باور داشتن به راز زندگی

باور داشتن به راز زندگی

نویسنده: سوزان زیمرمان
مترجم: حسین نیّر

تا زمانی که این واقعیت را نپذیریم که زندگی خود مبتنی بر آیینی سری است، چیزی باد نخواهیم گرفت.
هنری میلر (1)
سوزان عزیز،
یک سال قبل، مراسم شکرگزاری را در مزرعه دامداری برادرم، جایی که پدر پیرم در حال مرگ بود، گذراندم. دخترم «آن» (2) به تازگی فهمیده بود حامله است. او و شوهرش تعطیلات را در کالیفرنیا گذرانده بودند. آنها یکشنبه بعدازظهر بازگشتند و به مزرعه رفتند. «آن» فوق العاده به هر دو نفر، پدربزرگ و مادر بزرگ، وابسته بود. وقتی آنها وارد شدند، «آن» بلافاصله به دیدن پدربزرگش رفت. احساس کرد که این دیدار آخر است، در گوش او زمزمه کرد که قرار است بچه‌دار شود و باید این را به مادر بزرگ- که پنج سال قبل مرده- وقتی او را دید، بگوید. نیم ساعت بعد او درگذشته بود.
سسه تابستان قبل، باز (3)، شوهر «آن» یک بوته رز زرد در حیاط خلوت من کاشت، از همان نوعی که شما در همه تائوس (4) می‌بینید که در ماههای مِی ‌‌و ژوئن غنچه‌هایشان باز شده. تابستان گذشته صدها غنچه داشت. اوایل جولای گلی نداشت. هر چند روزی که ایزابل دختر «باز» و آنی متولد شد یک تک غنچه ظاهر شد.
به گمانم، فکر می‌کنی این داستانها قلابی است. اوه! یک داستان دیگر.
در 1989 من در حال یک سفر آبی روى رودخانه کلرادو از مسیر آبشار بزرگ کانیون بودم. دلم برای کریستی خواهرم که در 1948 از سرطان سینه مرده بود، تنگ شده بود. بعد از مرگ او به من گفته بودند به پیامهایی که پرندگان ممکن است بیاورند، توجه کنم. ما برای تکنوازی خود پیاده به طرف دالزهاوس (5) راه افتادیم. (تنها و متفکرانه). جایگاه من نزدیک یک صخره عظیم با یک حجاری اعجاب آور از یک خانواده بود. من روی یک صخره نشستم، احساس تنهایی می‌کردم و دوست داشتم در تماس با خواهرم باشم. ظرف چند ثانیه، یک پرنده کوچک که در آسمان در حال پرواز بود، درست کنار من نشست. اما در آنجا چند دقیقه‌ای با هم بودیم.
یک داستان دیگر، صبح سه شنبه، من به اولین جلسه‌ام در تائوس گاردن کلاب (6) رفتم. آنجا اسلایدهای جالبی درباره ی چیزهایی که در این آب و هوا خوب رشد می‌کند و بادوام است، همچنین باغهای معرکه‌ای را که با انواع رنگ و شکل که من در عمرم ندیده بودم نشان دادند. جمعه، دوستانم، شارلوت (7) و لاری (8) برای تعطیلات آخر هفته وارد شدند و کتابی برایم آوردند. باغهای بزرگ کلرادو که دقیقاً نشان می‌دهد چطور در زمانهای خشک باغ احداث کنند، یعنی درخت بکارند و از آن مراقبت کنند. من مصمم هستم طرحهای زیبایی در اینجا، در خانه‌ام پیاده کنم.
تئا (9) یکی از خواهرانم صبحگاه پارسال از سرطان سینه درگذشت- تقریباً دو دقیقه قبل از آخرین دم، یک آهو پشت در متحرک شیشه‌ای اتاقش در آسایشگاه آمد و آرام به داخل نگاه کرد، بعد برگشت و رفت، گویی با چشمک زدن از او خواست با او برود. چند دقیقه بعد او مرد و آفتاب طلوع اتاقش را با پرتو نارنجی، طلایی که می‌داند چطور به بهترین شکل این کار را بکند، فرا گرفت. من عاشق این تصویر شدم و آرامش وداع و حرکت او را احساس کردم.
