داستانی از داستانهای منطق الطّیر
… در روزگاران قدیم یکی از پادشاهان شهر بزرگی دختر زیبا و قشنگی داشت که در زیبایی هیچ دختری مثل او نبود، و مادر زمانه مانند او دختری نزاییده بود. آن دختر خواستگاران زیادی داشت و جوانان زیادی آرزو میکردند که دختر را از پدرش خواستگاری کنند و چون میترسیدند که جواب رد و یا حرف تلخی از پادشاه بشنوند نمی توانستند به صراحت و به طور رسمی خواستگاری خود را علنی سازند. اما گاهی برخی از دوستان پادشاه موضوعی را بهانه ساخته پیش او میرفتند و در ضمن صحبت از عروسی و ازدواج نیز سخنی به میان میآوردند و از جوانی نام میبردند که فلانی جوان لایق و شایسته ای است و در آرزوی عروسی با چنین دختر زیبا و با خانواده ای است و او جوان صادق و چیزفهمی است. دوستان پادشاه بدین گونه حرفهایشان را به گوش پادشاه میرساندند. آنها انتظار داشتند که پادشاه دنبال حرفهای آنها را بگیرد و صحبت ادامه یابد تا شاید پادشاه رضایت خود را اعلام کرده و خود داماد آینده خودش را انتخاب کند. چون پادشاه منظور آن عده از دوستانش را میدانست و کاملاً میفهمید که چرا آنها از جوانی تعریف میکنند، دنبال حرفهای ایشان را نمی گرفت. دختر هم گفته بود که من با جوانی عروسی خواهم کرد که خود مرا بخواهد، نه اینکه داماد پادشاه شدن را. منظور دختر از گفتن آن حرف این بود که من همسر کسی خواهم شد که بخاطر خودم با من ازدواج کند نه اینکه بخاطر داماد پادشاه شدن با من ازدواج کند و بگوید که من داماد پادشاه هستم.
در یکی از روزهای عید که خویشان و دوستان پادشاه در مجلس جشن حضور داشتند، صحبت به آنها کشیده شد که داماد خوب مثل پسر آدمی است و شاید از پسر هم دلسوزتر و مهربانتر است. پادشاه گفت: تا کنون از اینگونه حرفها خیلی شنیده ام و گوشم با این سخنان آشناست. ولی هر کاری موقعیتی و مناسبتی دارد و کار نامناسب برازنده ما نیست.
اینک من و دختر من میخواهیم به طور جدی حرف بزنیم و به این گوشه و کنایهها خاتمه بدهیم. ما از میان خواستگاران دخترم اولا آن کس را انتخاب خواهم کرد که شایستگی داماد بودن برای ما را داشته باشد و از نظر حسب و نسب لیاقت دامادی ما را داشته باشد. ثانیاً من دست دخترم را در دست کسی میگذارم که بیش از همه خاطر خواهش باشد.
بنابراین هر کس خواهان خواستگاری است، فردا صبح در اینجا حاضر شود تا شرایط انتخاب دامادم را بگویم و دخترم نیز همسر آینده اش را ببیند و بشناسد و بعد عقد و عروسی را برگزار کنیم. حاضرین در جلسه رفتند و سخنان پادشاه را به اطلاع خواهان و خواستگاران دختر پادشاه رساندند و به آنها چنین گفتند هر کس خواهان ازدواج با دختر پادشاه است فردا صبح به مجلس او برود و شرایط پیشنهادی پادشاه را بشنود.
فردای آن روز فقط سه نفر در مجلس پادشاه حاضر شدند و همه عاشقان دختر پادشاه از ترس اینکه مبادا پادشاه ایشان را سرزنش کند و یا به ایشان ناسزا بگوید در مجلس حاضر نشدند و عشق دختر را فراموش کردند.
پادشاه آن سه خواستگار را به حضور طلبید و از ایشان نام و نشان و حسب و نسبشان را پرسید و پس از آنکه خوب آنها را شناخت دختر را نیز پیش خواند.
دختر حاضر شد. پس پادشاه رو به آن سه خواستگار کرد و به آنها گفت: حالا معلوم و مشخص شد که از همه خواستگاران دختر من فقط شما سه نفر عاشق صادق هستید. اینک دختر من حاضر است که شما هم او را ببینید. اگر دخترم راضی باشد و هرکس را بپسندد، همین امروز با عروسی او موافقت میکنم و مراسم جشن عروسی را برگزار مینمایم. اما من پادشاه هستم و عروسی کردن با دختر من شرایطی دارد که باید آن شرایط کاملاً به عمل بیاید.
