مهر مادری و بی مهری فرزند!

مهر مادری و بی مهری فرزند!

نویسنده: مهدی صاحب هنر

(1)ـ خاطره ی شهید مطهری
داستانی است مربوط به «مرحوم آیت الله بروجردی» قبل از این که ایشان به قم بیایند. من از نزدیک خدمت ایشان ارادت داشتم؛ مردی بود در حقیقت با تقوی و به راستی موحد و او کسی بود که اساساً توحید را در زندگی خودش لمس می کرد. اتکا و اعتماد عجیبی به دستگیری های خدا داشت.
سال اول بود که ایشان به قم آمده بودند، تصمیم گرفته بودند به مشهد بروند؛ در آن زمانی که ایشان مبتلا به بیماری معروفی بودند که نیاز به جراحی داشت، بنابراین ایشان را از بروجرد به تهران آوردند و عمل کردند و بعد به درخواست علمای قم به آنجا رفتند. گویا در دل نذر کرده بودند که اگر شفا یافتند به زیارت امام رضا(ع) بروند.
یک روز در جلسه ی دوستان و یاران، مطرح می کنند که من می خواهم به مشهد بروم، هر کس همراه من می آید اعلام کند. دوستان عرض می کنند: بسیار خوب! بعداً به اطلاع شما می رسانیم.
یکی از اصحاب خاص ایشان، که هم اکنون یکی از مراجع تقلید است برای من نقل کرد که ما نشستیم پیرامون این موضوع فکر کردیم و نتیجه گرفتیم که مصلحت نیست آقا به مشهد بروند، چون ما ایشان را می شناختیم، ولی در آن زمان مردم تهران هنوز ایشان را نمی شناختند.
بنابراین تجلیلی که شایسته ی مقام آن مرد بزرگ است، نخواهد شد. بدین جهت بگذارید ایشان یکی دو سال دیگر بمانند، بعد که معروف شدند و مردم ایران ایشان را شناختند، با تجلیلی که شایسته ی ایشان است، بروند و چون صرفاً در دلشان نیت کرده اند و برای نذرشان صیغه نخوانده اند، بدین جهت مشروعیت ندارد.
بالاخره تصمیم گرفتیم که اگر دوباره فرمودند، ایشان را منصرف کنیم. بعد از چند روز باز در جلسه گفتند: «از آقایان چه کسی همراه من می آید؟»
هر کدام از دوستان سخنی گفتند و بهانه ای تراشیدند. یکی گفت: ای آقا! شماتازه از بیماری خلاص شده اید، ناراحت می شوید، ممکن است بخیه ها باز شود.
دیگری چیز دیگری گفت: ولی یکی از رفقا مطلبی از زبانش جاری شد، حاکی از این که چرا شما نباید به مشهد بروید؟ جمله ای گفت که آقا درک کرد، این ها که می گویند نرو مشهد، به خاطر این است که می خواهند بگویند هنوز مردم ایران شما را نمی شناسند و تجلیلی که شایسته ی شماست به عمل نمی آید.
آن شخص برای من نقل کرد: آقا تا این جمله را شنید تکانی خورد و گفت: هفتاد سال از خدا عمر گرفته ام و خداوند در این مدت عنایاتی به من کرده است و هیچ کدام از این عنایات تدبیر نبوده، بلکه همه تقدیر بوده است.
فکر من همیشه این بوده که ببینم وظیفه ام در راه خدا چیست؟ هیچ وقت فکر نکرده ام که من در راهی که می روم ترقی می کنم یا تنزل، شخصیت پیدا می کنم یا نمی کنم. فکرم همیشه این بوده که وظیفه خودم را انجام دهم، هر چه پیش آید تقدیر الهی است. زشت است در هفتاد سالگی، خودم را برای خودم تدبیر بکنم.
وقتی که خدایی دارم، وقتی که عنایت حق را دارم، وقتی که خودم را به صورت یک بنده و یک فرد می بینم، خدا هم فراموش نمی کند، خیر، می روم.
«و دیدیم این مرد الهی از روزی که فوت کرد، خداوند روز به روز بر عزت او افزود.»

(2)ـ مهر مادری و بی مهری فرزند!
جوانی بسیار مغرور و از خودراضی بود و همواره مادر خویش را رنج می داد. بی مهری او به مادر به جایی رسید که روزی مادر خود را که به خاطر پیری و ضعف، توان راه رفتن نداشت، به دوش گرفت و بالای کوه برد و در آن جا نهاد، تا طعمه ی درندگان بیابان شود.
هنگامی که مادر را در آن جا نهاد و از بالای کوه سرازیر شد تا به خانه برگردد، مادرش در این فکر افتاد مبادا پسرم در مسیر پرتگاه کوه بیفتد و بدنش خراش بردارد و یا طعمه ی درندگان گردد! برای پسرش چنین دعا کرد: «خدایا! پسرم را از گزند درندگان و حوادث حفظ کن، تا به سلامت به خانه اش بازگردد.» از سوی خداوند به موسی(ع) خطاب شد: «ای موسی! به آن کوه برو و منظره ی مهر مادری را ببین»
ببین مهر مادر چه ها می کند
جفا دیده، اما دعا می کند
موسی(ع) به آن جا رفت. وقتی مهر مادری را دریافت، احساسات آن بزرگوار به جوش و خروش آمد، که به راستی مادر چه قدر مهربان است. ولی به زودی خداوند به او وحی کرد که: «ای موسی! من به بندگان خود مهربان تر از مادر هستم.»
دوباره خطاب آمدی بر کلیم
ز سوی خدای غفور و رحیم

که موسی، از این مادر دلپریش
منم مهربان تر به مخلوق خویش

ولی حیف کاو خودستایی کند
ندانسته از من جدایی کند

در عین بدی، من از آن دل خوشم
که با توبه ای ناز او می کشم

(3)ـ بنده ام را راضی کن و…
حضرت ابراهیم خلیل الرحمن(ع) عادتش بر این بود تا مهمان بر سر سفره اش نمی نشست، غذا نمی خورد. یک روز پیرمردی را دید و از او خواست که: امروز بیا به منزل من برویم و با هم غذا بخوریم. پیرمرد دعوت ابراهیم را قبول کرد و به خانه ی آن حضرت آمد.
ابراهیم(ع) دستور داد سفره را گستردند و چون طبق رسم، اول باید میزبان دست به طعام ببرد، حضرت خلیل الرحمن «بسم الله الرحمن الرحیم» را به زبان جاری نمود و مشغول به غذا خوردن شد. اما آن پیرمرد بدون این که نام خدا را بر زبان آورد، شروع به خوردن طعام کرد. ابراهیم(ع) فهمید که پیرمرد کافر است، بنابراین ترش رویی کرد، یعنی به او فهماند که اگر از او می دانستم کافر هستی تو را دعوت نمی کردم.
پیرمرد هم غذا نخورد بر شتر خود سوار شد و به راه افتاد و به مقصد خود روانه شد. خطاب رسید که: «ای ابراهیم! بهترین نعمت ها، که گوهر جان است به این پیر گبر دادم و صد سال است او را با آن که کافر است روزی می دهم، اما تو یک لقمه ی نان هم از او دریغ داشتی؟ برو او را بیاور و از او معذرت خواهی کن تا با تو هم غذا شود.»
بسیار زشت و قبیح است که انسان رفتاری کند که مهمان غذا نخورده از سر سفره رنجیده، برخیزد و برود. ابراهیم(ع) به دنبال آن پیر گبر رفت و از او عذرخواهی کرد و گفت: بیا برویم، من گرسنه ام تا تو نیایی من لب به غذا نمی زنم، می خواهی «بسم الله» بگو، می خواهی نگو. پیرمرد پرسید: تو اول مرا راندی، چه باعث شد که آمدی و مرا بدین حال به منزل آوردی و عذرخواهی می کنی؟
ابراهیم(ع) گفت: خداوند متعال مرا عتاب کرد و درباره ی تو فرمود: «من صد سال است او را روزی می دهم و باز خواهم داد، تو یک ساعت تحمل نکردی و او را رنجاندی؟ برو او را راضی کن و از او عذر بخواه و او را به منزل خود بیاور و از او انتظار «بسم الله» گفتن نداشته باش.»
اشک پیرمرد جاری شد وگفت: عجب! آیا خدا این گونه با من رفتار می کند؟! (و حال آن که خود متوجه نیستم) ای ابراهیم! دین خودت را بر من عرضه کن. بنابراین آن پیرمرد توبه کرد و برای همیشه موحد و خداپرست شد.

