آیا مساله امامت امری فطری است، همانطور که خداشناسی فطری است؟

آیا مساله امامت امری فطری است، همانطور که خداشناسی فطری است؟

برای این که خوب روشن گردد که امامت یک امر فطری است یا نه، لازم است ابتداء معنای فطرت را توضیح بدهیم:
فطرت از ماده «فطر» در لغت به معنای شکافتن،[1] گشودن شیئ و ابراز آن،[2] ابتداء و اختراع،[3] شکافتن از طول، ایجاد و ابداع،[4] آمده است و از آن جا که آفرینش و خلقت الهی به منزله شکافتن پرده تاریک عدم، و اظهار هستی امکانی است یکی از معانی این کلمه، آفرینش و خلقت است، البته آفرینشی که ابداعی و ابتدایی باشد.
لذا از ابن عباس نقل شده که می گفت: من معنای «فاطر السموات و الارض» را نمی دانستم تا این که دو تن از بادیه نشینان که در مورد مالکیت یک چاه مخاصمه داشتند، به نزد من آمدند. یکی از آن دو گفت: «أنا فطرتها» یعنی ابتداء من آن را حفر کردم.[5] کلمه «فطرت» بر وزن «فعله» است که دلالت بر نوع ویژه می کند و در لغت به معنای سرشت و نحوه خاصی از آفرینش و خلقت است.
در قرآن کریم مشتقّات کلمه «فطر» به صورت های گوناگون به کار رفته لیکن کلمه فطرت تنها یک بار استعمال شده است. بنابراین فطرت به معنای سرشت خاص و آفرینش ویژه انسان است و اموری فطری، یعنی آن چه که نوع خلقت و آفرینش انسان اقتضای آن را داشته و مشترک بین همه انسان ها باشد.
خاصیت امور فطری آن است که اولاً مقتضای آفرینش انسان است و اکتسابی نیست، ثانیاً در عموم افراد وجود دارد و همه انسان ها از آن برخوردارند، ثالثاً تبدیل یا تحویل پذیر نیست گرچه شدت و ضعف را می پذیرد.[6] و به بیان روشن تر و عرفانی «فطرت» که همان بینش شهودی انسان به هستی محض و گرایش آگاهانه و کشش شاهدانه و پرستش خاضعانه نسبت به خالق هستی است، نحوه خاصی از آفرینش است که حقیقت آدمی به آن نحو سرشته شده و جان انسانی به آن شیوه خلق شده است. فصل اخیر انسان را همان هستی ویژه مطلق بینی و مطلق خواهی او تشکیل می دهد و بر همین اساس گفته می شود که:
دین فطری است، یعنی مایه ها و ریشه های دین در نهاد هر بشری نهفته است. اصول و فروع دین، اخلاق و معارف و مبانی دین با خلقت و فطرت انسان هماهنگ است. انسان ها در هر سن و سالی که باشند و در هر زمان و مکانی که زندگی می کنند می خواهند بدانند سرچشمه هستی کجاست؟ این همان ریشه توحید است. انسان می خواهد کسی او را راهنمایی کند، حق و باطل را برای او بگوید، او در درون احساس می کند به راهنما نیاز دارد، و این ریشه نبوت و امامت است.[7] اگرچه در تعیین مصداق و لحاظ اوصاف امام و پیشوا از ادله عقلی و نقلی باید بهره گرفت.
امامت و رهبری جامعه از اصولی است که ضرورت آن نه تنها برای انسان ها بلکه برای هر موجودی که زندگی جمعی برای او ضرورت داشته باشد محرز است. از این رو اگر فطرت و غریزه را در مقوله جدای از هم تلقی کنیم اصل امامت هم از طریق فطرت و هم از راه غریزه قابل اثبات است.
1. از راه فطرت باید گفت در هیچ زمانی هیچ قومی زندگی نکرده که یکی از آن ها پیشوا و مقتدای آن ها نباشد و این خود دلیل بر فطری بودن آن است که بدون نیاز به تعلیم و تعلم فطرتاً مساله را درک کرده و به آن عمل می نمایند، حتی انسان های اولیه نیز طبق بررسی های باستان شناسان به این اصل عمل می کرده اند.
و از طریق غریزه موجوداتی از قبیل مورچه، زنبور عسل و موریانه که زندگی جمعی دارند به حکم غریزه مسئول و پیشوا و رئیس انتخاب می کنند و از او پیروی می نمایند چنان چه اگر ملکه زنبور عسل از کندو خارج شود همه زنبورها به تبع او خارج می شوند و هر جا او استقرار پیدا کند آنان نیز مستقر می شوند.
این موضوع و این برنامه در بین مورچه ها نیز جریان دارد که در همین رابطه داستان رهبر مورچه گان و حضرت سلیمان ـ علیه السلام ـ معروف است و در قرآن مجید مطرح شده است که: «پیشوای آنان به عنوان یکی از آنان وقتی لشکر عظیم سلیمان را مشاهده کرد به پیروان خود گفت: به لانه های خود پناه ببرند تا زیر پای لشکریان سلیمان نابود نشوند».[8] و بر همین قیاس است وضعیت زندگی موریانه ها که حیوان شناسان مطالب حیرت آوری در این خصوص در کتاب ها و آثارشان نوشته اند.
و لذا در راستای تبیین و تأیید این اصل فطری که ضرورت وجود پیشوا و رهبر در زندگی انسان را ثابت می کند امام امیر المؤمنین ـ علیه السلام ـ می فرماید: «وَ إِنَّهُ لَا بُدَّ لِلنَّاسِ مِنْ أَمِیرٍ بَرٍّ أَوْ فَاجِرٍ یَعْمَلُ فِی إِمْرَتِهِ الْمُؤْمِنُ وَ یَسْتَمْتِعُ فِیهَا الْکَافِرُ»[9] وجود امیر و فرمانروا برای مردم ضرورت دارد، نیکوکار باشد یا فاجر تا در تحت مدیریت او مؤمن بتواند زندگی کند و کافر نیز به لذایذ مادی خود نائل گردد.
و نیز می فرماید: «لو بقیت الارض بغیر امام لساخت»[10] اگر زمین بدون پیشوا باشد از هم خواهد پاشید. زیرا حرکت بدون امام و پیشوا یک حرکت قهقرایی و بر خلاف نیاز فطری انسان است که منجر به متلاشی شدن جوامع انسانی خواهد شد.
پس دو اصل، علامت فطری و غریزی بودن است: یکی این که در امور فطری و غریزی نیاز به تعلیم و تعلم نیست که: (در اندرون من خسته دل ندانم کیست ـ که من خموشم و او در فغان و در غوغاست) و نشانه دوم فراگیر بودن آن است یعنی امور فطری و غریزی اختصاص به نژاد و قشر خاص و مکتب و دین و مذهب خاص از جامعه ندارد مانند محبت مادر نسبت به فرزند که در جوامع بشری استثناء نمی پذیرد و بلکه در سایر موجودات.
همان گونه که در موضوع انتظار فرج و اعتقاد به وجود مصلح حقیقی عالم می توان ادعا نمود که از امور فطری است زیرا از سویی این اعتقاد برخواسته از درون و باطن انسان ها است مانند اصل امامت و از سوی دیگر عمومی است که فراتر از سطح شیعه و سنی مطرح است و همه ادیان و ملل و نحل به نحوی در انتظار فرج هستند و اعتقاد دارند که در فرا روی جهان مصلح و نجات دهنده در انتظار است که روزی ظهور نموده و جهان را پر از عدل و داد خواهد نمود. جز آن که در مصداق و نام این مصلح که عالم با تمام وجودش و به طور ناخودآگاه در انتظارش لحظه شماری می کند، به اشتباه افتاده اند. دقیقاً مانند خداشناسی و خداگرایی که همه انسان ها از فطرت و درون خود به سوی خدای سبحان خوانده می شوند و این ندای درونی را نیز لبیک می گویند و به سوی حضرتش حرکت می کنند، ولی به دلیل قصور فهم و محدودیت فکر، خدا و معبود خود را در لابلای موجودات مادی و طبیعی جستجو کرده، هر قومی و بلکه هر کسی چیزی را برای خود، خدا می پندارند.
پس نیاز انسان در زندگی اجتماعی به پیشوا و زمامدار و راهنما و رهبر ریشه در فطرت بشر دارد، به همین دلیل است که این نیاز، هرگز در جوامع بشری بی پاسخ نمانده است. انسان ها همواره در جستجوی پیشوای شایسته و رهبر الهی و عادل دست به تلاش پیگیر زده اند و بخش عمده تلاش سیاسی و اجتماعی بشر در علم و عمل در راه یافتن به این گمشده مصروف می شود. بنابراین می توان گفت که امامت و رهبری همانند توحید یک امر فطری می باشد.

معرفی منبع جهت مطالعه بیشتر:
1ـ فلسفه امامت، دکتر سید یحیی یثربی.

پی نوشت ها:
[1]. تاج العروس، ج13، ص325.
[2]. معجم مقایس اللغه، ج4، ص510.
[3]. صحاح جوهری، ج2، ص781.
[4]. مفردات راغب، ص396.
[5]. نهایه ابن اثیر، ج3، ص457.
[6]. جوادی آملی، عبدالله، تفسیر موضوعی قرآن، (فطرت در قرآن)، ج12.
[7]. قرائتی، محسن، اصول عقاید، (توحید).
[8]. نمل / 18.
[9]. فیض الاسلام، نهج البلاغه، خ40.
[10]. محمد بن یعقوب کلینی، اصول کافی، ج1، ص252.

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید