داستانی از داستانهای سیاست نامه
… در سلسله دیلمیان، پادشاهی زیرک تر و باهوش تر از عضدالدوله نبود. او پادشاهی بود دادگر و بسیار زیرک و با ذکاوت که در کارها همیشه با تفکر و تامل دقیق، مینگریست. روزی از روزها نامهای به دستش رسید که او را سخت متعجب و عصبانی کرد.
این نامه از کارگزار و مامور او بود که برای مأموریتی به شهر دیگری میرفت و این نامه را برای شاه نوشته بود. او نوشته بود که ای پادشاه، این بنده حقیر و غلام و چاکر درگاه شما، وقتیکه از شهر خارج شده بودم و به سمت شهر دیگر در حرکت بودم دیدم که شخصی زرد رنگ و بسیار ملول و دارای لباسهای کهنه و مندرس در گوشهای نشسته و مشغول عبادت است و از خدا میخواهد که او را راهنمایی کند و به او کمک و مرحمت بفرماید. من از دیدن این منظره متعجب شدم. پس سوار بر اسب به طرف او رفته و نزدیکش شدم و از او پرسیدم: ای جوان! اینجا چه میکنی و که هستی؟ او گفت: من رعیتی از رعایای عضدالدوله هستم و در شهر شما زندگی میکنم، اما به اینجا آمدهام تا از خدا بخواهم که به من پادشاه و قاضیای نشان بدهد که دادگر و با انصاف باشند و در امانت خیانت نکنند و مرا به سوی شهری که در آن پادشاه و قاضیاش نیکوکار و منصف و عادل باشند هدایت کند تا من بتوانم حق و حقوق پایمال شده خود را، بدست بیاورم.
من که تعجبم بیشتر شده بود از او پرسیدم: ای جوان مگر بر تو چه گذشته، که این همه درمانده و ملول گشتهای. آیا به تو ظلم و ستمی از جانب پادشاه و قاضی رسیده که اینطور سخن میگویی؟
مرد جوان گفت: آری، ای نیک مرد. من گفتم: پس هر آنچه که به تو گذشته و هر ظلم و ستمی که بر تو شده با من بگو شاید من بتوانم تا آنجا که میتوانم و تا جایی که امکان داشته باشد مشکلت را حل کنم و یا با هم برای حل مشکلت چاره اندیشی کنیم و با همفکری هم، راهی برای آن پیدا کنیم.
مرد جوان گفت: ای نیکمرد، با اینکه میدانم تو برای حل مشکل من هیچ کاری نمیتوانی انجام دهی، ولی برای اینکه سبک شوم و درد دل خود را با کسی بگویم تا حداقل سعی خود را کرده باشم، داستانم را برایت میگویم. پس جوان شروع به شرح حکایت خودش و ظلمی که بر او رفته کرد.
او گفت: من پسر یک بازرگان پولدار و متمّول بودم. پدرم بسیار ثروتمند بود و من هم از کنار او دارای ثروتی انبوه شده بودم اما من قدرنشناس بودم و تمام عمر را به عیاشی و خوشگذرانی میپرداختم تا این که پدرم فوت کرد و من در خواب او را دیدم که به من نصیحت میکرد که ای پسر دست از عیاشی و خوشگذرانی بردار که این کار به جز ضرر و زیان دنیا و آخرت هیچ چیز دیگری برای تو ندارد.
اما من باز هم به کارهای بد خودم ادامه دادم تا اینکه سخت مریض شدم و بیم آن میرفت که هر لحظه از این دنیا به دیار باقی بشتابم و طبیبان هم مرا جواب کرده بودند ضمن اینکه من هم خود هر آن بیم آن را داشتم که بمیرم و ناکام بمانم.
پس در آن حال پیش خود و خدای خود نذر کردم و عهد نمودم که اگر از بستر بیماری برخیزم و شفا پیدا کنم با باقیمانده ثروت پدرم، به کارهای نیک روی بیاورم و به همه کمک و یاری کنم و بعد از آن به سفر حج بروم و با پای پیاده تا خانه خدا رفته و به عبادت و بندگی حق بپردازم و پس از انجام اعمال حج و ماندن در آنجا برای مدتی برای جهاد و جنگ با کافران به جبهه های حق علیه باطل بروم و در آنجا به مبارزه و جهاد علیه دشمن مشغول باشم تا خداوند چه بخواهد.