(4)ـ خدا به تو سلام می رساند!
مفسر بزرگ قرآن، علامه سید محمدحسین طباطبایی(ره) فرمود: پیش از جنگ دوم جهانی، این جانب برای تحصیل به حوزه ی علمیه ی نجف رفتم و به خاطر شرافت و عزت خانوادگی، خود را به هیچ یک از مراجع تقلید نجف معرفی نکردم و برای اداره ی زندگی خویش، هر ماه حواله ای از طرف پدرم از تبریز دریافت می کردم.
پولی که از سوی پدرم می رسید، زندگی مرا تأمین می کرد. تنها گاه اتفاق می افتاد که دیر می رسید و برای این کار راه یافته بودم و آن این بود که با بقال و نانوایی قرار داشتم که ضروریات زندگی را نسیه می آوردم و هنگامی که پول می رسید، می پرداختم.
جنگ جهانی دوم شروع شد و رفت و آمد مشکل و چند ماه بود که پول نرسید. قصاب و بقال و نانوا گفتند: آقا سید! حساب شما زیاد شده و دیگر از نسیه دادن معذوریم تا شما بدهی گذشته ی خویش را بپردازید.
شرمندگی بدهکاری از یک سو و بی پولی برای تهیه ی غذا از سوی دیگر مرا در فشار قرار داد. ناراحت شدم و به حرم امیرمؤمنان(ع) رفتم و به آن بزرگوار توسل جستم و حل مشکل خویش را از خدا خواستم.
به خانه بازگشتم و در این اندیشه بودم که صدای کوبه در به گوشم رسید. رفتم، دیدم سید لاغر اندامی که کلاهی بر سر و عبایی بر دوش داشت، در را می زند. پس از سلام و تعارفات معمولی که میان ما گذشت، گفت: «سیدمحمدحسین! خدا به تو سلام می رساند و می فرماید: بیست سال است که تو را از خطر تهی دستی و غربت حفظ کردیم، باز هم وامانده نخواهی شد و در این هفته حل می شود.»
گفتم: شما کیستید؟ گفت: «من شاه ولی هستم.» و به ناگاه از نظرم ناپدید شد.
به منزل بازگشتم و تازه به فکر فرو رفتم که: «خدا به تو سلام می رساند» یعنی چه؟ پس از اندیشه ی بسیار، این سوال برایم حل شد؛ زیرا در روایات دیده بودم که خدا به وسیله ی جبرئیل گاه به سلمان، ابوذر و… سلام می رسانید.
با خود گفتم: اگر به راستی در این هفته مشکل حل شد، باید بپذیریم که این نوید غیبی است و عجیب این که دو روز بعد چند نفر از بازرگانان تبریز آمدند و پول چهار ماه را که پدرم فرستاده بود، آوردند.
پس از آن سوال دیگری در ذهنم طرح شد و «بیست سال» کدام است؟ اگر منظور عمرم باشد که خیلی بیشتر است و اگر منظور روز ورود به نجف باشد که آن هم بیست سال نشده است. در فکر بودم و با دل دریافتم که اکنون بیست سال است که به لباس روحانیت ملبس شده ام.
پس از آن سوال سوم، مرا به خود مشغول داشت که «شاه ولی» که بود؟
هر چه فکر کردم، پاسخ را نیافتم و از هر کس پرسیدم، به جایی راه نبردم تا از نجف به ایران و به تبریز رفتم.
به منزل یکی از علمای آن شهر رفتم و در آن جا با کتابی در کتابخانه ی آن روحانی که «هزار مزار» نام داشت، با عنوان «مزار شاه ولی» رو به رو شدم و اوصاف و نشانه های او را همان گونه که دیده بودم، مطالعه کردم و قبر او را در یکی از قبرستان های قدیمی تبریز پیدا کردم و دیدم که حدود دویست سال پیش از دنیا رفته است.

