داستانی از داستان های مثنوی معنوی
… در زمان حضرت داود علیه السلام روزی دو نفر با هم مشغول مشاجره بودند. پس آنها نزد حضرت داود آمدند و از آن حضرت تقاضای قضاوت میان خودشان را کردند.
شخصی که مدعی بود به حضرت داود گفت: ای پیامبر کریم ما! این شخص را که می بینی با خود آورده ام به من ظلم کرده و حق مرا پایمال نموده است. پس حضرت داود گفت: چگونه؟ داستان را تعریف کن. شخص مدعی گفت: ای پیامبر بزرگ! من با گاو خود در حال رفتن به خانه بودم که ناگهان گاو از دستم فرار کرد و به خانه این مرد رفت. من به دنبال گاو رفتم و بعد از مدتی که به خانه او رسیدم و وارد شدم، دیدم این مرد گاو مرا کشته است و سرش را بریده، پس علت آن را پرسیدم، گفت: من دعا می کردم که خدا روزی حلالی به من برساند و ناگهان این گاو را در محیط خانه ام دیدم و پنداشتم که خداوند آن را برای من فرستاده است، پس آن را سر بریدم.
حضرت داود رو به آن مرد کرد و گفت: تو چه می گویی؟ آن مرد گفت: ای داود نبی! درود خدا بر تو باد! من در خانه مشغول عبادت بودم و از خدا طلب روزی حلال می کردم. همه مردم می دانند که من سالهاست که از خدا چنین طلبی می کنم و از او چیزی می خواهم که روزی حلال و مباح باشد. پس این گاو را در خانه خود دیدم و فکر کردم که خداوند متعال دعاهای مرا مستجاب فرموده و روزی مرا این گاو قرار داده، بنابراین رفتم و گاو را سر بریدم تا به شکرانه برآورده شدن حاجتم و مستجاب شدن دعایم آن را خیرات دهم، آیا گناه کرده ام؟
حضرت داود گفت: ای مرد تو کار اشتباهی کرده ای. یا باید گاو این مرد را پس بدهی و یا باید به زندان بروی.
آن مرد شروع به گریه و زاری کرد و دست به درگاه خداوند برده از او طلب کمک کرد و گفت: خداوندا! در دل داود، فرستاده ات بیانداز که من گناهی ندارم و تنها به خاطر برآورده شدن حاجت و دعایم این کار را کرده ام.
حضرت داود که حالات آن مرد را دید، گفت: ای مرد که ادعای گاوت را می کنی. به من مهلت بده تا فردا حکم خود را بگویم، زیرا من باید به راز و نیاز با خدا بپردازم و حقیقت این امر را پیدا کنم.
مرد گفت: چه حقیقتی ای پیامبر، همه شاهدند که گاو مرا این مرد سر بریده است و او باید یا گاو را بدهد و یا به زندان برود.
داود علیه السلام گفت: به هر حال من باید به درگاه خداوند راز و نیاز کنم. پس شما بروید و فردا صبح بیایید و حضرت داود علیه السلام به خلوتی رفت و با خدا به راز و نیاز پرداخت و از او خواست حقیقت را برای او بازگوید، پس خداوند پرده را از جلوی دیده های داود برداشت و همه حقایق را برای او فاش نمود.
فردای آن روز وقتی که هر دو موبد عابد و مدعی به دادگاه آمدند و همه برای شنیدن حکم جمع شده بودند، حضرت رو به مرد مدعی کرد و گفت: ای مرد تو بیا و خوبی کن و با احسان و کرامت این گاو را به مرد عابد ببخش و از حقّت بگذر، چون این مرد قصد بدی نداشته و این گاو را فقط برای ادای نذرش قربانی کرده و پنداشته که هدیه ای از جانب خداست.
مرد مدعی گفت: ای داود چه می گویی، تو که آوازه عدل و دادگستریت در سر تا سر عالم پیچیده، از من می خواهی از این مرد که گاو مرا سربریده بگذرم. پس انصاف و عدل و دادت کجا رفته، همین است قضاوت تو ای پیامبر خدا؟
داود علیه السلام گفت: پس حکم می کنم که تمام مال و دارایی ات را نیز به او ببخشی و هر چه داری اعم از مال و ثروت جنسی و یا نقدی را به این جوان بدهی. پس مرد مدعی بسیار ناراحت شد و گفت: این چه حکمی است که می کنی ای داود! من تو را بهترین قاضی ها و عادلترین داورها می پنداشتم و تو چنین حکمی می کنی، پس حاضرین و مردمی که آنجا بودند، متعجب شدند و آن مرد به گله و شکایت از حضرت داود ادامه می داد.