حالا غریو شادی آنها بلند شده! حدود یک سال بعد از این که مادرم در 1993 درگذشت، من به مهمانی ناهاری که برای اهدا کنندگان بورس و دریافت کنندگان آنها در کمبریج یونیورسیتی (10) برگزار شده بود، رفتم. ما یک سرمایه کمک هزینه تحصیلی برای مامان تأمین کردیم و من آنجا نماینده خانواده بودم. بعد از آن من به طرف گراس رزروار (11) در فلگ استاف ماون تین (12) و به طرف جایی رفتم که والدینم بعد از بازنشستگی پدرم برای حدود بیست سال در آنجا شادمانه زندگی کرده بودند. خاکستر مادرم را در آنجا پراکنده بودیم. من در آرامش کوهستان در اتومبیلم نشستم و ناگهان سه توکای سیاه شروع به شیرجه رفتن در اطراف من کردند. من لبخند زدم، به کریستی، عمه گلادیز (13) و مادر که هر سه مرده‌اند فکر کردم. کمی بعد اتومبیل را سروته کردم و آرام شروع به رانندگی روی جاده خاکی کردم. یکی از توکاها برای زمان قابل توجهی مرا تعقیب کرد. فهمیدم که او
مادرم می‌باشد.
یک داستان هست که ‌اشک آدم را در می‌آورد. بگو ببینم دوست داری باز هم بشنوی؟
قربانت
بتسی (14)
من به بتسی، آدم پر تحرک شصت و دو ساله‌ای که درگیر یک بیماری مزمن خونی و بلای سرطانِ سینه خانوادگی است می‌نویسم که، روی یک فصل درباره‌ی همزمانی کار می‌کنم. سه روز بعد، یادداشت او را دریافت می‌کنم. وقتی آن را می‌خوانم، تلفن زنگ می‌زند. دوستم ایلین است (15) که بعد از یک سفر به خانه بازگشته است.
او وارد بحث می‌شود. «باورت نمی‌شه که درست قبل از رفتنم چه اتفاقی افتاد. خیلی منتظر یک بعدازظهر آرام با ساندی (16) بودم. رفته بودیم به زیر زمین تا چرخ خیاطی قدیمی را بیرون بیاوریم. ساندی هفته‌ها بود که التماس می‌کرد خیاطی را یادش بدهم. وقتی پایین توی زیر زمین بودیم، صدای باز شدن در ورودی را شنیدم. فراموش کرده بودم آن را خوب ببندم. هر دو سگ بیرون رفته بودند. من و ساندی با عجله آمدیم بالا دیدیم که آنها در حال فرارند، پریدیم توی اتومبیل و آنها را دنبال کردیم. هر وقت که فکر می‌کردم آنها را گیر انداخته‌ایم فرار می‌کردند. امّا می‌توانستیم آنها را ببینیم. در پارک آقایی که یک کامیون آب حمل می‌کرد به ما کمک کرد؛ هر جا که رفتیم مردم سعی کردند آنها را بگیرند، امّا بی فایده بود. هر دو نفرمان گریه می‌کردیم. می‌دانستیم که بلایی سرشان می‌آید. من با اتومبیل در حالی ‌که هر چهار در آن باز بود، دور منزل همسایه‌ها می‌گشتم، و سر آن سگهای
احمق فریاد می‌زدم. دو ساعت آنها را تعقیب کردیم، نمی‌دانستم چه کنم. یک ساعت و نیم بعد هواپیمایم پرواز می‌کرد. مجبور بودم به فرودگاه بروم. سریک پیچ دور زدم و کامیون قرمز قشنگی را دیدم که با تصاویری از سگ کاملاً پوشیده شده بود. یک زن از کامیون پایین آمد، زانو زد، یک مشت غذا در دست داشت. کوری (17) و دیزی (18) مستقیماً به طرف او رفتند، مثل این که همه مدت هدفشان همین بود. این یک کامیون توزیع غذای سگ (19) بود. باورت می‌شه؟ من هیچ‌گاه کامیون توزیع غذای سگ در عمرم ندیده بودم و حالا دیدم، درست همان چیزی که به آن نیاز داشتم».
من می‌گویم: «ایلین، تو باورت نمی‌شه. من به تازگی یک فصل را درباره‌ی همزمانی (20) شروع کردم».

وجود موهبت
ما همه تجربه‌ای از این دست داشته‌ایم که باعث شود احساسی کنیم یک قدرت برتر مراقب ماست. شایستگی‌اش را نداشتیم، امّا وجود دارد. ستاره‌ها صف آرایی کرده‌اند و ما کاری با آنها نداریم. بعضی اسم آن را رحمت الهی می‌گذارند؛ بعضی اسم آن را هماهنگی می‌گذارند؛ بعضی آن را آرامبخش، بعضی یک ارتباط با [عالم] ملکوتی؛ بعضی اسمش را همزمانی و سرانجام بعضی اسمش را تصادف می‌گذارند. اگر ما در زندگی صادق باشیم، موهبتهای غیر منتظره شروع به ظاهر شدن می‌کنند. می‌تواند به سادگی یک لبخند سخاوتمندانه از طرف خواربار فروش در یک روز داغ و بی امان یا یک تلفن غیرمنتظره از یک دوست قدیمی بعد از روزی که او را در خواب دیده‌اید باشد. می‌تواند یک برخورد اتفاقی در هواپیمایی باشد که منجر به انجام کاری مهم یا یک تجدید دیدار هم کلاسیهای دوره دبیرستان بشود که یک عشق قدیمی را دوباره مشتعل می‌کند. می‌تواند نشستن در آسایشگاه، برداشتن یک مجله و پیدا کردن همان مقاله‌ای باشد که دنبالش بوده‌اید یا شنیدن یک کلمه برای اولین بار و بعد شنیدن سه بار در دو روز بعد باشد. می‌تواند گل رزی باشد که دلالت بر اهمیت تولد اولین نوه یا یک کامیون توزیع مواد غذایی سگ در جایی درست در زمان درست باشد. می‌تواند چیز خیلی کوچک باشد، امّا سحرآمیز؛ یا چیزی خیلی بزرگ و سحرآمیز، ما اغلب حتی نمی‌فهمیم که کمک خواسته‌ایم یا یک علامت یا یک پیام امّا کائنات با مداخله به خاطر ما، ما را متعجب می‌سازد.
در تعطیلات بهار گذشته، من و خانواده‌ام کوله پشتیهایمان را بستیم و برای چهار روز عازم سفر به گراندگولچ (21)، منطقه‌ای در جنوب شرق یوتا (22) و خرابه‌های آناسازی (23) شدیم. هوا تغییری نکرد، خرابه‌ها، کیواس (24)، خانه‌های صخره‌ای، سرنیزه‌ها، قطعات سفالی- فوق العاده بود. من و پل با سه بچه و نیاز به لباس در صورت وزیدن طوفان، قول دادیم ضمن برداشتن هرچه نیاز بود، حتی یک پوند بار اضافی نبریم. بعد از یکی دو روز راهپیمایی فهمیدیم که یک کیسه از صبحانه سبز (25) (متشکل از حبوبات و خشکبار) و یک دوجین نان تورتیلا (26) در اتومبیل جامانده، هر کدام از ما فکر می‌کردیم یک نفر دیگر آن را برداشته. باقی مانده غذایمان به طور نگران کننده‌ای رو به اتمام بود.
بعدازظهر روزی که متوجه کمبود غذایمان شدیم در مسیر کوره راه با سه دختر دانشجو برخورد کردیم. یکی گفت: «همه چیز کامل بود، جز این که ما غذای زیادی آورده‌ایم.» من و پل به یکدیگر نگاه کردیم. گفتگو ادامه یافت و ما با یک احساس قوی از صمیمیت و یک کیسه بزرگ قوسقوس (27) و چندین نوع مخلوط سوپ خشک از یکدیگر جدا شدیم. بخشش آنها ما را از یک گرسنگی مفرط نجات داد. اما این همه داستان نبود. وقتی دو روز بعد وارد کوره راه شدیم تا سوار اتومبیل‌مان بشویم، سه زن مشغول پیاده روی بودند. برنامه‌شان بیست کیلومتر پیاده روی تا محل توقف اتومبیل‌شان در یک شهرستان واقعاً دور از جایی بود که وسیله نقلیه عبوری کم و فاصله‌ها زیاد بود. آنها در عوض سوار وانت ما شدند و ما آنها را تا پای اتومبیل‌شان رساندیم. جمع‌مان جمع بود.
سگمان فرکلز (28)- سرگردانی که هشت سال قبل روزی که ریتا مادر پل را دفن کردیم دم درگاه منزلمان سر و کله‌اش پیدا شد- ژوئن گذشته با اتومبیل تصادف کرد و لگنش شکست. ما به دلیل وقت شناسی فرک (29) در ورود به زندگی‌مان، همیشه او را تجسم روح ریتا تلقی کرده‌ایم. دامپزشک برای معالجه‌ی کمر فرکلز هرچه از دستش ساخته بود انجام داد، امّا تا دو ماه تنها کاری که فرک می‌توانست بکند، جنبیدن دور خودش و کشیدن پاهایش بود. شانسی این که دوباره راه برود بعد از هفته‌ها و بدون بهبود، کمتر شد. در سپتامبر ما همه امیدمان را از دست دادیم، امّا فکر کردیم خوب است یک ماه دیگر به او فرصت بدهیم. اگر تا اکتبر او همچنان معلول بود، باید او را کنار بگذاریم. دوم سپتامبر، بیستمین سالگرد تولد کاترین، فرکلز روی چهار دست و پا بلند شد و اطراف صندلی‌مان گشت. ظرف یک ماه می‌توانست بدود. ریتا همیشه علاقه‌ی خاصی به کاترین داشت و من معتقدم این هدیه تولد او به همه‌ی ما بود.
ریتا به صورتی رمزآلود در گردش است. این نوع وقایع برای هر کسی رخ می‌دهد. کافی است از آنها آگاه باشیم. لازم است از آنها یادداشت برداری کنیم. باید آنها را ثبت کنیم، زیرا با انجام این کار ما به افسون دخیل در امور احترام می‌گذاریم. ما در رحمت را به روی زندگی‌مان باز می‌کنیم، و یک چیز مقدس را تأیید می‌کنیم. ما بویژه، وقتی دلمان از غصه سنگین شده و دنیا یکنواخت به نظر می‌رسد، به این آگاهی نیاز داریم. آنها معجزاتی کوچک‌اند- هدایایی کوچک و غیرمنتظره‌اند که به آب و رنگ زندگی می‌افزایند- و برای تک تک ما وجود دارند.

