بر دلم فشار می‏آورد و همیشه با تو می‏گویم: «یالَیْتَنی‏کُنْتُ مَعَکْ» را برآورده کنم.
این زمزمه سوزناکی بود که در دل شب، از سینه سوزانی اوج می‏گرفت و من در کنار سنگرش می‏شنیدم و آنچنان به زمین میخکوب شده بودم که نمی‏توانستم حرکت کنم، اشک از چشمانم فرو می‏ریخت و من هم در عاشورای حسینی فرو رفته بودم و احساس می‏کردم که به خدا نزدیک شده‏ام و در ملکوت‏اعلی پرواز می‏کنم.
ای حسین! ای سرورم، من هم آمده‏ام تا در رکابت علیه کفر، ظلم و جهل بجنگم، با همه وجود آمده‏ام، تاسوعاست، گروهی بزرگ از یزیدیان با تانک‏ها، توپ‏ها، زره‏پوش‏ها، ماشین‏های زیاد و سربازان فراوان درحرکتند. حق باباطل روبرو شده است. دشمن سیل‏آسا پیش می‏آید، و من می‏خواهم مثل یکی از اصحاب تو در کربلا بجنگم.
ای حسین! در کربلا، تو یکایک شهدا را در آغوش می‏کشیدی، می‏بوسیدی، وداع می‏کردی، آیا ممکن است، هنگامی که من نیز به خاک و خون خود می‏غلطم، تو دست مهربان خود را بر قلب سوزان من بگذاری و عطش عشق مرا به تو و به خدای تو سیراب کنی؟
من از این دنیای دون می‏گریزم، از اختلافات، از تظاهرات، از خودنمایی‏ها، غرورها، خودخواهی‏ها، سفسطه‏ها، مغلطه‏ها، دروغ‏ها و تهمت‏ها، خسته شده‏ام، احساس می‏کنم که این جهان جای من نیست آنچه دیگران را خوشحال می‏کند مرا سودی نمی‏رساند.

معرکه شرف و افتخار
من در زندگی خود، معرکه‏های سخت و خطرناک زیاد دیده‏ام؛ فراوان، به حلقه محاصره دشمن درآمده‏ام، به رگبار گلوله‏ها و خمپاره‏ها و توپ‏ها و بمب‏ها عادت دارم، و به کرّات با دشمنانی سخت و خونخوار رو به رو شده‏ام.
ولی داستان شورانگیز سوسنگرد اسطوره‏ای فراموش ناشدنی است. من به جهات سیاسی –نظامی آن توجّهی ندارم، و نمی‏خواهم از اهمیّت استراتژیک سوسنگرد و رابطه آن با حمیدیه و اهواز سخن بگویم. آنچه در اینجا مورد توجه است، سرگذشت شخصی من در این نبرد است که یک شهید (اکبر چهرقانی) و یک شاهد (اسدلله عسکری) به آن شهادت می‏دهند و ده‏ها نفر از دور ناظر آن صحنه عجیب و معجزه‏آسا بوده‏اند. این را نمی‏گویم چون خود قهرمان داستانم –زیرا از این احساس نفرت دارم- بلکه از این نظر می‏گویم که افتخار ملت ما و نمونه برجسته‏ای از پیروزی ایمان مردم ما و نوع مبارزات عظیم آنان است، و حیف است که به رشته تحریر درنیاید و از یادها برود…

سوسنگرد در محاصره دشمن
سوسنگرد برای ما اهمیت خاصی دارد، زیرا معبر حمیدیه و اهواز است. دشمن به مدت چند روز سوسنگرد را محاصره کرده بود، و به شدت می‏کوبید. 500نفر از رزمندگان ما در سوسنگرد، تاآخرین رمق خود،‌ جانانه، مقاومت می‏کردند و هر روز تلفاتی سنگین می‏دادند.
عراق نیز قبلاً دوبار به سوسنگرد حمله کرده بود، که یک‏بار آن، تا حمیدیه هم به پیش رفت، و اهواز را در خطر سقوط قطعی قرارداد، ولی بازهم شکسته و مغلوب بازگشت؛ و اکنون همه توان خود را جمع کرده بود تا با قدرتی بزرگ سوسنگرد را تسخیر کند و آن را پایگاه خود در زمستان قرار دهد.