پس بدان که من بعد از شفا پیدا کردن و بلند شدن از بستر، تمامی باغها و زمینها و ملک و املاک پدرم را که به من ارث رسیده بود فروختم و پولش را که بالغ بر پانصد هزار دینار شد و مقداری چیزهای دیگر هم که با ان پول بود همه را بخشیدم و به درماندگان و مستمندان و بیچارگان هم کمکهای زیادی کردم و پس از آن قصد سفر حج کردم ولی نمی دانستم با پانصد هزار دینار چه کنم. چون اینقدر پول هیچگاه برای من لازم نبود و حمل آن نیز بسیار خطرناک بود.
از طرفی من میبایست فکر آینده را هم میکردم و مقداری از آن پول را پس انداز مینمودم تا در موقع لزوم و اضطراری از آنها استفاده نمایم و آن پول را به دردهای خود میزدم. برای همین منظور دویست هزار دینار برداشتم تا خرج سفر به حج و غیره کنم و باقی را که سیصد هزار دینار بود به امانت نزد قاضی شهر گذاشتم. من در ابتدا دو آفتابه مسی خریدم و در هر یک یکصد و پنجاه هزار دینار گذاشته و هر دو را به قاضی سپردم و قاضی هم آن را قبول کرد و من با خیال راحت به سفر حج رفتم و در خانه خدا به انجام مراسم حج و دعا و نیایش پرداختم. بعد از یک سال وقتی جنگ میان مسلمانان و رومیان درگرفت من هم به سوی جبهه ها شتافتم و در جنگ با رومیان شرکت کردم.
ما مدتها به جنگ و نبرد پرداختیم و در این نبردها ما پیروز شدیم اما بعد از مدتها رومیان باز به ما حمله کردند و من و عده ای دیگر از ما را به اسارت گرفتند. من حدود چهار سال در اسارت آنها بودم و در این مدت چه رنجها و بلاها را که تحمل نکردم و چه سختی ها را که نکشیدم و چه دردها و آلام را که به خود ندیدم.
اما هر چه بود گذشت و بعد از آن پادشاه رومیان تصمیم گرفت به میمنت سلامتی خودش که در بستر بیماری بود و از آن نجات یافته بود من و تعدادی دیگر از اسرا را آزاد کند و در قبال آن مقداری پول و اجناس مختلف از مسلمانان بگیرد و مسلمانان نیز قبول کردند و ما همگی آزاد و خوشحال از این آزادی وارد سرزمین خود شدیم و به نزد برادران دینی خود برگشتیم.
من مدتها در شهرهای دیگر مشغول به کار بودم تا پولی بدست بیاورم و با آن به شهر خود بازگردم. تا اینکه بعد از ده سال که من از شهر خارج شده بودم به آنجا برگشتم. بعد ازاین مدت همه چیز تغییر کرده بود اما خوشبختانه و یا بدبختانه آن قاضی که من پولهایم را به امانت نزد او گذاشته بودم هنوز بر مسند خلافت و همچنان در محکمه مشغول قضاوت و داوری بود.
پس من خوشحال به طرف محکمه او رفتم و صبر کردم تا کارش تمام شود پس نزدیکش رفتم و بعد از سلام گفتم: ای قاضی من همان مردی هستم که ده سال پیش سیصد هزار دینار به امانت نزد تو گذاشته ام و حالا آمده ام از تو درخواست کنم که امانت مرا به من بازگردانی که سخت محتاج آن هستم چون حتی دیناری ندارم و با این وصف روی برگشتن به خانه را هم ندارم. اما قاضی هیچ چیز نگفت و محکمه را ترک کرد. من متعجب شدم و فردا و پس فردا و فرداهای بعد هم به محکمه رفتم و از او پولم را که به ودیعه پیشش بود درخواست کردم.
ولی او هر بار یا از دادن جواب سرباز میزد و یا میگفت: تو دیوانه هستی و هذیان میگویی. من بالاخره عصبانی شدم و روزی به خانه او رفتم و با پافشاری زیادی از او پولهایم را خواستم و به او گفتم: من حتی حاضرم نیمی از ثروتم را که به امانت نزد توست، به تو ببخشم، تو هم در عوض نیم دیگر آن را به من بازگردان که سخت محتاج آنم.
قاضی رو به من کرد و گفت: ای مرد جوان و ژنده پوش، آن مرد که تو میگویی بسیار خوش ترکیب و شیک پوش بود و مانند یک فرد نجیب زاده لباس میپوشید نه مثل یک فقیر بی چیز و درویش. آن مرد که تو میگویی صورتی سفید و صاف و زیبا داشت نه مانند تو صورت سیاه و زخمی و بدشکل.
من با عصبانیت گفتم: ای قاضی من همان مرد هستم ولی میبینی که روزگار و جنگ و نبرد با من چه کرده و من البته ناراحت نیستم زیرا در راه اسلام جنگیده ام و تو خود میدانی که جهاد در راه خدا چه پاداش عظیمی دارد و من هم برای رضای خدا جنگیدم و از این بلاها هم که به سرم امده دلگیر نیستم. زیرا که همه آنها را برای رضای خدا قبول میکنم قاضی به من گفت ای مرد تو دیوانه شده ای و یا خود را به دیوانگی زده ای. تو کجا و آن مرد کجا، فرق شما فرق میان آسمان و زمین است. زیرا او مردی عیّاش و خوشگذران و بسیار گناهکار بود. در حالی که تو خود را مردی خداجو و مؤمن و متقی معرفی میکنی. من بسیار اصرار کردم و او انکار کرد تا اینکه به من گفت:
اگر یک بار دیگر این ادعایت را تکرار کنی، دستور میدهم به جرم دیوانگی و یا خود را به دیوانگی زدن، تو را به تیمارستان ببرند و یا به زندان بیاندازند من هم که از بیداد این قاضی به ستوه آمده بودم و از ترس اینکه به زندان و یا به تیمارستان نیفتم، از خانه قاضی خارج شدم و رو به بیابان گذاشتم و حالا دارم به درگاه خدا دعا و نیایش میکنم تا شاید فرجی شود و من به حق و حقوق خود برسم و خداوند مرا راهنمایی کند و یا مرا به جایی هدایت کند که در آن از عدالت و انصاف بهره ای باشد.
حالا ای نیک مرد، تو بگو ببینم من چه باید بکنم؟ و آیا تو میتوانی به من کمک کنی تا مشکلم را حل نمایم؟
من که این طور دیدم از آن جوان خواستم تا با من به دهی که همان نزدیکیها بود بیاید تا با هم به خانه دوست صمیمی من برویم و در آنجا چیزی بخوریم و شب را در آنجا بگذرانیم، تا ببنیم فردا چه پیش میآید. پس من همان لحظه نامه ای به شما فرستادم تا در آن نامه دقیق شوید و بعد از آن هر دستوری که بفرمایید اجرا میکنم. پس عضدالدوله از روی تختش بلند شد و فرمان داد تا شبانه غلامانش به نزد آنها بروند و آن مرد را به نزد عضدالدوله بیاورند. وقتی آن مرد را نزد او آوردند، عضدالدوله به او گفت: ای جوان داستان خودت را از سیر تا پیاز و دقیقاً برای من تعریف کن، مرد جوان هم با خوشحالی و مصمّم به تعریف داستان خود پرداخت و جریان برخوردش را با مامور او گفت. عضدوالدوله گفت: ای برادر آن مرد مأمور من بود و او به من ماجرای تو را نوشت، اما بدان که من حق و حقوق تو را برایت بدست میآورم و نمی گذارم ذره ای از حق تو پایمال شود. سپس عضدالدوله به او دویست دینار داد و شبانه او را به یکی از شهرهای اطراف شهر دارالخلافه فرستاد، و بعد از آن تا صبح به فکر فرو رفت و اندیشید که چه کند تا بتواند حق این مرد را به او بازگرداند، او ابتدا اندیشید که قاضی را دستگیر کند و از او اعتراف بگیرد اما بعد گفت نه، قاضی مردی پیر و کار کشته است و اعتراف نمی کند و من هم متهم میشوم که برای مال دنیا پیرمردی را که آبرومندترین شخص جامعه است، آزرده ام و همه از من شکایت و برائت میکنند و مرا شماتت خواهند کرد پس باید فکری دیگر بیاندیشم.
پس یک ماه از آن تاریخ گذشت، روزی قاضی در قصر حکومتی نزد عضدالدوله نشسته بود و مشغول کشیدن قلیان بود و البته شاه او را دعوت کرده بود. چون عضدالدوله نقشه هایی در سر داشت. برای همین رو به قاضی کرد و گفت: ای قاضی تو میدانی که هر کس بالاخره خواهد مرد و ما همه فانی هستیم وانگهی از کجا معلوم تا چه مدت بر سر قدرت باشیم و شاید شخصی با قدرت، بیاید و تاج و تخت و مملکت ما را بگیرد و خود حکومت کند و ما را هم از بین ببرد. خلاصه اینکه من باید به فکر عهد و عیال و ورثه خویش باشم و از الان تدبیری بیاندیشم، تا بعد از من بر زنان و بچه هایم بد نگذرد و آنها در سختی و رنج و محنت نیفتند و راحت و آسوده باشند و مرا هم دعا کنند و به کارهای خیر و نیک بپردازند تا صواب آن به من هم برسد.
برای همین موضوع من میخواهم مقدار بسیار زیادی طلا و جواهر و مقدار قابل توجهی سنگهای قیمتی و دینارهای زر نزد تو به امانت بگذارم، تا تو بعد از مرگ من، آنها را بین بازماندگان من تقسیم کنی و هر چه هست را بین زنان و فرزندانم قسمت نمایی، تا آنها پس از من راحت زندگی کنند. من تو را مردی بسیار امین میدانم و کسی را بهتر از تو نمی شناسم، تو قاضی خوب و امانت داری هستی و من تا به حال ندیده ام که کسی از تو شکایتی کند و یا به تو اتهامی بندد و یا افترایی بزند، تو از همه حیث شایسته و لایق این هستی که از این ثروت که من پیش تو به امانت میگذارم، نگهداری کنی، پس بدان که من همین روزها درصددم تا طلاها و جواهرات و دینارهای زر را به پشت بیست نفر از زندانیانی که به مرگ محکوم شده اند به خانه بیاورم و بعد از آن همه آنها را خواهم کشت تا کسی از این ماجرا آگاه نشود تو هم باید این راز را به هیچ کس نگویی.
قاضی گفت: بله، هر چه پادشاه بگویند همان است.
عضدالدوله گفت: تو باید در زیرزمین خانه ات حجره ای بسازی و به خرج من آنجا را مانند یک خزینه درست کنی تا این جواهرات و پولها را در آنجا بگذاری و کسی هم از این ماجرا با خبر نشود، اکنون این دویست دینار را بگیر و برو و به اموری که به تو فرمان دادم مشغول شو و هر موقع کارت را تمام کردی، مرا آگاه کن.
پس قاضی رفت و مشغول ساختن حجره شد و کار آن را بعد از چند روز تمام کرد و چند روز بعد، به قصر حکومتی رفت و به عضدالدوله گفت: ای پادشاه بیا و حجره ای را که دستور داده بودی، ببین و عضدالدوله نیز به خانه قاضی رفت و آنجا را دید و گفت: بسیار خوب است پس منتظر باش تا من یکی از همین شبها جواهرات و پولهایی را که به تو گفته بودم به خانه ات بیاورم. در ضمن فردا به قصر من بیا تا طلاها و جواهرات را به تو نشان دهم.
عضدالدوله از خانه قاضی به سمت قصر حکومتی خود رفت و به محض ورود به قصر دستور داد تا وزیر از خزانه وی مقداری طلا و جواهرات و دینارهای زر را در یک ارابه بریزد و در ارابه های دیگر هزاران اشیاء قیمتی و انواع پارچه های زربافت و عتیقه را جای دهند.
سپس فردای آن شب که قاضی به قصر حکومتی آمد، عضدالدوله او را به اتاقی برد و ارابه های پر از طلا و جواهرات و غیره را به او نشان داد و قاضی از دیدن این همه اشیاء قیمتی و پارچه های زربافت و تمامی چیزهای با ارزش و نفیس که همه در یک جا جمع بودند هیجان زده شد و پیش خود گفت: عجب ثروت بی حد و حصری که با آن هر کاری میتوان انجام داد. پس من اینها را از پادشاه میگیرم و بعد از مرگ وی اینها مال من میشود و دیگر هیچ کس هم نمیتواند ادعایی کند چون مدرکی ندارد و تنها من و پادشاه از این موضوع مطلع هستیم و دیگر هیچ کس آن را نمی داند و من با این مالها چه کارها که نمی توانم بکنم و حتی میتوانم پادشاه شوم.
بعد ازاینکه عضدالدوله همه آنها را به قاضی نشان داد قاضی به خانه اش برگشت و قرار شد تا عضدالدوله یکی از شبهای همان هفته همه این ثروت را به خانه قاضی ببرد و به امانت نزد او بگذارد، عضدالدوله بعد از رفتن قاضی پیکی به سمت شهری که مرد جوان در آنجا بود و عضدالدوله او را به آنجا فرستاده بود ارسال داشت و از او خواست که هر چه زودتر به دارالخلافه برگردد و خود را به عضدالدوله برساند و به پیک خود گفت که آن مرد جوان را با خود بیاورد. پس پیک رفت و آن مرد جوان را با خود به همراه آورد.
مرد جوان همین که وارد قصر حکومتی شد، عضدالدوله او را در آغوش گرفت و گفت: ای جوان هم اکنون به سوی خانه قاضی برو و از او بخواه تا امانتی تو را پس دهد و به او بگو اگر ودیعه مرا بازنگردانی، من به قصر حکومتی میروم و از دست تو به عضدالدوله شکایت میکنم و جریان را به او میگویم و از عضدالدوله تقاضای کمک میکنم. قاضی امانتی تو را به تو باز خواهد گرداند و اگر چنین نکرد، پیش من بیا تا تدبیر دیگری اندیشم.
مرد جوان به خانه قاضی رفت و از او طلب پولهایش را کرد و گفت: اگر پول مرا ندهی به نزد عضدالدوله خواهم رفت و از او تقاضای کمک خواهم نمود.
پس قاضی گفت: ای مرد خدا، کجا بودی که من به دنبالت میگشتم، من مدتهاست که به دنبال تو میگردم و پیدایت نمی کنم، آن وقت هم که دیدی من به تو روی خوش نشان ندادم تو را نمی شناختم و نمی دانستم که تو همان پسر بازرگان هستی و گمان میکردم که تو بیچاره ای هستی که قصد فریب مرا داری یا یکی از اقوام آن مرد هستی و جریان را میدانی، برای همان بود که پولها را به تو بازنگرداندم. ولی حالا بعد از تحقیق فهمیدم که تو همان مردی، بیا و پولهایت را بگیر. پس قاضی به زیرزمین رفت و سیصد هزار دینار او را که داخل دو آفتابه مسی بود آورد و به او داد، مرد هم با کمک یک نفر دیگر آنها را به قصر حکومتی و نزد عضدالدوله برد و به او نشان داد و گفت: ای عضدالدوله دادگر! من به حقم رسیدم و فهمیدم که تو واقعاً پادشاهی دادگر هستی و من درباره تو اشتباه میکردم.
من حتی در آن شهر که مرا فرستاده بودی به تو بدگمان شدم و گفتم که عضدالدوله مرا به اینجا فرستاده تا از شر من در امان باشد تا آبها از آسیاب بیفتد و دیگر من نتوانم ادعایی کنم و فکر میکردم که تو هیچگاه قاضی شهر را به من نمی فروشی و اگر هم حقی از من و یا دیگری ضایع شود، تو طرف قاضی خودت را میگیری، پس من در اشتباه بودم و تو مرا ببخش. عضدالدوله گفت: ای جوانمرد! تو مرا ببخش که از حال تو غافل بودم و نتوانستم زودتر از اینها حق و حقوقت را به تو بازگردانم.
پس از آن عضدالدوله دستور داد تا قاضی را دستگیر کنند و به دارالخلافه آوردند و در قصر حکومتی او را از قضاوت خلع کرد و گفت که: جارچیان در شهر جار بزنند که هر کسی از قاضی شکایتی دارد بیاید و مطرح کند، پس عده زیادی آمدند و همه شاکیان از دست قاضی ناراحت بودند.
عضدالدوله فهمید که قاضی بسیار شیاد بوده و مال و اموال بسیاری از راه خلاف و خیانت به دست آورده. پس دستور داد تمام اموال او را توقیف کنند و حق و حقوق مردمان را از آن بپردازند و هر چه قاضی داشت ضبط کرد و در خزانه دولت گذاشت و او را پس از خلع از قضاوت به جایی دور تبعید کرد و از خونش درگذشت چون او پیر و فرسوده بود و دیگر خطری نداشت.
پس مرد بازرگان به پولهای خودش رسید و به خوبی و خوشی بقیه عمرش را با زندگی خوبی گذراند و عضدالدوله نیز قاضی با خدا و دادگری را انتخاب کرد و خودش هم بر کار او و دیگر ماموران و کارگزارانش نظارت میکرد، تا دیگر چنین اتفاقی رخ ندهد.
منبع مقاله :
مهرداد، آهو؛ (1389)، 62 داستان از (کلیله و دمنه- سیاستنامه- مرزبان نامه- مثنوی معنوی- تحفهالمجالس- سندبادنامه- قابوسنامه- جوامع الحکایات- منطق الطیر)، تهران: انتشارات سما، چاپ سوم