داستانی از داستانهای کلیله و دمنه
روزی روزگاری در یک شهر قدیمی و در یک منطقه خوش آب و هوا، مردی زندگی میکرد که پسر پهلوان و قوی پنجه ای داشت. این پسر نیرومند و پدرش زندگی نسبتاً فقیرانه ای داشتند و از مال دنیا بهره چندانی نبرده بودند و پسر بخاطر همین موضوع، چندین بار پیش پدر خود شکایت کرده و از سرنوشت خود میترسید. چون او نمی توانست در آن شهر قدیمی و کوچک کاری انجام دهد. بعد از چندی پسر از پدرش اجازه خواست تا به سفری دور و دراز برود تا شاید بتواند از این نعمت خدادادی استفاده نیکو ببرد و سرمایه ای به دست آورد تا با قدرت و زور و بازویش زندگی بهتری برای خود و پدرش فراهم سازد.
پسر به پدرش گفت: که من میخواهم به سفر بروم اما پدرش مخالفت میکرد و میگفت: پسرم سفر برای پنج گروه مناسب و مفید است که میتوانند از سفر خود بهره و سود فراوانی ببرند. اولی گروهی که بازرگانند و برای کسب تجارت و سود فراوان سفر میکنند.
گروه دوم افرادی که از صدایی خوب و دلنشین برخوردارند و هر جا که بروند عده ای را برای شنیدن صدای خود جذب میکنند.
گروه سوم گروه عالمان و دانشمندان هستند که این افراد در رشته علم و دانش بسیار استادند.
چهارمین گروه، افرادی هستند که از هنرهای مختلف سود میبرند و با ارائه هنرشان در هر کجا میتوانند به سود زیادی برسند.
و اما پنجمین گروه دوره گردان میباشند که زندگیشان از این راه یعنی دوره گردی میگذرد. آنان از برای لقمه ای نان در هر جا میچرخند و همه جا را زیر پا میگذارند ضمن اینکه آنها به سفر عادت کرده اند و اگر سفر نکنند میمیرند.
و اما تو ای پسر از کدام دسته ای؟ پسر گفت: من از هیچکدام از این گروههایی که گفتی نیستم اما میتوانم باشم. در عین حال میدانی که عالمان و خردمندان گفته اند که از تو حرکت و از خدا برکت و همچنین گفته اند: بسیار سفر باید تا پخته شود خامی. پس ای پدر من باید به سفر بروم و سختی و بلا و رنج سفر را تحمل کنم تا بتوانم به آسایش و راحتی دسترسی پیدا کنم.
القصه پسر اصرار زیادی نمود تا پدر را راضی کرد و بعد از خداحافظی از پدر به سوی مقصدی نامعلوم حرکت کرد.
هنوز چند ساعتی از راه افتادنش نگذشته بود که به آبی رسید که یک کشتی در انجا بود پسر خواست سوار آن کشتی شود ولی پولی نداشت، پس رو به ناخدای کشتی کرد و گفت: من میخواهم سوار کشتی شوم ولی پولی ندارم و اصرار کرد که او را هم سوار کند اما ناخدا قبول نکرد. پسر ناراحت شد و به فکر فرو رفت اما وقتی به خود آمد دید که کشتی حرکت کرده. پس در آن حالت فکری کرد و به ناخدا گفت: من لباسهای تنم را به تو میدهم و تو هم در عوض مرا سوار کن و ببر. ناخدا که حرص و ولع چشمانش را کور کرده بود قبول کرد و برگشت. وقتی ناخدا برگشت، پسر نیرومند او را با چند مشت نقش زمین کرد و ناخدا هم که نمی توانست کاری کند از در صلح درآمد و گفت: من با تو صلح میکنم و تو را خواهم برد و در عوض آن هم از تو هیچ چیزی نمی خواهم. پس کشتی حرکت کرد و هنوز ساعتی از حرکت کشتی نگذشته بود که به ستونی که داخل آب بود رسیدند، ناخدا که مردی زیرک بود ترفندی اندیشید و به پهلوان گفت که ما لنگر نداریم، اگر تو پهلوانی و دم از قدرت و نیرومندی میزنی، به روی آن ستون برو و طناب کشتی را بگیر و آن را به ستون ببند تا کشتی بایستد و مسافران پیاده شوند. پهلوان ساده دل که زیاد فرد خردمندی نبود قبول کرد و به بالای آن ستون رفت و در همین لحظه ناخدا طناب را کشید و کشتی به حرکت خود ادامه داد و پهلوان در آنجا تنها در بین آبهای شناور ماند و کسی هم به او کمک نکرد. بعد از چندی آب کم کم بالا آمد و او در آب فرو رفت ولی خوشبختانه غرق نشد، چون بیهوش شده بود و به دلیل اینکه ساحل نزدیک بود آب او را به ساحل آورد. ساحلی که پسر تنومند در آن افتاده بود محل بسیار بدی بود و پهلوان مجبور شد که از برگ درختان تغذیه کند. او بعد از مدتی راه رفتن به چاه آبی رسید که عده ای گرد آن جمع بودند و پول میدادند و آب میگرفتند.
پسر که بسیار تشنه بود و پولی نیز نداشت خواست که آب بخورد ولی آنها بدون پول به او آب ندادند، پسر یک بار دیگر به قدرت و نیروی بازوی خود متوسل شد و باز هم از عقل و فکر خود استفاده نکرد و با قدرتش آنها را از گرد چاه کنار زده و آب نوشید ولی در ادامه آنها که با هم متحد شده بودند بر سرش ریختند و او را حسابی کتک زدند.
پس او سرگردان و مجروح شد و به دنبال یک کاروان که از آنجا میگذشت، رفت. شب که کاروان ایستاد تا در جایی منزل کند و خیمه ها را علم کنند. کاروانیان از ترس دزدان نمی دانستند چه کنند و در همین موقع پهلوان جلو آمد و گفت من میتوانم از شما و مالتان در مقابل دزدان محافظت کنم و آنها نیز قبول کردند و در عوض به او غذا و نوشیدنی دادند و جایی برای خواب.
پس او خوابید و در همین وقت شخصی زیرک که جزء کاروانیان بود به آنان گفت: شما از کجا میدانید که این شخص راست میگوید: آیا دلیلی برای حقانیت گفته های او وجود دارد. اصلاً شاید خود او نیز یکی از راهزنان و دزدان باشد و حتی، شاید شریک دزد و رفیق قافله باشد و بخواهد ما را فریب دهد. پس کاروانیان حرف او را تصدیق کردند و تصمیم گرفتند شبانه آنجا را ترک کنند تا دزدان نتوانند نقشه شان را عملی کنند.
صبح که پهلوان از خواب بیدار شد و دید که هیچ کس آنجا نیست بسیار ناراحت شد و به شانس بد خود لعنت فرستاد.
در این زمان پسر پادشاه که برای شکار از آن حوالی عبور میکرد و این صحنه را میدید، جریان پهلوان و سرگذشت او را پرسید و پهلوان نیز ماجرایش را کاملاً تعریف کرد و از خانه تا آنجا هر چه را که بر سرش آمده بود به پسر پادشاه گفت.
پسر پادشاه بعد از شنیدن سرگذشت و اتفاقاتی که برای او افتاده بود. برای خوشحال کردن پهلوان، به او خلعت و برخی لازم را داد و گفت که او را نزد پدرش ببرند و اضافه کرد که به او سرمایه ای هم خواهد داد. پس پسر تنومند با سرمایه و خلعت زیادی نزد پدرش بازگشت و گفت: پدر من با دست پر آمدم، در آن لحظه پدر ماجرا را از پسرش سؤال کرد و پسر تمام ماجرا را از سیر تا پیاز برای او تعریف کرد.
پدر پس از شنیدن ماجرا به او گفت: من به تو گفته بودم که سفر کردن خطرات بسیار زیادی دارد و تو نیز بسیار خام و بی تجربه و همچنین نابخردی و نمی توانی از این سفر جان سالم به درببری، اما خداوند بزرگ دعاهای مرا مستجاب نمود و تو را با خلعت و سرمایه نزد من فرستاد و از همه مهمتر اینکه تو را سالم برگرداند. چون از قلب ساده و پاک تو اطلاع داشت. ضمن اینکه من هم شبانه روز به درگاه خداوند دعا کردم تا تو را به من بازگرداند و خداوند به من هم رحم کرد.
پسر کم تجربه که متنبه شده بود از پدرش عذر خواسته و از او بابت دعاهایش تشکر کرد چرا که باور داشت دعای پدر در حق پسر مستجاب میشود و اثر همین دعا بوده که پسر پادشاه او را در آنجا دیده و به او خلعت و سرمایه بخشیده بود، زیرا او در آن بیابان تنها بود و بیم مرگش را داشت. پدر و پسر بعد از این پیش آمد با آن سرمایه، کار کردند و به خوبی و خوشی در کنار یکدیگر زندگی کردند و پسر هم در تمام عمرش به پدر خدمت کرد و کارهای بسیار مفیدی انجام داد تا به مردم سود برساند.
منبع مقاله :
مهرداد، آهو؛ (1389)، 62 داستان از (کلیله و دمنه- سیاستنامه- مرزبان نامه- مثنوی معنوی- تحفهالمجالس- سندبادنامه- قابوسنامه- جوامع الحکایات- منطق الطیر)، تهران: انتشارات سما، چاپ سوم