تصمیم برای درهم شکستن محاصره
در تاریخ 26/8/59 حمله ما ‎از شد؛ برای آزاد کردن سوسنگرد، برای درهم شکستن کفر و ظلم و جهل، برای بیرون راندن ظلمه صدام کثیف، برای نجات جان صدها نفر از بهترین دوستان محاصره شده ما، برای پاک کردن لکه ذلت از دامن خوزستان، برای شرف، برای افتخار، برای انقلاب و برای ایمان.
تانک‏های ارتشی در خط اَبوحُمَیظِه سنگر گرفتند، و دشمن نیز بشدت این منطقه را زیر آتش قرار داده بود و گلوله‏های توپ فراوانی در گوشه و کنار بر زمین می‏خورد. من نیز صبح زود حرکت کرده بودم، قسمت بزرگی از نیروهای ما محافظت از جاده حمیدیه –ابوحمیظه را به عهده گرفته بودند، ولی من بعضی از رزمندگان خوب و شجاع را در ضمن راه انتخاب می‏کردم و به جلو می‏بردم. تیمسار فلاحی(1) و آقای مهندس(2) غرضی نیز با ما بودند، در ابوحمیظه قرار گذاشتیم که آنها بمانند، زیرا تیمسار فلاحی مسئولیت داشت تا نیروهای ارتشی را هماهنگ کند، و فقط او بود که در آن شرایط می‏توانست قدرت ارتش را برای پیشتیبانی ما به حرکت درآورد. ما تصمیم گرفتیم که با گرو‏های چریک، حمله به سوسنگرد را ‎آغاز کنیم و جنگ را از حالت تعادل خارج سازیم، زیرا دو طرف، در محل‏های خود ایستاده و به یکدیگر تیراندازی می‏کردند، و این وضعیت نمی‏توانست تعیین‏کننده پیروزی باشد؛ چه بسا که دشمن با آتش قوی‏تر و تانک‏های بیشتر، قدرت داشت که نیروهای ارتشی ما را درهم بکوبد. دشمن می‏ترسید ولی شک داشت، محاسباتش هنوز بطور قطعی به نتیجه نرسیده بود، بنابراین هر دو طرف در جای خود ایستاده و به هم تیراندازی می‏کردند…
محرکی لازم بود تا این تعادل شوم را برهم زند و صفحه سیاه صدام را در سوسنگرد واژگون کند. این محرک حیاتی و اساسی، همان نیروهای چریکی بودند که با شوق و ذوق برای شهادت به صحنه نبرد آمده بودند. از این رو فوراً این نیروهای مردمی را سازماندهی کردم.
گروه «بختیاری» را که بیشتر، از صنایع دفاع آمده بودند و در کردستان نیز خدمات و فداکاری‏های زیادی کرده بودند و براستی تجربه داشتند، مسئول جناح چپ کردم، و آنها نیز که حدود 90نفر بودند از داخل یک کانال طبیعی خشک شده، خود را به نزدیک‏های دشمن رساندند و ضربات جانانه‏ای به دشمن زدند، و تعداد زیادی از تانک‏ها و تریلرهای دشمن را از فاصله نزدیک منفجر کردند.
گروه دوم بیشتر از افراد محلی تشکیل می‏شد و آقای «امین هادوی»، فرزند شجاع دادستان پیشین انقلاب، آن را هدایت می‏کرد. آنها مأموریت یافتند که از کناره جنوبی رودکرخه، که کانال کم‏عمقی نیز برای اختفا داشت، طی طریق کرده از شمال‏شرقی سوسنگرد وارد شهر شوند. این گروه اولین گروهی بود که پیروزمندانه توانست خود را زودتر از دیگران به سوسنگرد برساند.
مسئولیت گروه سوم را نیز شخصاً به عهده گرفتم. افراد بسیار ورزیده‏ای در کنار من بودند. برنامه ما این بود که از وسط دو جناح چپ و راست، در کنار جاده سوسنگرد، به طور مستقیم به سوی هدف پیش برویم.
توپخانه دشمن بشدت ما را می‏کوبید و ما هم به سوی سوسنگرد در حرکت بودیم. جوانان همراهم را تقسیم کردم، چند نفر سیصدمتر به جلو، چند نفر به چپ، چند نفر به راست، چند نفر به عقب و بقیه نیز مشتاقانه به جلو می‏تاختیم. شوق دیدار دوستانم در سوسنگرد در دلم موج می‏زد، و هنگامی که شجاعت؛ و مقاومت‏های تاریخی آنها در نظرم جلوه می‏کرد، قطره اشکی بر رخسارم می‏غلتید، ستوان «فرجی» و ستوان «اخوان» را به یاد می‏آورم که با بدن مجروح، با آن روحیه قوی از پشت تلفن با من صحبت می‏کردند، درحالی که سه روز بود که غذا نخورده، و حاضر نشده بودند بدون اجازه رسمی حاکم شرع، دکّانی یا خانه‏ای را باز کنند و ازنان موجود در محل، سدّ جوع نمایند. آن دو صرفاً پس از اینکه حاکم شرع اجازه داد که رزمندگان به شرط داشتن صورت حساب می‏توانند اموال مردمی را که از شهر گریخته بودند بردارند، حاضر شدند پس از سه روز گرسنگی وارد یک دکّان شوند و بعد از نوشتن فهرست مایحتاج خود از آنها استفاده کنند. این تقوی در این شرایط سخت از طرف این جوانان پاک رزمنده و مقاوم، آنچنان قلبم را می‏لرزانید که سراز پا نمی‏شناختم.
به یاد می‏آورم خاطره‏های دردناک بی‏حرمتی‏های سربازان صدام، به مردم شرافتمند و عرب زبان منطقه را که، حتی به زنان و کودکان خردسال هم رحم نکردند. مرور این خاطرات، آنقدر مرا عصبانی و نفرت زده کرده بود که خونم می‏جوشید.
به یاد می‏آورم که خاک پاک وطنم، جولانگاه غولان و وحشیان شده است، و صدام کثیف، این مجرم جنایتکار، در نیمه روزی روشن، حمله همه جانبه خود را علیه ایران شروع کرد، درحالی که ارتش ما اصلاً آمادگی نداشت، و هنوز با مشکلات سخت طبیعی خود دست و پنجه نرم می‏کرد. این مجرم یزیدی سبب شد که منابع کثیری از ایران و عراق نابود شود که استعمار و صهونیسم به ریش همه بخندند!
این کافر بی‏دین، ایرانیان را مجوس و کافر خواند، و خود را بی‏شرمانه ابن‏حسین(ع) و ابن‏علی(ع) قلمداد نمود که برای نجات اسلام قیام کرده است! این جانی مجرم، بدون ذره‏ای خجالت و ناراحتی، اعلام کرد که اصلاً ایران به عراق حمله کرده است!… و بالاخره شب تاسوعا بود و به استقبال عاشورا لحظه‏شماری می‏کردم. کربلا در نظرم مجسم می‏شد، و می‏دیدم که چگونه اصحاب حسین(ع) یک‏تنه به صفوف دشمن حمله می‏کردند، و با چه شجاعتی می‏جنگیدند، و با چه عشقی به خاک شهادت درمی‏غلتید…. و با اراده آهنین و ایمان کوه‏‏آسا و سلاح شهادت چگونه سیل لشکریان ابن‏سعد و یزید را متلاشی و متواری می‏کردند، و چطور به قدرت ایثار و حقانیّت خود، داغ باطل و ذلّت و نکبت بر جبین یزید و یزیدیان عالم می‏زدند….
و می‏دیدم که حسین(ع) با آن همه عظمت و جبروت بر مرکب زمان و مکان می‏راند، شمشیر خونینش سنت تاریخ را پاره‏پاره می‏کند، و فریاد رعد آسایش، زمین سخت را آن‏چنان به لرزه درمی‏آورد، که موج‏هایی بر زمین به وجود می‏آید که تا بی‏نهایت ادامه دارد… این خاطرات در ذهنم دور می‏زد، خونم را به جوش می‏آورد و آرزو می‏کردم که صدام را بیابم و با یک ضربت او را به دو نیم کنم…
دیگر سر از پا نمی‏شناختم، و اگر بزرگترین قدرت زرهی دنیا به مقابله‏ام می‏آمد، بلادرنگ به قلب آن حمله می‏کردم، از هیچ‏چیزی وحشت نداشتم، و از هیچ خطری روی نمی‏گردانم. به یزید و صدام کثیف‏تر از یزید لعنت و نفرین می‏کردم و به جبروت و کبریای حسین(ع) چشم داشتم.
و خدا را تسبیح می‏کردم و به عشق شهادت به پیش می‏تاختم.
نیمی از راه بین ابوحمیظه و سوسنگرد طی شده بود، و من بر سرعت خود می‏افزودم، در این هنگام، تانکی در اقصی نقطه شمال، زیر رودکرخه، به نظرم رسید که به سرعت به سوی ما پیش می‏آید، به جوانان گفتم فوراً سنگر بگیرند، و جوانی را با آر.پی.جی به جلو فرستادم که تانک را شکار کند. اما تانک حضور ما را تشخیص داد؛ راه خود را به سمت جنوب کج کرده و به سرعت از روی جاده سوسنگرد گذشت و به سمت جنوب جاده گریخت و جوان آر.پی.جی به دست ما نتوانست خود را به تانک برساند.
در این هنگام صحنه جنگ، در وسط معرکه، به کلی آرام بود، حدود یک کیلومتر دورتر در جنوب موضع ما، تانک‏های دشمن، همراه با تریلرها و کامیون‏ها و جیپ‏های زیادی درهم و برهم قرار گرفته بودند و گویا می‏خواستند به خود آرایشی دهند، ولی توپخانه ما ساکت بود و آنها را نمی‏کوبید تا آرایش آنها را به هم بزند! هلی‏کوپترها که در آغاز صبح براستی خوب فعالیت کرده بودند، دیگر به چشم نمی‏خوردند، هواپیمایی نیز دیده نمی‏شد، فقط بعضی از تانک‏های دشمن به سوی تانک‏های ما تیراندازی می‏کردند، و بعضی از تانک‏های ما نیز جواب می‏دادند. من می‏دانستم اگر بخواهد داستان به همین جا خاتمه پیدا کند، وضع وخیم خواهد شد! زیرا مسلماً آتش دشمن شدیدتر و قوی‏تر از آتش ماست، و به انتظار آتش‏نشستن خطاست. می‏دانستم که دشمن دست بالا را دارد، و اگر وضع به همین منوال ادامه پیدا کند، چه بسا که دشمن آرایش هجومی به خود بگیرد و سرنوشت جنگ مبهم و خطرناک شود.
بنابراین فوراً نامه‏ای مفید و مختصر در پنج ماده برای تیمسار فلاحی نوشتم، و توسط یکی از دوستان برای او فرستادم، در این پیغام آمده بود:
نیروهای دشمن از سمت شمال جاده سوسنگرد به طرف جنوب در حال فرارند و هیچ خطری نیست و می‏خواهم که:
1- هر چه زودتر توپخانه ما دشمن را بکوبد و ساکت نباشد.
2- بهترین فرصت برای شکار هلیکوپترهاست، هر چه زودتر بیایند و مشغول شوند.
ضمناً اگر ممکن است هواپیماهای شکاری ما نیز بیایند…
3- هرچه تفنگ 106 و موشک تاو از گروه ما در ابوحمیظه وجود دارد فوراً به جلو بیایند.
4- هر چه زودتر نیروی پیاده برای تسخیر شهر بیاید.
5- تانک‏های گردان 148 هرچه زودتر جلو بیایند و تانک‏های دشمن را اسیر کنند.
تیمسار فلاحی نیز یک تفنگ 106 را به رهبری «حاج آزادی»، که از بسیج شیراز آمده بود فرستاد که 6تانک زد؛ و یک موشک تاو به رهبری «مرتضوی»، که 12تانک دشمن را شکار کرد، و ضمناً گروهی از نیروهای پیاده و تعلیم دیده موجود در ابوحمیظه را از سپاه پاسداران و نیروهای ما، به فرماندهی سروان «معصومی»، که از بهترین افسران رزمنده ما بود به جلو فرستاد. او هنگامی که پیروزمندانه وارد سوسنگرد شد، تیری بر سرش اصابت کرد و به شهادت رسید. خلاصه، این جوانان کسانی بودند که پس از حادثه مجروح شدن من، کار دنبال کردند و وارد شهر شدند.
پس از نوشتن نامه و ارسال آن برای تیمسار فلاحی، به حرکت خود به سوی سوسنگرد ادامه دادیم. سرانجام درخت‏های خارج شهر را بخوبی می‏دیدیم و از خوشحالی در پوست خود نمی‏گنجیدیم. من نیز در افکار خودسیر می‏کردم و عالمی ملکوتی داشتم…
ناگهان از طرف راست، زیر کرخه و در شمال‏شرقی سوسنگرد، گردوغباری بلند شد، و از میان گردوغبار، هیکل آهنین تانک‏ها و زره‏پوش‏های زیادی نمایان گردید. این تانک‏ها از میان گردوخاک بیرون می‏آمدند و درست به سمت ما حرکت می‏کردند. به یکی از جوانان گفتم که پیش برود و اولین تانک را شکار کند. او مقداری پیش رفت، بر زمین دراز کشید، و از فاصله 200متری اولین گلوله را به سوی اولین تانک پرتاب کرد. گلوله بر زمین کمانه کرد و بلند شد و به گوشه جلویی زنجیر تانک اصابت کرد و یکباره سرنشینان آن، و یکی دو تانک پهلویی، پیاده شدند و پا به فرار گذاشتند. اما تانک‏های دیگر ایستادند. گویا فرمانده آنها دستوری صادر می‏کرد، مشاهده کردیم که تانکی از میان آنها خارج شد و بسرعت به سوی مشرق حرکت کرد. من فوراً فهمیدم که می‏خواهد ما را دور زده و محاصره کند و رابطه ما را با دوستانمان در ابوحمیظه قطع، و همه را درو نماید… به یکی از جوانان گفتم که خود را به آن تانک برساند، و به هر قیمتی شده است آن را بزند… جوان ما پیش دوید و بر زمین دراز کشید و از فاصله 300متری شلیک کرد؛ ولی متأسفانه موشک بهآن تانک اصابت نکرد. تانک بر روی جاده آسفالته سوسنگرد بالا آمد و به سوی ما نشانه‏گیری کرد. جوان دیگری بر روی جاده سوسنگرد دراز کشید و به سوی تانک شلیک کرد، متأسفانه آن هم به خطا رفت. عجیب و غیرمنتظره و وحشتناک آنکه دیگر آر.پی.جی نداشتیم، دشمن نیز فهمید که سلاح ضدتانک ما تمام شده و بطورکلی فلج هستیم.
لحظات مخوف و دردناکی بود، ولی یکباره متوجه شدم که جوانان ما مشت‏ها را گره کرده و با فریاد الله‏اکبر به سوی تانک روی جاده حمله کرده‏اند، مات و مبهوت شدم که چگونه می‏توان با شعار الله‏اکبر بر تانک غلبه کرد. بر خود می‏لرزیدم که هم‏اکنون دشمن همه دوستانم را با یک رگبار درو می‏کند؛ اما در میان بهت و حیرت، یکباره دیدم که تانک چرخید و به سمت جنوب گریخت و جوانان ما جوشان وخروشان با فریاد «الله‏اکبر»ی که لحظه به لحظه رساتر می‏شد آن را تعقیب می‏کنند…
من نیز به دنبال جوانان به راه افتادم و به آنها دستور دادم که به راه خود، به سمت شرق ادامه دهند تا از محاصره دشمن نجات یابند… اما یکباره متوجه شدم که تانک‏های دشمن در فاصله 150متری در خطوط مستقیم و هماهنگ به جلو می‏آیند، و پشت سر آنها نیز سربازان مسلسل به دست، هر جنبنده‏ای را درو می‏کنند. در یک دید کوتاه توانستم حدود 50 تانک و نفربر را با حدود چندصدنفر پیاده برآورد کنم. آنها با نظم و ترتیب خاصّی پیش می‏آمدند، تا همه ما را در چنگال محاصره خود درو کنند.
برای یک لحظه احساس کردم که اگر چنگال محاصره آنها دوستان ما را در بربگیرد، همه شهید خواهند شد. یکباره فکری به نظرم رسید که جنبه انتحاری داشت، ولی سلامت دوستانم را کم و بیش تضمین می‏کرد. فوراً تصمیم سخت گرفتم و راه خود را 180درجه کج کردم و بسرعت به سوی سوسنگرد به حرکت درآمدم، اکبر چهره‏قانی نیز با من همراه شد. پس از چند لحظه، اسدلله عسکری نیز به ما ملحق گردید. ما سه نفر شتابان به سوی سوسنگرد می‏تاختیم، و دوستان ما همچنان به سوی شرق می‏رفتند.
دشمن، ما سه نفر را می‏دید که در مقابل آنها به سوی سوسنگرد می‏رویم و مواظب آنها هستیم در نتیجه اینکار همه توجه دشمن به ما جلب شد، آنها دوستان دیگر ما را رها کرده و هدف هجوم خود به سوی ما سه نفر قرار دادند، و این همان چیزی بود که من نیّت کرده بودم، و احساس سبکی می‏کردم که خطر از دوستان ما گذشته است. البته دشمن فکر نمی‏کرد که ما فقط سه نفریم، بلکه تصور می‏کرد که عده زیادی هستند که فقط سه نفر آنها را دیده است. ما از درون یکی از مجاری آب، خود را از شمال جاده به طرف جنوب جاده سوسنگرد رساندیم. همچنان به راه خود به سوی سوسنگرد ادامه دادیم. اگبر گاه‏گاهی سرک می‏کشید و می‏گفت: «دشمن به صدمتری یا پنجاه متری ما رسیده است.» خط اول دشمن به استعداد 50 تانک و نفربر، و پشت سر آنها نیروهای ویژه با لباس مخصوص خود، مسلسل به دست پیش می‏آمدند. پشت سر آنها، خط دوم و سوم نیز وجود داشت که شامل توپخانه و ضدهوایی و کامیون‏ها و غیره بود….
فاصله آنها کمتر و کمتر شد تا به نزدیکی جاده آسفالته سوسنگرد رسیدند. من در این لحظات به دنبال محل مناسبی برای سنگر می‏گشتم که در پشت آن کمین کنم. اکبر پیشنهاد کرد که در داخل یکی از مجاری آب زیر جاده سنگر بگیریم، من نپذیرفتم، زیرا دشمن با پرتاب یک نارنجک و یا یک گلوله توپ تانک به داخل تونل همه ما را نابود می‏کرد. دیگر فرصتی نبود، دشمن درست به پشت جاده رسیده بود، من هم اجباراً پشت یک برجستگی کوچک خاک که حدود 50سانتیمتر ارتفاع داشت سنگر گرفتم. اکبر در طرف چپ، و عسکری در طرف راست من بر زمین درازکش خوابیدند. اکبر مطمئن بود که هر سه ما شهید می‏شویم. فرصت سخن گفتن هم نبود، فقط شنیدم که اکبر زیر لب می‏گفت: «آنقدر از دشمن می‏کشم تا شهید شوم.» خود را بر روی زمین جابجا می‏کردیم و مسلسل خود را آماده تیراندازی می‏نمودیم که یکباره چهار تانک و زره‏پوش بر روی جاده سوسنگرد بالا آمدند و همه دشت جنوب زیر رگبار گلوله آنها قرار گرفت. کماندوهای عراقی نیز بالا آمدند و فوراً به طرف ما سرازیر شدند و درگیری شدیدی بین ما و کماندوهای عراقی آغاز گردید. در چند لحظه از سه طرف محاصره شدیم. سرتاسر جاده آسفالته که چند متر از زمین ارتفاع داشت، توسط دشمن پوشییده شده بود. آنها با ما فقط حدود شش یا هفت متر فاصله داشتند. در دو طرف چپ و راست ما نیز، به فاصله حدو ده متری، کماندوهای عراقی سنگر گرفتند و شروع به تیراندازی کردند، و خطرناک‏تر آن که، از حد برجستگی آن تپه خاک 50سانتیمتری نیز گذشتند و از پشت، بدون حفاظ، بر ما مسلط شدند. فکر می‏کنم که در همان لحظات اول، اکبر عزیز، توسط همان گروه دست چپی، از فاصله نزدیک به شهادت رسید. گلوله‏ای بر کلاخودش نشست و از آن خارج شد. من می‏چرخیدم و به چپ و راست تیراندازی می‏کردم و از نزدیک شدن آنها ممانعت می‏نمودم. احساس کردم که وضع خیلی وخیم است. در زمین هموار، و از دو طرف، توسط گروهی کثیر محاصره شده‏ام، و ادامه نبرد در آن محل به صلاح نیست. با یک حرکت سریع خود را به طرف دیگر برجستیگ خاک پرتاب کردم. این برجستگی را سنگر نموده و عراقی‏های دو طرف را به گلوله بستم و آنها شروع عقب‏نشینی کردند. در همین لحظات، گویا الهامی به من شد. به تانک‏هایی که پشت سر من، روی جاده ایستاده بودند نظر انداختم. متوجه شدم که یکی از آنها به سوی من هدف‏گیری می‏کند. یکباره با یک ضربت خود را به طرف دیگر خاک پرتاب کردم، که ناگهان، توپی یا موشکی درست بر جای سابق من به پهلوی خاک نشست و آتش و انفجاری شدید به وجود آورد که تا حدود ده متر به آسمان شعله کشید، و یک تکه آهن داغ و سنگین آن به پای چپم اصابت کرد و خون فوران نمود. فوراً به سوی برج‏های تانک‏ها و نفربرها یک رگبار گلوله گشودم، و با کمال تعجب مشاده کردم که هر چهار تانک یا نفربر، به پشت جاده می‏خزیدند، و به عبارت دیگر، گریختند. فوراً متوجه دشمنان دیگر شدم و در چپ و راست به نبرد پرداختم، و در این ضمن چندین بار اجباراً به طرف دیگر برجستگی خاک رفتم، ولی مجدداً به علت ورود تانک‏های جدید به معرکه و حضور آنها بر بالای جاده آسفالته، مجبور شدم که به جای اول خود بازگردم. هنگامی که با گروهی از عراقی‏ها در سمت راست می‏جنگیدم، یکباره متوجه گروه سمت چپ شدم و دیدم که آنها به فاصله نزدیکی رسیده‏اند و به سوی من نشانه می‏روند. همان زمان که رگبار گلوله خود را بر روی آنها می‏ریختم، گلوله‏ای به پای چپم اصابت کرد، از پائین ران داخل و از بالای آن خارج شد و شلوارم گلگون گردید. فوراً خود را به طرف دیگر خاک پرتاب کردم و با دو رگبار چپ و راست، هر دو گروه را به عقب راندم. نبرد من به حدنهایت خود رسیده بود، رگبار گلوله بر همه اطرافم می‏بارید و من بسرعت می‏غلتیدم و می‏خزیدم و از نقطه‏ای به نقطه دیگر خود را پرتاب می‏کردم و هر جنبنده‏ای رابا یک رگبار بر خاک می‏انداختم.
منبع:سایت شهید چمران

مطالب مشابه

یک دیدگاه

  1. احمد
    1394-03-30 در 15:11 - پاسخ

    خدا شفاعت شهدا را نصیبمان بگردان

دیدگاهتان را ثبت کنید