معاویه چون پیر شد شبها خوابش نمی برد، نزدیکهای صبح که میخواست بخوابد صدای ناقوسها بد خوابش میکرد، روزی رو به اطرافیانش کرد و گفت: ای گروه عرب آیا میان شما کسی هست که دستور مرا بجا آورد و من سه دیه قبلا به او بدهم، و دیه دو نفر را بعد از مراجعت؟ جوانی از قبیله غسان بپا خاست و گفت: من آماده ام، گفت: نامه مرا به قیصر می بری، چون به بساط او رسیدی با صدای بلند اذان میگوئی، جوان گفت: بعد از آن چه معاویه گفت: فقط همان، جوان گفت: چه کار کوچک و مزد بزرگ!
نامه را گرفت و روانه شد، چون بدر بار قیصر رسید با صدای رسا اذان داد، کشیشها با شمشیرهای آخته به او حمله نمودند که او را بکشند، قیصر خود را به روی او انداخت و کشیشها را به حق حضرت عیسی قسم داد که دست نگهدارند، چون ساکت شدند جوان را با خود برده روی تخت نشسته و او را پیش روی خود نشاند، روی به کشیشها کرد و گفت:
ای گروه کشیشها! معاویه پیر و کم خواب شده و صدای ناقوسها او را ناراحت کرده این جوان را فرستاده که در اینجا اذان بگوید و ما او را بکشیم، تا معاویه بدست آویز آن مسیحیان شام را بخاطر صدای ناقوسها بکشد ولی بر خلاف خیال معاویه باید او سلامت برگردد،
جوان را جامه و توشه داده بسام برگرداند، چون معاویه جوان را زنده و سالم دید پرسید: سلامت برگشتی؟ گفت: بلی امانه از جانب تو. (منبع: عیون الاخبار دینوری, ج 1, ص 198)
قصه های اسلامی و تکه های تاریخی/ عمران علیزاده