پس حضرت داود علیه السلام فرمود: ای مرد! تو علاوه بر تمام ثروتت، باید عیال و فرزندانت را نیز خدمه این جوان کنی و آنها باید غلامان این جوان شوند.
پس آن مرد بسیار ناراحت شد و گفت: هیچ داوری چنین حکمی نکرده و هیچ ظالمی چنین رایی نداده است. مردم و حاضرین در دادگاه همه تعجب کردند و از حضرت داود علیه السلام خواستند که حقیقت امر را برای آنها روشن کند و دلیل این قضاوتش را بگوید.
حضرت داود علیه السلام پس از ساکت کردن جمعیت فرمود: ای مردم! بدانید که این مرد که ادعای گاوش را می کند، راست می گوید. ولی این مرد، خودش غلام پدر این جوان بوده و در سفری او را به قتل رسانده و پولها و اموالش را دزدیده و از آن طریق ثروت و دارایی بسیار زیادی برای خود به وجود آورده و اکنون با آن پولها یکی از بزرگترین ثروتمندان این شهر شده است، یعنی این جوان که گاو را کشته، پسر ارباب و آقای این مرد مدعی است و این جوان می تواند به قصاص کشتن پدرش این مرد را به قتل برساند، ولی من به ازای قصاص گفتم که ثروت خود را تماماً به او دهد و زن و فرزندانش را به غلامی او درآورد. ولی حالا می گویم که این جوان می تواند قصاص هم بکند و این مرا به تلافی مرگ پدرش، بکشد. اما دلیل من برای اثبات حرفم که می دانم شما از من طلب خواهید کرد این است که ما با هم الان به صحرا رفته و به نزدیکی یک درخت می رسیم.
پس حضرت داود علیه السلام گفت: در زیر این درخت بود که این مرد، پدر این جوان را که ارباب و آقای او بود به قتل رساند و سرش را از بدنش جدا نمو و چاقویی را هم که با آن پدر این جوان را به قتل رسانده بود به همراه سر او در زیر این درخت دفن کرد که کسی بویی نبرد. زیرا ترس و وحشت به او غلبه کرده بود و از این بیم داشت که کسی از این راز باخبر شود، پس او چاقو و سر پدر این جوان را در زیر درخت دفن کرد.
محکمترین دلیل برای آنکه این مرد او را کشته این است که بر روی چاقوی او، نامش حک شده است و شما می توانید آنجا را بکنید تا به درستی گفته های من ایمان بیاورید، پس مردم آنجا را حفر کردند و یک چاقو که نام آن مرد بر روی او بود را به همراه یک سر بریده آنجا پیدا کردند و به درستی گفته های داود علیه السلام ایمان پیدا کردند و از حضرت عذرخواهی کردند از اینکه زود قضاوت کرده بودند و به او نسبت ناروا داده بودند و او را ناعادل دانسته بودند.
پس حضرت داود علیه السلام گفت که آن مرد مدعی و ظالم را ببندند و با همان چاقویی که او پدر آن جوان را کشته بود، فرمان داد تا آن جوان او را به قتل برساند و قصاص کند. اما ان جوان از قصاص درگذشت، و در عوض تمام مال و دارایی او را در اختیار گرفت و او به همراه زن و فرزندانش غلام و بنده او شدند و به خدمت او درآمدند و این مرد نیز از حضرت داود علیه السلام بسیار تشکر کرد و دست به درگاه خداوند برده او را سپاس و شکر نموده و همگی به درستی قضاوت داود (علیه السلام) شهادت دادند.
آن جوان نیز به خوبی زندگی کرد و به همه مساعدت و یاری نمود تا آنکه در مرکب حضرت داود علیه السلام به شهادت رسید.
منبع مقاله :
مهرداد، آهو؛ (1389)، 62 داستان از (کلیله و دمنه- سیاستنامه- مرزبان نامه- مثنوی معنوی- تحفهالمجالس- سندبادنامه- قابوسنامه- جوامع الحکایات- منطق الطیر)، تهران: انتشارات سما، چاپ سوم