(5)ـ مأموریت عجیب
در تفسیر «منهج الصادقین» از «ذوالنون مصری» نقل شده است: روزی به دلم افتاد کنار رود نیل بروم؛ از خانه بیرون آمدم؛ ناگاه دیدم عقربی به سرعت می رود. با خود گفتم، با این سرعت حتماً مأموریتی دارد. آن را دنبال کردم، به کنار رود نیل رسید و تا کنار آب آمد. در این میان قورباغه ای خود را به ساحل رسانید و پشتش را به دیواره ی آب زد؛ عقرب سوار قورباغه شد و به آن طرف رود نیل رفت!
من گفتم: حتماً اتفاق عجیبی رخ داده است؛ خودم را با قایق به آن طرف رودخانه رساندم. دیدم قورباغه خودش را به دیواره ی رودخانه چسباند و عقرب پیاده شد و باز به سرعت حرکت کرد تا نزدیک درختی رسید که زیر آن جوانی مست افتاده و مار بزرگی هم روی سینه اش نشسته و سرش را نزدیک دهان جوان می آورد. عقرب خودش را به گردن مار رسانید و نیش خودش را به او زد و مار هلاک شد.
با پا به جوان مست زدم و گفتم: وای بر تو! برخیز و ببین، چه کردی و خدا با تو چه کرد! ماجرا را برای او تعریف کردم و لاشه ی مار را نشانش دادم. جوان منقلب شد و روی پای ذوالنون افتاد و توبه کرد.

(6)ـ مناجات شبانه
یکی از علما و مراجع بزرگ و محقق عالی قدر شیعه در قرن سیزدهم، مرحوم «آیت الله العظمی شیخ جعفر کبیر» صاحب کتاب «کشف الغطا» بوده است و به این جهت به «کاشف الغطا» معروف بوده و از علمای وارسته و نادر روزگار بوده که، می توان گفت تجسمی از یک عالم و محقق بزرگ اسلام ناب بود.
وی در ماه رجب سال 1228ه.ق در نجف اشرف درگذشت و آرامگاهش در کنار مرقد شریف امیرمؤمنان علی(ع) معروف است.
ایشان در علم فقاهت متبحر و چیره دست بوده اند به طوری که از ایشان نقل شده است که: اگر تمام کتاب فقه از ابتدا (باب طهارت) تا آخرین باب (حدود و دیات) شسته شود و محو گردد، برای من تمامی آن مثل کف دست روشن و واضح است و می توانم دوباره آن را روی کاغذ بنویسم.
مرحوم محدث قمی می گوید: در مورد مرحوم آیت الله شیخ جعفر کبیر (در رابطه با خصوصیات اخلاقی و تهذیب نفس و توجه به محرومان و…) حکایات بسیار نقل کرده اند. خداوند از ناحیه ی اسلام و مسلمین جزای خیر به این مرد بزرگ عنایت فرماید.
از جمله حالات این مرد آسمانی در سحرها این بوده است که خود را مخاطب قرار می داده و خطاب به خود می گفته است: تو اول جعیقر «جعفر کوچک بودی، سپس جعفر شدی، سپس شیخ جعفر و بعد شیخ عراق و رئیس اسلام (و آیت الله العظمی).
این سخنان را با کمال ندامت به پیشگاه الهی می گفت و اشک از چشمانش جاری می شد.

(7)ـ اعتماد به خدا
از آیت الله میانجی درباره ی استادش «آیت الله العظمی حجت (ره)» حکایتی نقل شده است: وقتی آیت الله حجت از نجف آمده و در قم اقامت گزیده بودند، آیت الله العظمی عبدالکریم حائری به ایشان پیام فرستاد که هر وقت به پول احتیاج داشتی، ما در خدمت هستیم و تقدیم می کنیم.
آیت الله حجت گفته بودند: من از لطف و کرامت ایشان کمال تشکر را دارم، ولی اگر من به پول نیاز داشتم، از خود «کریم متعال» درخواست می کنم نه از شیخ عبدالکریم.

(8)ـ چهل سال او را رسوا نکردم
در دوران حضرت موسی(ع) در بنی اسرائیل قحطی شدیدی پیش آمد. اهل ایمان هفتاد مرتبه طلب باران کردند، اما دعایشان مستجاب نشد.
یک شب موسی بن عمران، به کوه طور رفت و در حال مناجات، گریه ی زیادی کرد، سپس عرض کرد: پروردگارا! اگر مقام و منزلت من در نزد تو بی ارزش شده، از تو می خواهم به مقام پیامبری که در آخرالزمان وعده ی مبعوث او را داده ای، باران رحمتت را بر ما نازل کنی.
خطاب آمد: «ای موسی! مقام تو در نزد ما محفوظ است، لیکن در میان شما شخصی است که مدت چهل سال به طور علنی گناه می کند، اگر او را از میان خود بیرون کنید، من باران رحمتم را بر شما نازل می کنم.»
موسی(ع) در میان بنی اسرائیل فریاد برآورد: ای بنده ای که چهل سال معصیت پروردگار را می کنی! از جمع ما خارج شو تا خداوند باران رحمتش را بر ما نازل کند، که به خاطر تو ما را از لطف و رحمتش محروم کرده است. آن مرد عاصی که ندای حضرت موسی را شنید، فهمید او مانع نزول رحمت الهی است. با خود گفت: چه کنم؟! اگر بمانم خداوند رحمت نمی فرستاد و اگر از میان آنها بیرون روم، مرا خواهند شناخت و آن گاه رسوا خواهم شد. عرض کرد: خدایا! می دانم که معصیت تو را کرده ام، حال به درگاه با عظمت تو آمده ام، در حالی که از اعمال زشت خود پشیمانم و توبه کرده ام؛ قبولم کن و به خاطر من باران رحمتت را از این جماعت دریغ مکن.
هنوز سخنش تمام نشده بود که ابرها ظاهر شدند و باران زیادی بارید. موسی(ع) عرض کرد: خداوندا! تو باران رحمتت را بر ما نازل کردی، در حالی که کسی از میان ما بیرون نرفت. خطاب رسید: «ای موسی! همان کس که رحمتم را به خاطر او از شما قطع کردم، حال به واسطه ی همان برای شما باران رحمتم را فرو فرستادم.»
موسی عرض کرد: خدایا! می شود آن بنده ات را به من نشان بدهی؟ خطاب آمد: «ای موسی! او را در حالی که چهل سال معصیت می کرد، رسوا نکردم حال که توبه کرد است، هرگز!
ای موسی! من نمّام و سخن چین را دشمن می دارم و می گویی خودم نمّامی کنم؟!»

