در بهار فرصت عمر، روزها و شب هایی است به زیبایی «لیله القدر»؛ بهتر از هزار روز و هزار شب، روزها و شب هایی که جاودانه اند و پلکان جاودانگی اند؛ پرشور و پرنور و پرفیض و پربرکت. چشمه ی نور و صفا از بستر وجود آن می جوشد. روزها و شب هایی که می توان با خواندن نغمه ی «معرفت»، شهد «عبودیت» را چشید، و «عرفه» از آن روزهاست. روزی که اکسیر لطف الهی، دل های زنگار گرفته از گرد و غبار عصیان و غفلت را، زندگی می بخشد.
«عرفه»، روز معرفت است، روز جاودانگی و ابدیت، روز عشق و فرزانگی.
روزی که غبار عصیان و افسار گسیختگی، از قلب ها زدوده می شود؛روزی که هنگامه ی حضور و شوق «توبه» است. «عرفه»، روزی است که ملایک در عرفات، سبد سبد گلواژه های رحمت الهی و طَبق طَبق شیرینی اجابت در دست، می رسند.
«روز عرفه»، روز عشق است و مهربانی؛ روز بهار فرصت ها و هنگام رویش گلستان «رحمت» است.
«عرفه» نگین انگشتری ذی حجه است، نغمه ی زیبای شکفتن در باغ صفا و مروه، شعر مشعر دل، صفای «صفا دلان»، مروّت «مروه پویان» و زمزمه ی «زمزم نوشان» است.
«عرفه»، روز اشک است و ناله. «عرفات»، سرزمین اشک ها، سرزمین عشق، سرزمین میعاد، سرزمین نور و سرور، سرزمین تقوا و توبه و سرزمین درد و درمان است. از گوشه گوشه ی این دشت، ندای «لَبَّیْکَ، اَللَّهُمَّ لَبَّیْک، لَبَّیْکَ لا شَرِیکَ لَکَ لَبَّیْکَ …» به عرش برین می رسد.
گوش کن! می شنوی؟ نگاه کن! می بینی؟ در بی کران دشت عرفات، هیچ نجوایی جز نیایش عاشقان به گوش نمی رسد؛ هنوز زیباترین نغمه ای که عرش را می لرزاند، مناجات عرفه ی پاره ی تن رسول و نور دیده ی بتول است که در خلوت این صحرای ملکوتی، در برابر معبودش زانو زده و دست هایش به سوی آسمان بلند است. گاه تبسمی بر لبانش نقش می بندد و گاه سیل اشک امانش نمی دهد.
«عرفه»، روز حسین علیه السلام است و حسینی شدن؛ دل بر حسین علیه السلام سپردن و هم نوا با حسین علیه السلام خواندن.
«عرفه»، روز دعاست و دعا، قرارگاهِ اجابت در درگاه رحمت پروردگار حسین علیه السلام .
«عرفه»، روز خداست و خدایی شدن. در عرفه، می توان دستان رحمت خدا را بر سر بندگان حس کرد. حجتش بی پرده نمایان است و رحمتش بی کران. «عرفه»، روز شکستن بت های درون است روز بریدن از خاک و پیوند با افلاک.
پهن دشت عرفات
جلوه گاهی است که در آینه اش
چهره ی روشن وحدت پیداست
همه در زیر یکی سقف بلند
به مناجات و عبادت مشغول
اشک بر دیده و با بار گناهی بر دوش
همه در راز و نیاز،
جامه ای ساده و یکسان بر تن.
امروز، به عرفاتی که در «من»، قد کشیده است، با تمام دلم قدم می گذارم! فرصتی دست داده، تا خود، این مدّعی عنوان خلیفه اللّهی را، به پای میز محاکمه بکشانم. باید لحظه های خطا کارم را، بی هیچ تعارفی، به قضاوت بنشینم! گذشته ی اندوهگینم را عارفانه بنگرم و صادقانه به اعتراف برخیزم.
فردا دیر است! امروز، باید خودم را بشناسم! بدانم کیستم و کجای عالم ایستاده ام؟!
ای روح خسته و آشفته ی من! شتاب کن! بلندتر قدم بردار! دیار معرفت، نزدیک است و من، بوی خوش «عرفه» را می شنوم! امروز، می خواهم غل و زنجیر اسارت از پایت، بگشایم و یوق بندگی «تن»، از گردنت بردارم! می خواهم به بال های همیشه بسته ات، وسعت پرواز ببخشم! … با من بیا!
تو را به سرزمینی می برم که تمام سروهایش، از بار تعلّق آزادند! به دیاری که زیر «چرخ کبودش»، تمام «همّت ها» رنگ «او» را دارند و دل ها، «هروله ی» قُرب و اشک ها، طعم نیاز و سرها، همه سودای بندگی اش را! تو را به سرزمینِ کشف و شهود می برم؛ تاعظمتِ گشمده ات را بیابی و وسعتِ بی نهایتت را به تماشا بنشینی! فردا دیر است! همین امروز، باید دنیای درونم را بشناسم و سرگردانی ام را به مقصد برسانم! راه سخت و طولانی است و من، توشه ای جز حسرت و گناه، به همراه ندارم! باید تا قلّه ی «ندامت» صعود کنم و گردنه های وحشتناک «جهل و هوی» را دور بزنم. باید از آهِ جانسوز توبه، آتش فشان خاموشِ وجدانم را شعله ور سازم.
باید از برهوت «منیّت ها» عبور کنم و دریا دریا گناهم را پشت سر بگذارم!
آه، چه راهِ دشواری را پیش رو دارم!
باید امروز در عرفاتِ وجودم جاری شوم و از رایحه ی دل انگیزِ «دعا»، مست و سرشار.
امروز، وسعتِ بی نهایت خدا را، به رُخ خود خواهم کشید! باید امروز، ساکنان عرش و ملکوت، با فریاد «اَنْتَ الّذی»های من، هم آوا شوند و از اعتراف «انا الّذی»،هایم، به شِکوه، آیند!
امروز، صحرای عرفاتِ وجودم را، به بهشتِ دل انگیزی از «عرفه» مبدّل خواهم ساخت و هم زمان با هبوط «منیّت ها»، لحظه ی قشنگِ تولّد «آدمیّتم» را جشن خواهم گرفت.
آفتاب عرفه! لختی آرام تر. می خواهم ثانیه هایی بیش، با نجوا بمانم. لختی آهسته تر، می خواهم بیش تر شعله ور شوم. می خواهم در برکه ای از اشک، وضو بسازم و دو رکعت نمازِ حضور بخوانم. اندکی آرام تر، تا از بام پژمردگی درآیم و به سمت بی کرانه ی آسمان پر گشایم. لحظه ای کم شتاب تر، نمی خواهم! با غروب تو، خورشید آرزوهایم غروب کند.
ثانیه ثانیه ی امسالم را بدین امید گذراندم که در عصر امروز، عطر دل انگیز آن موعود را در آغوش گیرم؛ همان که شاید در یکی از همین خیمه ها، صوت دلربای قرآنش را، میهمان دل های حاجیانش کرده است؛ همان که با گرمی حضور خود، عرفات را تابستانِ میوه های شیرین معنویت ساخته است؛ همان که ستون خیمه اش، تکیه گاه دل های مشتاق است؛ همان که روزی پشت به دیوار کعبه، نغمه ی «انا بقیه اللّه » را برمی آورد و پیراهن مشکی کعبه را به در خواهد آورد؛ همان که ابراهیم بت خانه های کفر و نفاق خواهد بود و گلستان ساز آتشخانه ی بغض و عداوت؛ همان که نامش، روح بخشِ «همان که»هایِ من است!
نمی دانم ناله ی «اللهم کن لولیک» را در کدام سوی این صحرا اجابت گفته است و خلوت کدام خیمه را محلّ جلوتِ خویش گردانیده است! نمی دانم کدام چشم، آشیانه ی تصویر فرزند فاطمه علیهاالسلام شده است! نمی دانم یعقوبِ کدام کنعان، یوسف پیراهن او را به تماشا نشسته است! نمی دانم کدام آینه، صلابت او را به تحیّر نگریسته است! و نمی دانم … کدام پرده، میانِ من و او، حجاب شده است که چشمانم بی قرارند!
ای غروب عرفه! سلام مرا به مسافر همیشه ی خود برسان و چشم به راهیِ مرا برای آن سوار سپیده بازگو کن!
سایر مقالات :