پادشاه به دنبال سخنان خود گفت: من شرایط را میگویم و یک ساعت به شما مهلت میدهم و خودم هم آن یک ساعت را حوصله به خرج میدهم و صبر میکنم. شما باید در طول این یک ساعت مهلت، فکرتان را خوب بکنید و نظر خودتان را روی کاغذ بنویسید و به من بدهید.
ما پس از اینکه نظرتان را خواندیم، تصمیم خودمان را میگیریم و آن طوری که صلاح بدانیم، عمل میکنیم. یکی از شرایط این است که من عاشق و خواستار دخترم را باید در این ستون با طناب ببندم و به هر اندازه که بخواهم او را کتک بزنم. اگر زنده بماند هر جایی را که ما تعیین کنیم باید با دختر من در آنجا زندگی کند و با درآمد خودش زندگی خود را ادامه بدهد اگر چه درآمدش کم و یا زیاد باشد و هرگز به خانه من نیاید و از کسی در پیش من گله و شکایت ننماید و در هیچ کاری به من مراجعه نکند. او نباید چیزی از من توقع داشته باشد و اگر با دختر من بدرفتاری و بداخلاقی بکند و یا از دخترم جدا بشود، دستور خواهم داد او را بکشند و پوست از بدنش جدا کنند و اگر کسی پس از آمدن به اینجا حاضر نباشد با این شرایط دختر مرا بگیرد باید تا 48 ساعت از این شهر بیرون برود و دیگر حق نخواهد داشت پا به این شهر بگذارد و نیز حق نخواهد داشت نام من و نام دخترم را به زبان بیاورد. در غیر این صورت من میدانم و او.
و حالا بفرمایید این هم قلم و کاغذ، شما باید تا یک ساعت جواب بنویسید و امضا کنید تا من تصمیم بگیرم که دخترم را به چه کسی خواهم داد. پادشاه این را گفت و به هر یک از آنها یک برگ کاغذ و قلم داد و آنها را در یک اتاق تنها گذاشت. یک ساعت گذشت سپس حاکم و دخترش آمدند و نامهها را از آن سه جوان خواستند. آنها یکی یکی نامهها را آوردند و به پادشاه دادند.
پادشاه نامهها را به ترتیب در روی میز گذاشت. بدین ترتیب که اولین جوان وقتی نامه را داد پادشاه آن را روی میز گذاشت و دومین جوان وقتی نامه اش را داد، آن را نیز نامه اول گذاشت و هنگامی که سومین جوان نامه را داد، آن را در زیر دو نامه قرار داد.
اولی نوشته بود: من دختر پادشاه را دوست دارم و عاشقش هم هستم ولی با شرایطی که ایشان مقرر کرده اند از پذیرفتن آنها عاجزم و مجبور هستم در طول 48 ساعت از شهر خارج شوم و از مراجعت به شهر و از دیدار پدر و مادر و دوستان و اشنایان محروم باشم و از پادشاه تقاضا مینمایم با خویشان و پدر و مادر و خواهران و برادرانم کاری نداشته باشد.
پس پادشاه و دخترش پس از خواندن نامه او، به روی یکدیگر نگاه کردند.
پادشاه گفت: این جوان تکلیف خودش را روشن کرد. پس این جوان هوسباز است و عاشق نیست.
او میخواست با دختر پادشاه ازدواج کند که مردم به او بگویند فلانی داماد پادشاه است. او برای شان و شهرت از دختر من میخواست خواستگاری کند پس او آدم بدون دردسری است. این جوان ترسو و کم فکر است که به نظر او این مساله راه حل دیگری ندارد.
البته احتمال دارد که آن شرایط را نادیده بگیرم و یا قسمتی از آن شرایط را تخفیف بدهم. او فکر درست و حسابی ندارد. اگر عاشق بود باید فداکاری میکرد و از دل و جان شرایط ما را میپذیرفت. پس او عاشق نیست و لیاقت دامادی ما را ندارد پس او را از آنجا بیرون کردند و رفت.
آنها نامه دومی را خواندند: او نوشته بود: تمامی خواستهها و شرایط پیشنهادی را قبول میکنم و هر ساعت آمادگی دارم که شرایط را به عمل آورید. اگر پس از کتک زدن بمانم به آرزو و خواسته دلم میرسم و خوشبخت میشوم و اگر زنده نمانم آرزوی او را با خود به آن دنیا میبرم.
پادشاه از دخترش پرسید: چه نظری میدهی؟
دختر گفت: او مثل دیوانهها فکر میکند و من شوهر دیوانه نمی خواهم.
پادشاه گفت آفرین دخترم. نظرت صحیح است. این جوان حاضر است با طناب به ستون بسته شود و کتک بخورد و اگر زنده بماند مثل برده مطیع فرمان باشد و گرسنه و تشنه بماند و تا آخر عمر از خود اراده و قدرتی نداشته باشد. اگر به او بگوییم بمیرد، بمیرد. و اگر بگوییم زنده شو، زنده شود. اگر بگوییم بخواب، بخوابد و اگر بگوییم بیدار شو، بیدار شود. من به یقین اطمینان ندارم که او آدم درست اندیشی و عاقلی باشد.
او نمی تواند عاشق باشد و به درد عشق نمی خورد و به درد ما هم نمی خورد. او هم لیاقت دامادی ما را ندارد و باید هر چه زودتر از اینجا برود و بعد از این نام دختر ما را به زبان نیاورد. او را نیز از آنجا بیرون کردند و رفت.
نامه سومی را نیز خواندند. او نوشته بود: درمیان خویشاوندان، ما دختران زیادی هست و هیچ کدام از آنها عیب و نقصی ندارند ولی من دختر پادشاه را بیشتر دوست دارم و از جان و دل عاشقش هستم و گمان میکنم اگر او هم مرا انتخاب کند و عشق مرا نسبت به خود باور کند و مرا دوست بدارد، و پادشاه هم اجازه بدهد که ما با هم عروسی کنیم، آن وقت ما بسیار خوشبخت خواهیم شد.
من میخواهم با دختر پادشاه عروسی بکنم و به خوشبختی برسم. بسته شدن به ستون و کتک خوردن و در رعب و وحشت و نگرانی زندگی کردن و مثل بنده و برده زیستن که خوشبختی نمی آورد و افتخار بزرگی هم نیست و خوشبختی دختر حاکم نیز در آن گونه زندگی شوهر او تامین نمی شود. زیرا هم دختر پادشاه و هم داماد پادشاه همیشه سرافکنده و شرمنده میشوند و شاید پادشاه هم راضی نباشد که دامادش مثل برده زندگی کند و از خود هیچ اراده ای نداشته باشد. ضمناً من فکر میکنم که هر مساله راه حلهایی دیگری نیز شاید داشته باشد.
من از پادشاه درخواست میکنم که مرا به این جسارت که کردم معذور بدارد چون من خوشبختی خود و نیز خوشبختی دختر پادشاه را از خداوند خواستارم.
پس پادشاه از دخترش پرسید: نظرت چیست و چه میگویی؟
دختر گفت: هر چه شما بفرمایید و تصمیم بگیرید.
پادشاه خوشحال شد و گفت: خیلی خوب، من فکر و اندیشه این جوان را پسندیدم. او جوان دانا و عاقلی است و معلوم است که دختر مرا دوست دارد و حرف درست و حسابی میزند. زیرا او از ترس فرار نمی کند و از بی عقلی هم تسلیم زور نمی شود و به دنبال پیدا کردن راه حلهایی است که مشکلش را حل کند. سپس پادشاه به جوان گفت: شرایطی که من پیشنهاد کرده بودم برای امتحان و دانستن میزان مقاومت و پایداری داماد آینده ام در برابر سختیها و مشکلات بود. من خوشبختی دخترم را بیشتر از هر چیز میخواهم. اکنون تو اختیار داری که دخترم را از من خواستگاری کنی در آن صورت من رضایت خواهم داد. و یا اگر یکی ازدختران اقوام خود را انتخاب کنی اشکالی ندارد. حالا حرف اخر با توست. فکر کن، تصمیم بگیر و جواب بگو.
جوان در حالی که سرش را از بسیاری شرم و حیا پایین انداخته بود گفت قبله عالم به سلامت، من با عشق زیاد به دختر شما و همچنین با امید به بزرگواری شما و با آرزوی فراوان به اینجا امده ام. دیگر امر، امر شماست.
بعد از آن دختر گفت: من هم از ادب و معرفت و اخلاق این جوان خوشم آمد. پادشاه گفت: من هم با رضایت قلبی به مبارکی و میمنت نامزدی شما را اعلام میدارم و امیدوارم با هم به خوشبختی و سعادت برسید و زندگی خوبی داشته باشید و به پای هم پیر شوید.
منبع مقاله :
مهرداد، آهو؛ (1389)، 62 داستان از (کلیله و دمنه- سیاستنامه- مرزبان نامه- مثنوی معنوی- تحفهالمجالس- سندبادنامه- قابوسنامه- جوامع الحکایات- منطق الطیر)، تهران: انتشارات سما، چاپ سوم