تمرین: هدایای الهی
درباره‌ی تجربه‌تان از بخت بلند بنویسید. در چاپ دهم وبستر چنین آمده است: «پدیده یا شانس یافتن چیزهای با ارزش یا دلخواهی که در پی آن نبوده‌ایم.» درباره همه جریانی که شما را به آن هدایت می‌کند و وقتی که اتفاق افتاد چه احساسی داشتید، بنویسید.
بسیار خوب، گوشه‌ای نشسته‌اید و فکر می‌کنید، من هیچ گاه چیزی را که خودش اقبالی باشد برایم اتفاقی نیفتاده. این [امر] واقعیت ندارد. باز فکر کنید. بعد از آن که یک چنین اتفاقی را به یاد آوردید، یکی دیگر را به یاد خواهید آورد. آنچه را به نظرتان می‌رسد بنویسید. این جریان را دنبال کنید. شما با این کار، لحظات آرامش بخش بیشتر و بیشتری زندگی‌تان را در بر می‌گیرد.

تمرین: تأکید
دوست من رزا مازن (30) کارتی داشت که روی آن این یادآوری چاپ شده بود:
«من یک شخصی… هستم.»
– ارزشمند ـــ – جامع
– شگفت انگیز ـــ – مقدس
– ویژه ـــ – مطلق
– منحصر به فرد ـــ – کامل
– موجود ملکوتی ـــ – محق
– نادر ـــ – شایان توجه
– پربها ـــ – شایسته
رزا آزاداندیشانه کارتهایش را پهن می‌کند. درباره فهرست گفته‌های او فکر کنید. چندین بار آنها را بخوانید و بدانید که شما همان شخص شگفت انگیز، کامل و شایسته هستید. فهرست را مرور کنید و یکی از صفات را انتخاب کنید و درباره- خودتان بنویسید: «من آدم ارزشمندی هستم زیرا…» یا «من شگفت انگیز هستم، زیرا…» یا «من آدم ویژه‌ای هستم، زیرا…» چه چیزی به ذهنتان می‌رسد؟ من شخص ارزشمندی هستم زیرا کودکی از جهان، دختر مادرم، یک مادر، یک دوست خوب، یک رقاص شیدا، یک باغبان بزرگ، یک خواننده… فهرست را ادامه دهید. وقتی شما شروع به دیدن خودتان به عنوان کسی که این چیزهاست نگاه کنید، دنیا برایتان به‌اشکال غیرمنتظره بزرگ می‌شود.

پی‌نوشت‌ها:

1- HENRY MILLER.
2- Ann.
3- Baz.
4- Taos.
5- Doll’s House.
6- Taos Garden Club.
7- Charlotte.
8- Larry.
9- Thea.
10- Cambridge University.
11- Gross Reservoir.
12- Flagstaff Mountain.
13- Aunt Gladys.
14- Betsy.
15- Eileen.
16- Sandy.
17- Curry.
18- Daisy.
19- dog food- delivery truck.
20- Synchronicity.
21- Grand Gulch.
22- Utah.
23- Anas.azi.
24- Kivas.
25- granola.
26- tortilla.
27- قوسقوس (Cous-Cous) بلغوری است که اعراب خالی یا با گوسفند یا جوجه می‌خورند. م.
28- Freckles.
29- Freck.
30- Rosa Mazone.
منبع مقاله :
زیمرمان، سوزان؛ (1389)، نگارش درمانی، ترجمه‌ی حسین نیر، مشهد: انتشارات آستان قدس رضوی، چاپ اول

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید