آیت الله شهید سید حسن مدرس ، در ایام جوانی که برای تحصیل علوم دینی به اصفهان آمده بود، در روزهای تعطیل هفته، به روستاهای اطراف میرفت و به کارگری میپرداخت تا هزینه زندگی خویش را فراهم کند. داستان زیر، خاطرهای است از زبان وی:
من برای تهیه مخارج روزانه و هزینه تحصیل، ناگزیر بودم که در ایّام تعطیلات هفته، به دهات بروم و لباس عوض کنم و مشغول کار عملگی و بنّایی گردم تا مخارج هفته بعد را فراهم کنم.
یک روز، به آبادی گز ـ از توابع اصفهان ـ رفتم. در آنجا، پیشکار محمد رضا خان سرهنگ ، مرا به کار گماشت و دیوار باغی را نشان داد و گفت: این دیوار را خراب کن و عصر، دو قران بگیر.
من قبول کردم و مشغول کار شدم. نزدیک ظهر، اسب سواری آمد و در کنار من ایستاد و گفت: مشدی! خدا قوّت بدهد، بقیّه دیوار را خراب نکن!
من گفتم: آقا! من شما را نمیشناسم، کس دیگری به من دستور داده است که این دیوار را خراب کنم، من هم باید کار خودم را انجام بدهم و بعد، کلنگ را محکمتر به دیوار کوفتم. آن مرد -که بعداً فهمیدم خود صاحب ملک بوده است- گفت: مرد حسابی! مگر حرف سرت نمیشود-، این باغ مال من است و میگویم خراب نکن!
من جواب دادم: البته ممکن است شما صاحب باغ باشید، ولی من شما را نمیشناسم، صاحب کار به من دستور داده است که خراب کن و خودش باید بگوید که خراب نکن، نه دیگری.
سوار خشمگین شد و گفت: قباله بنچاق از من میخواهی! من گفتم: کسی که ادعایی دارد، باید دلیل بیاورد و کسی که انکار میکند، میتواند قسم بخورد.
سوار، اندکی به خود فرو رفت، بعد سر بالا کرد و دوباره چشم به زمین دوخت و ناگهان شلاق به اسب زد و از آن جا دور شد و به خانه رفت. من کار خود را ادامه دادم که ناگهان دو نفر اسب سوار آمدند و مرا به خانه محمد رضا سرهنگ بردند. خان به من گفت: مرد! میدانی من چرا آن جا تو را در مقابل سرسختیات تنبیه نکردم؟
من جواب دادم: نه!
گفت: برای این که کسی تا کنون، این چنین در برابر من ایستادگی نکرده بود. من آن لحظه، برای نخستین بار احساس کردم که وجود ضعیفی هستم. در عین حال، اندکی فکر کردم و حدس زدم تو با این منطق و صحبت، نبایست کارگر حرفهای باشی. به من راست بگو تو چه کارهای؟! پاسخ دادم: اسم من«میرزا حسن» و طلبه هستم و برای تهیه کمک هزینه تحصیلی به اطراف اصفهان می آیم. سپس، بسته کوچکی را که همراه داشتم، باز کردم و قبایی را که در مدرسه میپوشیدم و عمامهای را که به سر میگذاشتم، نشان دادم.
مرحوم محمد رضا خان، یک نفر از منشیان خود را خواست و دستور داد حوالهای به یکی از بازرگانان مشهور اصفهان، به این مضمون بنویسد: «تا سید حسن در مدرسه طلبه است، ماهی سه تومان شخصاً برده و در حجره تحویل او دهید و رسید هم لازم نیست».
سپس ناهاری آوردند و خوردیم و من به اصفهان برگشتم…».[1]
[1] . «داستانهای مدرس»، غلامرضا گلی زاده، ص 35.
داستانهای جوانان / محمد علی کریمی نیا