«نرجس خاتون»، مادر امام عصر، یکی از شاهزادگان وجیه و ماه رخسار و از نسل حواریون عیسیبنمریم بوده است. خواست الهی، آن بانوی مکرمه را برای همسری حضرت عسکری علیهالسلام از روم به سامرا کشانید تا گوهر تابناک وجود مهدی، در آن رحم پاک پرورش یابد. وی دختر بزرگترین قیصر روم و از خاندان شمعون، وصی بلافصل حضرت مسیح است. و اما ماجرای ازدواج او با امام یازدهم، ماجرای شنیدنی است: «بشربنسلیمان بردهفروش، از فرزندان ابوایوب انصاری و از شیعیان بااخلاص حضرت امام هادی و امام حسن عسکری علیهماالسلام بوده و در سامره افتخار همسایگی با امام حسن عسکری علیهالسلام را داشت. او گفت که روزی کافور ـ یکی از خدمتگزاران امام هادی علیهالسلام ـ به خانه آمد و گفت: امام با شما کار دارد. وقتی من به خدمت امام رسیدم، چنین فرمود: «ای بشر، تو از اولاد انصار هستی که در زمان ورود حضرت رسول اکرم به یاری آن جناب بهپا خاستند و دوستی شما نسبت به ما اهل بیت مسلم است بنابراین به شما اطمینان زیادی دارم و میخواهم به تو افتخاری بدهم، رازی را با تو در میان بگذارم که نزدت محفوظ بماند». سپس نامه پاکیزهای به خط و زبان رومی مرقوم فرموده و سر آن نامه را با خاتم انگشترش مهر کرد، و کیسه زردی که در آن ۲۲۵ اشرفی بود بیرون آورد و فرمود: «این کیسه را بگیر و به بغداد برو. صبح فلان روز سر پل فرات میروی، در این حال کشتیهای اسیران میآید. بیشتر مشتریان، فرستادگان اشراف بنیعباس خواهند بود و کمی از جوانان عرب. در چنین وقتی متوجه شخصی به نام عمربنزید بردهفروش باش که کنیزی با چنین وصفی خواهی دید که دو لباس حریر پوشیده و خود را از دسترس مشتریان حفظ میکند. در این حال صدای نالهای به زبان رومی از پس پرده رقیق و نازکی خواهی شنید که بر هتک احترام خود مینالد. در این حال یکی از خریداران میآید و میگوید: عفت این کنیزک مرا به خود جلب کرده او را به سیصد دینار به من بفروش.
کنیزک به زبان عربی میگوید: اگر تو حشمت و جلال سلیمانبنداوود را داشته باشی، من به تو رغبت نخواهم کرد، پس مالت را بیهوده و بیجا خرج نکن. فروشنده میگوید: پس چاره چیست؟ من چارهای جز فروش تو ندارم. کنیزک میگوید: چرا شتاب میکنی؟ بگذار خریداری پیدا شود که قلب من به او آرام بگیرد. در این هنگام نزد فروشنده برو و بگو: من نامهای دارم که یکی از بزرگان به خط و زبان رومی نوشته و آنچه که باید بنویسد در آن نامه درج است. نامه را به کنیزک نشان بده تا درباره نویسنده آن بیندیشد؛ اگر او به نویسنده نامه تمایل پیدا کرد و شما هم راضی شدی، من به وکالت او این کنیزک را میخرم». بُشربنسلیمان گوید: من به فرموده امام هادی علیهالسلام عمل کردم و به همانجا رفتم و آنچه امام فرموده بود، دیدم و نامه را به آن کنیزک دادم. چون نگاه وی به نامه امام افتاد، بهشدت گریه کرد و به عمربنزید نگاه کرد و گفت: مرا به صاحب این نامه بفروش و قسم یاد نمود که در غیر این صورت خودم را هلاک خواهم کرد.
من در تعیین قیمت با فروشنده گفتوگوی زیادی کردم تا به همان مبلغی که امام داده بود راضی شد. من هم پول را تسلیم کردم و با کنیزک که خندان و شاد بود، به محلی که قبلاً در بغداد تهیه کرده بودم درآمدیم. پس از ورود دیدم نامه را با کمال بیقراری از جیب خود درآورد و بوسید و روی دیدگان و مژگان خود نهاد و بر بدن و صورت خود مالید.
گفتم: خیلی شگفت است که شما نامهای را میبوسی که نویسنده آن را نمیشناسی. گفت: ای عاجز که معرفتت به فرزندان انبیا ضعیف است، آنچه میگویم بشنو تا علت آن را دریابی. من ملکه دختر یشوعا، پسر قیصر روم هستم. مادرم از فرزندان حواریون است و ازنظر نسب، نسبت به حضرت عیسی دارم. بگذار داستان عجیب خودم را برایت نقل کنم:
جد من قیصر میخواست مرا در سن سیزدهسالگی برای برادرزادهاش تزویج کند. سیصدنفر از رهبانان و قسیسین نصارا از دودمان حواریون عیسیبنمریم و هفتصد نفر از رجال و اشراف و چهارهزار نفر از امرا و فرماندهان و سران لشگر و بزرگان مملکت را جمع نمود. آنگاه تختی آراسته به انواع جواهرات را روی چهل پایه نصب کرد. وقتی که پسر برادرش را روی آن نشانید صلیبها را بیرون آورد و اسقفها پیش روی او قرار گرفتند و انجیلها را گشودند. ناگهان صلیبها از بلندی روی زمین ریخت و پایههای تخت درهم شکست. پسرعمویم با حالت بیهوشی از بالای تخت بر روی زمین درافتاد و رنگ صورت اسقفها دگرگون گشت و بهشدت لرزید. بزرگ اسقفها چون چنین دید، به جدم گفت: پادشاها! ما را از مشاهده این اوضاع منحوس که علامت بزرگی مربوط به زوال دین مسیح و مذهب پادشاهی است، معاف بدار.
جدم درحالیکه اوضاع را به فال بد گرفت، به اسقفها دستور داد تا پایههای تخت را استوار کنند و دوباره صلیبها را برافرازند و گفت: پسر بدبخت برادر را بیاورید تا هرطور هست این دختر را به وی تزویج نمایم تا شاید که این وصلت مبارک، آن نحوست از بین ببرد. وقتی که دستور ثانوی او را عمل کردند، هرچه که در دفعه اول دیده بودند تجدید شد. مردم پراکنده گشتند و جدم با حالت اندوه به حرمسرا رفت و پردهها بیفتاد.
همان شب در عالم خواب دیدم مثل اینکه حضرت عیسی و شمعون وصی او و گروهی از حواریون در قصر جدم قیصر اجتماع کردهاند و در جای تخت، منبری که نور از آن میدرخشید قرار دارد. طولی نکشید که محمد صلیاللهعلیهوآله پیغمبر خاتم و داماد و جانشین او و جمعی از فرزندان او وارد قصر شدند. حضرت عیسی به استقبال شتافت و با حضرت محمد صلیاللهعلیهوآله معانقه کرد و آن حضرت فرمود: یا روحالله! من به خواستگاری دختر وصی شما، شمعون، برای فرزندم آمدهام. و در این هنگام اشاره به امام حسن عسکری علیهالسلام نمود، حضرت عیسی نگاهی به شمعون کرده، گفت: شرافت بهسوی تو روی آورده است، با این وصلت با میمنت موافقت کن و رحم خود را با رحم آلمحمد پیوند ده. او هم گفت: موافقم.
آنگاه دیدم که محمد صلیاللهعلیهوآله بالای منبر رفت و خطبهای بیان فرمود و مرا برای فرزندش تزویج کرد. سپس عیسی و فرزندان محمد صلیاللهعلیهوآله و حواریون شاهد شدند، وقتی که از خواب بیدار شدم، از ترس جان خود، خواب را برای پدرم و جدم نقل نکردم و پیوسته آن را در قلبم نهفته و پوشیده میداشتم.
از آن شب به بعد قلبم به محبت به ابومحمد علیهالسلام میتپد؛ تا جایی که از خوراک بازماندم و کمکم رنجور و لاغرشدم و بهشدت بیمار گردیدم. جدم تمام پزشکان را احضار کرد و همه از مداوای من عاجز شدند. وقتی از مداوا مأیوس شدند، جدم گفت: ای نور دیده! هر خواهشی داری به من بگو تا حاجتت را برآورم. گفتم: پدرجان! اگر در به روی اسیران مسلمانان بگشایی و قید و بند از آنان برداری و از زندان آزاد گردانی، امید است که عیسی و مادرش مرا شفا دهند.
پدرم درخواست مرا پذیرفت و من نیز بهظاهر اظهار شفا و بهبودی کردم و کمی غذا خوردم. پدرم خیلی خوشحال شد و از آن روز به بعد، اسیران مسلمان را بسیار احترام میکرد. پس از چهارده شب، گویا سیده زنان جهان، فاطمه علیهاالسلام را دیدم که همراه حضرت مریم دختر عمران و هزار حوری بهشتی به عیادت من آمدند. مریم به من توجه کرد و فرمود: این بانوی بانوان جهان، و مادرشوهر تو است. من دامن مبارک او را گرفتم و بسیار گریستم و از اینکه ابومحمد (امامحسن عسکری علیهالسلام) به دیدن من نیامده، شکایت کردم. فرمود: او به عیادت تو نخواهد آمد؛ زیرا تو به خداوند متعال مشرکی و در مذهب نصارا زندگی میکنی، اگر میخواهی خداوند و عیسی و مریم از تو خشنود باشند و میل داری فرزندم به دیدنت بیاید، شهادت به یگانگی خداوند و نبوت پدرم که خاتمالانبیاست بده. پس هنگامی که این کلمات را به زبان آوردم، سیدهالنساء مرا در آغوش گرفت و جانم پاک و طیب شد. آنگاه فرمود: اکنون به انتظار فرزندم ابومحمد علیهالسلام باش که او را به نزدت خواهم فرستاد.
وقتی از خواب بیدار شدم، شوق زیادی در تمام اعماق وجودم راه یافت و مشتاق ملاقات آن حضرت بودم تا اینکه شب بعد امام را در خواب دیدم. درحالی که از گذشته شکوه میکردم، گفتم: ای محبوبم، من که خود را در راه محبت تو تلف کردم. فرمود: نیامدن من علتی جز مذهب تو نداشت، ولی حالا که اسلام آوردهای، هر شب به دیدنت میآیم تا اینکه کمکم وصال واقعی پیش آید، از آن شب تا حال پیوسته در عالم خواب خدمت آن حضرت بودم.
بشربنسلیمان پرسید چگونه در میان اسیران افتادی؟ گفت: در یکی از شبها ابومحمد علیهالسلام به من خبر داد که فلان روز جدت قیصر، لشگری به جنگ مسلمانان میفرستد. تو باید بهطور ناشناس در لباس خدمتگزاران همراه با عدهای از کنیزان که از فلان راه میروند به آنها ملحق شوی.
من چنین کردم، و پیشقراولان اسلام بر ما چیره شدند و ما را اسیر گرفتند و کار من به اینجا کشید که دیدی، ولی تا به حال به کسی نگفتم که نوه پادشاه روم هستم. و پیرمردی که در تقسیم غنایم جنگی سهم او شده بودم، نامم را پرسید، من اظهارنظر نکردم و گفتم: نرجس. گفت: نام کنیزان؟
بُشر گفت چه بسیار جای تعجب است که تو رومی هستی و زبانت عربی است؟ گفتم: جدم در تربیت من جهدی بلیغ و سعی بسیاری داشت و زنی مترجم را، برای من استخدام کرد و او صبح و شام نزد من میآمد و زبان عربی به من میآموخت، روی همین اصل است که میتوانم عربی حرف بزنم.
بُشر میگوید: وقتی او را به سامره خدمت امام علی النقی علیهالسلام بردم، آن حضرت از وی پرسید: «عزت اسلام و ذلت نصارا و شرف خاندان پیغمبر را چگونه دیدی»؟ گفت: یابنرسولالله، درموردی که شما از من داناترید چه بگویم؟ فرمود: «میخواهم تو را اکرام کنم. کدام یک را بیشتر دوست داری، دههزار دینار یا مژده به شرافت ابدی؟ عرض کرد: بشارت فرزندی که برای من است. فرمود: «تو را مژده به فرزندی میدهم که شرق و غرب عالم را مالک میشود و جهان را پر از عدل و داد خواهد کرد، پس از آنکه پر از ظلم و جور شده باشد». عرض کرد: این فرزند از چه شوهری خواهد بود؟ فرمود: «پیغمبر اسلام در فلان شب در فلان ماه و فلان سال رومی تو را از چه کسی خواستگاری نمود؟» گفت: از مسیح و وصی او. فرمود:«در آن شب عیسیبنمریم و وصی او تو را به چه کسی تزویج کردند؟» گفت: به فرزند شما، ابومحمد. فرمود: «او را میشناسی؟» عرض کرد: از شبی که بهدست سیدهالنساء اسلام آوردم، آیا شبی بود که او به دیدن من نیامده باشد؟
آنگاه حضرت امام علی النقی علیهالسلام به کافور خادم فرمود: «خواهرم حکیمه را بگو نزد من بیاید». وقتی که آن بانوی محترم آمد، فرمود: «خواهرم، این همان زنی است که گفته بودم.» حکیمه خاتون آن بانو را مدتی طولانی در آغوش خود گرفت و از دیدارش شادمان گردید. آنگاه امام فرمود: «ای دختر رسول خدا، او را به خانه خود ببر و فرایض مذهبی و اعمال مستحبه را به وی یاد بده که او همسر ابومحمد و مادر قائم است».[۱]
و اما اسامی مختلفی برای مادر گرامی امام زمان ذکر شده محمدبنعلیبنحمزه، ضمن نقل حدیثی از امام عسکری علیهالسلام دراینرابطه میگوید: مادرش (مادر حضرت حجت) ملیکه بود که او را در بعضی روزها سوسن، و در بعضی از ایام ریحانه میگفتند و صیقل و نرجس نیز از نامهای او بود.[۲] البته در بعضی احادیث «صقیل» نیز وارد شده است.
پینوشتها
۱. کتاب غیبت، شیخ طوسی، ص۲۰۸.
۲. کشفالحق، خاتونآبادی، ص۳۴.