داستانی از داستانهای مرزبان نامه
… در روزگاران گذشته سه دزد برای دزدی کردن از مال مردم با هم شریک شدند. آنها اموال مردم را مانند بسیاری از دزدان با هم میدزدیدند و برای دزدیدن حیله ها و نیرنگ هایی بکار میبردند و در این باره نقشه ها میکشیدند و فکرشان این بود که چگونه و چه وقت و با چه نیرنگی به دزدی خود بپردازند.
محل زندگی آنها شهر کوچکی بود ولی آنها برای دزدی کردن به دهات و شهرهای دور و نزدیک میرفتند. آنان برای خود دسته و گروهی تشکیل داده بودند و همیشه دور هم جمع میشدند و بدنبال طعمه خود بودند. آنها کارهای زیادی میکردند و بعضی از کارهایشان این بود که در محله ها و کوچه ها مردم را زیر نظر میگرفتند تا ببینند چه کسی پولی یا جنس قیمتی به همراه دارد. پس او را دنبال میکردند تا به جای خلوتی برود و کسی دیگر در آنجا نباشد. سپس یکی از دزدان میرفت و به بهانه ای با او درگیر میشد و یا راه را بر او میگرفت و او اعتراض میکرد و دزد با او گلاویز میشد و به او زورگوئی میکرد. بعد با مشت و لگد او را تهدید میکرد و کار به دعوا و کتک کاری میکشید و آن وقت بود که دو نفر دزد دیگر خودشان را به آنها میرساندند و مثل اینکه از اصل اختلاف آنها اطلاعی ندارند میپرسیدند؟ چه شده؟ چرا با یکدیگر دارید دعوا میکنید؟ و ظاهراً ازآن شخص که پول یا چیز قیمتی به همراه داشت حمایت و طرفداری میکردند و میگفتند حق با این آقا است ولی از هر دو نفرتان خواهش میکنیم یکدیگر را رها کنید و از هم دست بکشید و به دعوای تان خاتمه بدهید. آن دو دزد در عین حال به ظاهر میخواستند آن مرد را از دست دزد اول نجات بدهند ولی اینگونه نیرنگ و بدون اینکه او آگاه باشد پول ها و اجناس قیمتی او را از جیبش بیرون میآوردند و چون آن شخص ناراحت میشد و در فکر دفاع از خود و مبارزه با آن دزد بود به فکرش نمی رسید که آنها متحد هستند و جیب او را خالی کرده اند و چون دزدها میرفتند او میتوجه میشد که آنها دزد بوده اند و همه رفتارشان ساختگی بوده برای دزدیدن پولها و چیزهای قیمتی او .
یکی دیگر از حیله های دزدان این بود که مثلاً مغازه ای را که اطراف آن خلوت بود در نظر میگرفتند. سپس دو دزد در بیرون مغازه مثل رهگذرها راه میرفتند و یا خود را مشغول تماشا کردن چیزی میکردند و زمانی که صاحب دکان در مغازه اش تنها بود یکی از دزدان به داخل مغازه میرفت و چیز کم قیمتی از مغازه میخرید و پول آن را میداد. صاحب مغازه پولی که از او گرفته بود به جایی میگذاشت. دزد جای پول را میدید و در ذهنش نگاه میداشت و از مغازه خارج میشد و در گوشه ای میایستاد، بعد از آن دزد دیگری داخل مغازه میشد، او هم چیزی میخرید ولی پول آن را نداده با جنس خریداری شده از مغازه بیرون میرفت، هر چه صاحب مغازه او را صدا میزد که آقا پول آن را بده دزد گوش نمی کرد و همچنان به راه خود ادامه میداد و میرفت، سپس صاحب مغازه مجبور میشد که از مغازه خارج شود و پولش را از او بگیرد و تا از مغازه دور میشد و به او میرسید، در آن موقع دزد دوم به او میگفت: مرا ببخشید از یادم رفت که پول شما را بدهم، فکرم ناراحت بود. من اشتباه کردم پول جنس چقدر بود تا بدهم؟ صاحب مغازه مثلاً میگفت ده تومان.
دزد میگفت: چرا ده تومان، این جنس سه تومان ارزش دارد و بیش از این ارزش ندارد و به راه خود ادامه میداد و صاحب مغازه ناراحت میشد و میگفت: آقا اگر قیمتش را درست و حسابی نمی دهی جنس را به خودم برگردان و دزد دوم با گفتن حرفهائی او را معطل میکرد و وقت گذرانی مینمود و گفت و گوی آنها طول میکشید. در این وقت دزد اول داخل مغازه میشد و چون جای پول ها را میدانست تمامی پول ها را برمی داشت و بیرون میرفت، و بعد از آن دزد سوم میآمد و به راه خود میرفتند، اما وقتی که صاحب دکان به مغازه اش داخل میشد و میخواست پول جنس را بگذارد به جائی که قبلاً پولهایش را میگذاشت متوجه میشد که آن مشتری ها دزد بوده اند که با اینگونه حیله و کلک پولهای مغازه او را دزدیده اند.
دزدان طمع کار حیله های بسیار زیادی را به کار میبردند و مال مردم را میدزدیدند و آنها را به خاک سیاه مینشاندند، آنان بارها در هنگام دزدی گیر میافتادند و به زندان میرفتند و پس از آمدن از زندان از عادت زشت خود دست برنمی داشتند و با بی حیائی به کار دزدی ادامه میدادند تا اینکه مردم از دست آنها به تنگ آمدند و آنها در شهر شناخته شدند و مامورین حاکم آنها را گرفتند و بردند.
حاکم شهر دستور داد که سه دزد را وارونه سوار الاغ کنند و در کوچه و بازار و محله های شهر بگردانند تا مردم شهر آنها را ببیند و بهتر بشناسند و رسوا و بی آبرو شوند و آنچنان هم شد. چرا که بعد از آن هرکس آنها را میدید به دیگران نشان میداد و از دزدی آنها به دیگران داستانها میگفت و چون آنها در شهر کوچکی بودند همه مردم آنها را میشناختند و ارزشی برای آنها قائل نمی شدند.
دزدان طمع کار با هم قرار گذاشتند تا از شهر خارج شوند و در روستاهای دیگر دزدی کنند. آنها به اتفاق هم از شهر بیرون آمدند و به روستاها روی آوردند دزدان طمع کار که از اول تن به کار نداده بودند و به غیر از دزدی کاری را بلد نبودند و سواد هم نداشتند و خوب تربیت نشده بودند در روستاها هم دزدی میکردند تا اینکه مردم روستاها نیز آنها را شناختند و چون رسم و عادت دنیا بر این است که کار زشت بی آبروئی و رسوائی ببار میآورد و بدبختی را در پی دارد آنها در روستاها هم نتوانستند بمانند و ناچار شدند که بروند و بیرون از روستاها و در بیابان ها و راهها راهزنی میکردند و با زور و تهدید از آنها چیزهائی میگرفتند. یک روز مغازه دار یکی از روستاها پولی را که در مدت یکسال جمع آوری کرده بود در خورجین گذاشته و سوار الاغش شد و به شهر میرفت تا از شهر جنس مورد احتیاج دکانش را بخرد و برای فروش به دکانش بیاورد. او با خاطری آسوده به طرف شهر حرکت میکرد، از آن طرف دزدها در خرابه های نزدیک راه در کمین نشسته بودند تا آن رهگذر بی چاره را گرفته و دار و ندار او را از دستش بگیرند و مالش را غارت کنند. دکاندار که بی خبر از راهزن ها بود وقتی به مقابل خرابه ها رسید، دزدان راه را بر او بستند و هر چه پول داشت از او گرفتند و خواستند که خودش را نیز بکشند ولی او التماس کرد و گریه و زاری نمود و گفت: من زن و بچه های خردسالی دارم به من رحم کنید، به زن و بچه های من رحم کنید و مرا نکشید. گفتند: تو را نمی کشیم ولی برای اینکه ما را گیر نیندازی و ما را لو ندهی باید مدتی در این خرابه ها تو را زندانی کنیم سپس دست و پای او را بستند و در خرابه گذاشتند و الاغ و خورجین و پولهای او را با خودشان بردند.
مخفیگاه دزدان غاری بود در کوهی که آنجا را برای خود به عنوان پناهگاه انتخاب کرده بودند و در آنجا میماندند و هر چه هم داشتند و از دزدی جمع آوری کرده بودند در آن غار نگاه میداشتند، اما چون نان و خوردنی شان تمام شده بود پیشنهاد کردند که یکی ازآنها به ده نزدیک برود و نان و خوردنی بخرد و بیاورد. اما بخاطر اینکه کدام یک از آنها برای خرید به ده برود در بین آنها اختلاف افتاد. یکی میگفت: تو برو. آن یکی میگفت: خودت برو. در نتیجه چون دو نفر آنها قوی بودند نفر سومی را که از آنها ضعیف تر بود وادار نمودند که برای خرید خوردنی به آبادی برود و چون او پافشاری میکرد که نرود، آن دو دزد او را با زور وادار کردند که برود. او گفت حال که مرا به زور میفرستید میترسم تا من برگردم شما پولها را بردارید و از اینجا بروید و من دست خالی بمانم. پس بهتر است که من پولها را با خودم ببرم. آن دو دزد گفتند: معلوم میشود که تو در قلبت حس خیانت داری و به ما اعتماد نمی کنی و میخواهی پولها را برداری و فرار کنی و ما را دست خالی بگذاری. مسلما آنها به یکدیگر اعتماد نداشتند چرا که از قدیم گفته اند: کافر همه را به کیش خود پندارد.
در این حال دزد اولی گفت: شما که به من اعتماد نمی کنید، پس ما باید پولها را قسمت کنیم تا من سهم خودم را با خودم ببرم و در آن وقت هم خیال من و هم خیال شما دو نفر راحت باشد. آن دو دزد گفتند: اشکالی ندارد تو میتوانی سهم خودت را با خود ببری اما امکان دارد در آبادی کسی تو را شناخته باشد و چون بداند که تو پول زیادی به همراه داری گرفتارت کند و نجات نیابی، در صورتی که پول کم خطری ندارد و مفلس همیشه در امان است.
پس دزد ضعیف تر از روی ناچاری قبول کرد و رفت تا از آبادی خوردنی بخرد و بیاورد. پس از رفتن او، دو دزد درباره او حرفهائی زدند، یکی از آنها گفت: چرا ما دو نفر او را با خود همراه ساخته ایم او به چه درد ما میخورد، حال آنکه دیدی که ما با زور و فشار او را فرستادیم اگر چه نمی خواست برود، با اینکه هیچ کاری هم از دستش برنمی آمد نسبت به ما بدبین بود. دزد دومی گفت: راست گفتی، ما دو نفر زحمت میکشیم و کارهای بزرگ را ما انجام میدهیم و او با ما شریک میشود و ضمن اینکه در شهر هم او ما را گیر میانداخت.
دزد اولی گفت: با این همه او دارد به ما گردن کلفتی هم میکند اما او این حسن را نیز دارد که مردم با دیدن قیافه ساده لوحانه اش به او ظن بد نمی برند و او را دزد و راهزن تصور نمی کنند و او با داشتن چنین قیافه ای میتواند خودش را به جای اشخاص سالم و مودب نشان دهد.
دزد دومی گفت: این حرفها یعنی چه؟ آدم اگر پول داشته باشد تربیت و مودب بودن چه ارزشی خواهد داشت. مگر ندیدی که الان آن دکاندار با تربیت هم سرمایه اش را از دست داد و هم خودش توی خرابه ها تشنه و گرسنه و دست و پا بسته مانده است و ما این همه پول را صاحب هستیم پس دزد اولی پیشنهاد کرد: بهتر است ما پولها را دو نفری در بین خود تقسیم کنیم، و هنگامی که او آمد با یک مشت کار او را بسازیم، و خودمان پولها را برداریم و برویم به شهری که هیچ کس ما را نشناسد و با آن سرمایه هنگفت کارهای بزرگتری انجام بدهیم و ثروتمند بشویم. دزد دومی سخن او را تصدیق کرد و گفت: آری تو راست میگویی، من از قیافه و سر و صورت او خوشم نمی آید، چرا که خیلی از خود راضی است و ما را نامرد حساب میکند، در حالی که خودش نامرد است و دیدی که گفت: پولها را با خود ببرم و به ما اعتمادی نداشت. خلاصه آن دو دزد قرار را بر این گذاشتند همین که دزد سوم از شهر برگشت با کمک یکدیگر او را بکشند و پولها را به طور مساوی بین خود تقسیم کنند.
دزد ضعیف تر که به آبادی رفته بود تا خوردنی بیاورد در راه با خود فکر کرد: الان آن دو نفر در حال استراحت هستند و پولها هم در اختیار ایشان است و این من هستم که به خاطر خریدن خوردنی برای آنها خودم را به خطر میاندازم و اگر گرفتار شوم چه کسی به من کمک خواهد کرد؟ البته کسی نیست که مرا یاری کند و در آن صورت آنها تمامی پولها را بالا خواهند کشید، آنها خیلی بی انصاف هستند و مرا هم مسخره میکنند در حالی که من بیشتر از آنها دوندگی میکنم و آنها بیشتر میخورند و به من کمتر میدهند، ضمن اینکه مرا با زور تهدید به هر کاری وادار میکنند. پس من باید داغ پولها را در دل آنها بگذارم و ناگاه به این فکر افتاد که هر طور شده آن دو نفر را از سر راه خود بردارد و به خود گفت: الان مقداری زهر میگیرم و در خوردنی میریزم تا آنها بخورند و بمیرند و اگر به من بگویند تو هم بخور من میگویم که در شهر غذا خورده ام و گرسنه نیستم. پس در آن هنگام خودم را به خستگی میزنم و دراز میکشم و خود را به خواب میزنم تا اینکه آنها خوراک زهرآلوده را بخورند و بمیرند و من خورجین پر از پول را برمی دارم و هر جا که بخواهم میروم و زندگی شرافتمندانه ای بدست میآورم. دزد ضعیف تر زهری بدست آورد و خوردنی ها را به زهر آلوده ساخت و برگشت. اما هنگامی که نزدیک آن دو نفر رسید آنها او را گرفتند و آنقدر به سر و کله اش ضربه وارد آوردند تا او را کشتند و بعد با خیال راحت خوراک زهرآلوده را خوردند و خوابیدند و دیگر بیدار نشدند.
از آن طرف هم مسافرانی که از راه عبور میکردند وقتی از کنار خرابه ها میگذشتند صدای ناله و زاری کردن شخصی را از داخل خرابه ها شنیدند و هنگامی که به داخل خرابه رفتند، دکاندار روستایی را در حالی که دست و پا بسته بود، یافتند و جریان را از او پرسیدند و دست و پای او را باز کردند. سپس او ماجرا را به مسافران گفت و دکاندار و همراهان ردّ پای الاغ را گرفتند و به کوه رسیدند، آنها دیدند که الاغ در حال علف خوردن است و سه دزد طمع کار هر کدام در جائی افتاده و مرده اند و خورجین پول هم در کنار آنها افتاده است. دکاندار و مسافران از دیدن آنها به این نتیجه رسیدند که آن سه نفر دزد بخاطر آن خورجین پر از پول به هلاکت رسیده اند.
منبع مقاله :
مهرداد، آهو؛ (1389)، 62 داستان از (کلیله و دمنه- سیاستنامه- مرزبان نامه- مثنوی معنوی- تحفهالمجالس- سندبادنامه- قابوسنامه- جوامع الحکایات- منطق الطیر)، تهران: انتشارات سما، چاپ سوم