(9)ـ خدا پناه بی پناهان
یونس پیغمبر(ع) پس از آن که سی سال قوم خود را به توحید دعوت کرد، هیچ کس به او نگروید مگر دو نفر، یکی، عالمی بود به نام روبیل و دیگری، عابدی به نام میخا یا تنوخا. امام صادق(ع) فرمود: خداوند عذاب وعده داده شده را از هیچ امتی برطرف نکرده مگر قوم یونس(ع)، هر چه آنها را به ایمان فرا خواند نپذیرفتند. بعد از آن که در صدد قتل و آزار او برآمدند، به درگاه خدا شکایت کرد و نزول عذاب الهی را برای آنها درخواست کرد. روبیل از روی دلسوزی برای آن مردم و به خاطر علم و حکمتی که داشت، مانع چنین درخواستی بود و از یونس می خواست تا نفرین نکند، ولی تنوخا با یونس(ع) هم عقیده بود و او را برای این کار تشویق می کرد.
بالاخره یونس(ع) گفتار عابد را پذیرفت و آنها را نفرین کرد. به او وحی شد: «در فلان روز و ساعت عذاب نازل می شود.»
نزدیک تاریخ عذاب، یونس(ع) و عابد از شهر خارج شدند، ولی روبیل در شهر ماند. ساعت نزول بلا فرا رسید و آثار کیفر ظاهر شد. قوم یونس آشفته و ناراحت شدند و به دنبال یونس رفتند، ولی او را نیافتند. روبیل به آنها گفت: حال که یونس نیست به خدا پناه ببرید و زاری و تضرع کنید، شاید بر شما ترحمی بفرماید. پرسیدند چگونه پناه ببریم؟ روبیل دانشمند فکر کرد و گفت: فرزندان شیرخواره را از مادرانشان جدا کنید؛ حتی بین شتران و بچه هایشان، گوسفندان و بره ها، گاوها و گوساله ها جدایی بیندازید و در بیابان جمع شوید؛ آن گاه اشک ریزان از خدای یونس، خدای آسمان و زمین ها و دریاهای پهناور طلب مغفرت کنید.
به دستور روبیل عمل کردند، منظره ای بس تأثرانگیز به وجود آمد. اطفال شیرخوار گریه آغاز نمودند، پیران کهن سال صورت بر خاک گذاشته، اشک ریختند، آوای حیوانات و اشک و آه قوم یونس با هم آمیخته شد، رحمت بی منتهای پروردگار جهان بر سر آنها سایه افکند، عذاب برطرف گردید و به طرف کوه ها روانه شد.
پس از پایان تاریخ عذاب، یونس(ع) به طرف قوم خود بازگشت تا ببینید آنها چگونه هلاک شده اند، با کمال تعجب مشاهده کرد مردم به صورت عادی زندگی می کنند، عده ای مشغول کشاورزی بودند، از یک نفرشان پرسید:
قوم یونس چه شدند؟ او که یونس(ع) را نمی شناخت پاسخ داد: او بر قوم خود نفرین کرد، خداوند نیز تقاضای او را پذیرفت و عذاب نازل شد، ولی آنها گرد یکدیگر جمع شدند، گریه و زاری کرده و از خدای رئوف خواستند که آنها را ببخشد. خدای مهربان هم بر آنها رحم نمود و عذاب را برطرف کرد. الآن در جست و جوی یونس هستند تا به او ایمان بیاورند. یونس(ع) خشمگین از آن محیط فاصله گرفت و به جانب دریا پیش رفت.
نزدیک دریا که رسید، یک کشتی را در حال حرکت مشاهده کرد. تقاضا کرد تا او را سوار کنند، اهل کشتی موافقت کردند. یونس سوار شد و کشتی حرکت کرد، میان دریا که رسید خداوند نهنگی را مأمور کرد که مانع از عبور کشتی شود.
یونس ابتدا جلو نشسته بود، حمله ی نهنگ و هیکل درشت او را که دید، از ترس به عقب کشتی رفت. ماهی بزرگ، باز به طرف یونس آمد، گفتند: در میان ما شخص نافرمانی وجود دارد، باید قرعه اندازیم؛ به نام هر کسی که درآمد، او را طعمه ی همین ماهی قرار دهیم. قرعه به نام یونس درآمد، او را میان دریا انداختند.
نهنگ یونس(ع) را بلعید و مأموریت او همین قدر بود که یونس(ه) را در شکم خود نگاه دارد، نه آن که گوشت او را بخورد یا استخوانی از وی بشکند. در حدود سه روز در شکم ماهی بود و ماهی او را در تاریکی های دریا فرو می برد و می چرخانید. خدا عالم است که در این مدت بر یونس(ع) چه گذشت و در ظلمت های قعر دریا و در تاریکی های شب چه هاله ی سنگینی از غم و اندوه، آن پیامبر بزرگوار را احاطه کرد و چه اندازه زندگی بر آن حضرت دشوار گشت.
در چنین وضعی جز توجه به آفریننده ی جهان و انقطاع به سوی او چه وسیله ی دیگری می توانست آرامش دهنده و تسلی دل او باشد و چه پناه دهنده ای جز پناه بی پناهان می توانست یونس(ع) را پناه دهد؟
امام باقر(ع) می فرماید:
سه شبانه روز در شکم ماهی بود، در دل دریاهای تاریک خدا را خواند، دست به دعا نمود: «و ذالنون إذ ذهب مغاضباً فظن أن لن نقدر علیه فنادی فی الظلمات أن لااله الا أنت سبحانک انی کنت من الظالمین فاستجبنا له و نجیناه من الغم و کذلک ننجی المومنین»(1)
ماهی، یونس پیامبر(ع) را به کنار دریا میان ساحل انداخت؛ همچون جوجه ی بی بال و پری بود که قدرت و رمقی در بدن او وجود نداشت. موهای بدنش ریخته و پوستش نازک شده بود.
خداوند درخت کدویی برای او همان جا رویانید تا در سایه ی آن از حرارت آفتاب محفوظ بماند. یونس(ع) در آن مدت دائماً به تسبیح و ذکر خدا مشغول بود تا آن ناراحتی و نازکی پوست برطرف شد. خدای متعال کرمی را مأمور ساخت تا ریشه ی کدو را خورد، کدو خشک شد و یونس پیغمبر از این حادثه غمگین شد.
خطاب رسید : « برای چه محزونی ؟» عرض کرد : « در سایه ی این درخت آسوده بودم، کرمی را مأمور کردی تا آن را خشک کرد، خداوند به او فرمود: «یونس! اندوهگین می شوی برای خشک شدن درختی که نه خود آن را گذاشته ای، نه خود آن را آب داده ای و نه چندان اهمیتی به آن می دادی، زمانی که از سایه اش بی نیاز می شدی؛ اما چگونه محزون و غمیگین نشدی آن لحظه که نفرین کرده و می خواستی هزاران هزار (صدهزار) نفر از مردم بی چاره را دستخوش عذاب الهی قرار دهی. به سوی آنها برگرد که آنها توبه کردند.» و یونس به سوی قوم خود بازگشت، همه گرد او جمع شده و به او ایمان آوردند.

(10)ـ گریه ی شوق
از پیامبر اکرم(ص) نقل شده است که: حضرت شعیب(ع) آن قدر گریه کرد تا این که بینایی خود را از دست داد. خدای متعال به لطف خودش بینایی او را برگرداند. سپس آن قدر گریه کرد تا این که دوباره نابینا شد. خدای متعال بار دیگر بینایی اش را به او برگرداند. تا سه مرتبه این عمل تکرار شد.
وقتی که نوبت سوم خداوند چشمان حضرت شعیب(ع) را بهبود بخشید، به وی وحی فرستاد: «ای شعیب! چرا این قدر گریه می کنی؟ اگر از شوق بهشت است که آن را بر تو حلال نموده ام و اگر از خوف جهنم است پس آن را بر تو حرام کرده ام.»
شعیب(ع) عرض کرد: خدایا! برای این ها نیست، بلکه این گریه، گریه ی شوق است. دل من به محبت تو بسته است و گریه ی دوستی و محبت به تو است.
حضرت حق فرمود: «به خاطر همین بود که کلیم خود، موسی ابن عمران را ده سال به خدمت تو گماردم و هر کس مشتاق من باشد، همه مشتاق او هستند و این اثر سوق به من است.»

(11)ـ جام بلا
روزی یکی از یاران پیامبر(ص) حضرت را به منزل خود دعوت کرد، حضرت هم پذیرفت و به منزل او رفت. وقتی به منزلش وارد شد، مشاهده کرد که مرغی روی دیوار خانه ی میزبان تخم گذاشت و همان دم تخم مرغ تکان خورد و روی میخ آستانه ی در افتاد ولی نشکست!
پیامبر اکرم(ص) از این ماجرا شگفت زده شد. صاحب خانه وقتی عکس العمل حضرت را دید عرض کرد: یا رسول الله(ص)! آیا تعجب کردید؟ سپس گفت: سوگند به آن خدایی که تو را به حق مبعوث کرد است، من در زندگی هرگز با بلا و گرفتاری رو به رو نشده ام. حضرت به محض شنیدن این خبر غذا نخورده از جا برخاست و از منزل خارج شد و سپس فرمودند: «لا حاجه لله فیمن لیس له فی ماله و بدنه نصیب»، «کسی که در زندگی احساس سختی نمی کند، نزد خدا ارزش و مقامی ندارد و از الطاف و عنایات او بی نصیب خواهد ماند.»
هر که در این بزم مقربتر است
جام بلا بیشترش می دهند

پی‌نوشت‌ها:

1- قرآن کریم، سوره انبیا، آیه 87 و 88.

مأخذ داستان ها به ترتیب شماره ی آنها:
1- گفتارهای معنوی / ص 210.
2- سرگذشت های عبرت انگیز/ ص 252.
3- عاقبت به خیران عالم / ج 1/ ص 313.
4- کرامات صالحین/ ص 288.
5- سرای دیگر/ ص 85.
6- داستان دوستان / ج 3/ ص 126.
7- اسوه پارسایان / ص 123.
8- عاقبت به خیران عالم/ ج1/ ص 244.
9- تاریخ انبیا/ ج 2/ ص 265.
10- ارشاد القلوب دیلمی / ج 2/ ص 219.
11- اصول کافی / ج 3/ ص 355.
منبع: صاحب هنر، مهدی، (1389)، داستانهایی از لطف خدا، کاشان، نشر مرسل.

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید