زیرعنوان: داستانی از داستانهای مرزبان نامه
… حکایت میکنند که در زمانهایی نه چندان دور، سه شریک بودند که از راه راهزنی امرار معاش میکردند و هر چه را که از این طریق بدست میآوردند، قسمت میکردند و سهمی را که برای هرکس قرار میدادند بر طبق زحمت و کارآیی او سنجیده میشد.
این سه راهزن شریک، سالها در کمین کاروانها مینشستند و به اکثر آنها دستبرد میزدند و مال و اموال آنها را به غارت میبردند و بین خود تقسیم میکردند. روزها به همین منوال میگذشت و آنها به شغل راهزنی مشغول بودند تا روزی از این روزها، سه شریک راهزن، پس از حمله به کاروان و غارت آن، برای تقسیم اموال غارت شده در نزدیکی های یک شهر و در کناره های خرابه های آن توقف کردند. آنها پس از اینکه آن پولها و اموال را بین خود تقسیم کردند، مدتی را در آنجا ماندند تا قدری استراحت کنند و پس از تجدید قوا، به راه خود ادامه دهند. درآن حال یکی از سه شریک راهزن به دو نفر دیگر گفت: ای دوستان من! در این مکان خرابه به گمان من، باید گنج هایی پنهان باشد، بیایید تا بگردیم، شاید گنجی پیدا کردیم و به نوایی رسیدیم آن دو شریک دیگر قبول کردند و آنها به گشتن و جستجو در آن خرابه ها پرداختند.
بعد از مدتی جستجو و کند و کاو، در زیر یک سنگ بزرگ صندوقچه ای پیدا کردند و هر سه خوشحال شدند. سپس در آن صندوقچه را با هر مشکلی که بود گشودند و درون آن را پر از طلا و جواهرات دیدند. همگی از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند. پس یکی از آن سه شریک، رو به دو نفر دیگر کرد و گفت: ای دوستان! بیایید در این مکان مدتی استراحت کنیم و بعد از اینکه چیزی خوردیم و این ثروت بی حد و حساب را بین خود تقسیم کردیم، آن وقت هر کس به سراغ کار خویش میرود. یکی از آنها قبول کرد که به شهر مجاور برود و آب و غذا تهیه کند و برگردد و آن دو نفر دیگر در آنجا بمانند. آن مرد راهزن که برای تهیه غذا رفته بود، بعد از اینکه وارد شهر شد، به سراغ بقالی رفت و از او مقداری غذا و آشامیدنی خرید و به سمت آن خرابه ها که دوستانش منتظرش بودند به راه افتاد.
در بین راه با خود اندیشید که اگر من سمّی تهیه کنم و آن را در غذای خریداری شده بریزم و برای دو شریک دیگر ببرم و آنها از آن بخورند و بمیرند تمام آن گنج به من خواهد رسید، پس با این فکر شیطانی به شهر بازگشت و به دکان عطاری رفت و سمّی مهلک تهیه کرد و آن را به صورتی که مشخص نباشد در داخل غذاها ریخت و سپس به سمت خرابه ها به راه افتاد، اما از آن طرف دو شریک دیگر نیز با هم به گفتگو پرداختند و بیکار ننشستند و چون دوستی آن دو با هم عمیق تر بود و شریک سوم نیز که برای تهیه غذا رفته بود، را بیگانه میدانستند با هم به توافق رسیدند که در کمین بنشینند و وقتی که آن شریک از شهر آمد، به او حمله ببرند و او را با شمشیر از پای درآورند. پس وقتی که شریک به نزدیکی های خرابه ها رسید آن دو نفر که در کمین او نشسته بودند ناگاه با یک حمله غافلگیرانه او را از پای درآوردند و با شمشیر او را به قتل رساندند و هر دو با غذاهایی که او آورده بود به خرابه ها برگشتند، یعنی همان غذاهایی که آن شریک مقتول از شهر خریده و پر از سم مهلک بود و آنها خبر نداشتند.
آن دو که بسیار گرسنه بودند بر سر غذاها ریختند و تمام غذاها را تا ته خوردند و بعد از لحظه ای هر دو به حالتی ناگوار مردند و پس از مرگ آن دو دیگر کسی نبود که آن صندوقچه را بردارد و از آن استفاده کند زیرا هر سه نفر آنها بر اثر طمع بیش از حد خود، مرده بودند. پس صندوقچه ماند و خرابه ها و جسد آن سه شریک طمّاع و راهزن.
منبع مقاله :
مهرداد، آهو؛ (1389)، 62 داستان از (کلیله و دمنه- سیاستنامه- مرزبان نامه- مثنوی معنوی- تحفهالمجالس- سندبادنامه- قابوسنامه- جوامع الحکایات- منطق الطیر)، تهران: انتشارات سما، چاپ سوم