رزق دهنده خداست

رزق دهنده خداست

نویسنده: مهدی صاحب هنر

(1)ـ رأفت خدا
«سید بحرانی» نقل فرموده: پیامبر خدا(ص) و علی(ع) و حضرت زهرا(س) و امام حسن و امام حسین(ع)، شیعیان و دوستان را تا قیامت یاد کردند.
رسول خدا(ص) فرمود: من نصف اعمالم را به امت خود واگذار کردم؛ و علی(ع) هم فرمود: من نصف اعمالم را به شیعیان خود واگذار کردم، و حضرت زهرا و امام حسن و امام حسین(ع) نیز همین مطلب را فرمودند.
جبرئیل نازل شد و عرض کرد: حق تعالی می فرماید: من بیشتر از شما آنها را دوست دارم و همه ی آنها را می آمرزم.
تنها راه امیدمان همین است وگرنه با این ضعف و در برابر مکر شیطان و با این بی عملی به کجا می رسیم.
سعدی مگر از خرمن اقبال بزرگان
یک خوشه ببخشند که ما تخم نکشتیم

(2)ـ آیا سزاوار است؟
مرحوم حاج شیخ الاسلامی(ره) فرمود: شنیدم از عالم بزرگوار و سید عالی قدر، «امام جمعه بهبهانی» که در اوقات تشرف به مکه ی معظمه، روز به عزم تشرف به مسجدالحرام و خواندن نماز در آن مکان مقدس از خانه خارج شدم و در اثنای راه خطری پیش آمد و خداوند مرا از مرگ نجات داد و با کمال سلامتی به مسجدالحرام آمدم.
نزدیک در مسجد،خربزه های زیادی روی زمین ریخته بود و صاحبش مشغول فروش آنها بود. قیمت آن را پرسیدم: گفت: آن قسمت فلان قیمت، و قسمت دیگر ارزان تر و فلان قیمت است. گفتم پس از مراجعت از مسجد می خرم و به منزل می برم.
پس به مسجدالحرام رفتم و مشغول نماز شدم؛ در حال نماز در خاطرم گذشت که از قسمت گران آن خربزه بخرم یا قسمت ارزان آن، چه مقدار بخرم و خلاصه تا آخر نماز در این خیال بودم.
چون از نماز فارغ شدم، خواستم از مسجد بیرون روم که شخصی از در مسجد وارد شد و نزدیک من آمد و در گوشم گفت: خدایی که به تو توجه داشت و لطفی کرد و امروز تو را از خطر مرگ نجات بخشید، آیا سزاوار است در خانه ی او نماز خربزه ای بخوانی؟ فوراً متوجه عیب خود شده و بر خود لرزیدم و خواستم دامنش را بگیرم، ولی او را نیافتم.

(3)ـ رزق دهنده خداست
شیخ احمد دشتی که از نزدیکان «مرحوم آیت الله آخوند خراسانی» بوده است تعریف می کند:
در زمانی که وضع مالی آخوند و همه ی ما خراب بود، یک شب آخوند مجلس درس خصوصی داشت و در آن مجلس شاگردان مبرّز او مثل میرزای نایینی، سید ابوالحسن اصفهانی، آقا ضیاءالدین و شیخ عبدالله گلپایگانی و عده ی دیگر حضور داشتند. وقتی مجلس درس و بحث تمام شد، ما دیدیم سیدی که از خانواده ی «روفی عی» بود به اتفاق یک نفر زائر خدمت ایشان آمدند. آن مرد زائر مقداری پول درآورد و به آقای آخوند داد و ایشان هم پول ها را زیر تُشکشان گذاشتند.
ما که ناظر جریان بودیم و همه سخت بی پول، به هم نگاه کردیم و خوش حال شدیم که به زودی استاد چیزی به ما خواهد داد. اما به زودی امید ما مبدل به یأس شد؛ زیرا دیدیم بعد از آن که آقای آخوند پول ها را زیر تشک گذاشتند، آن مرد سید بلند شد و در گوش ایشان آهسته چیزی گفت.
آقای آخوند قلم و دواتی دم دستشان بود، به او دادند و با اشاره به او گفتند: بنویس. آن سید هم چیزی مختصر نوشت و به ایشان داد. آقای آخوند وقتی آن را خواندند، اخم هایشان را درهم کرده و کاغذ را پاره کردند و بعد دست زیر تشک بردند و پول ها را درآوردند و به آن سید دادند و او هم پول ها را برداشت و به همراه آن زائر تشکرکنان بیرون رفت.
ما که ناظر این صحنه بودیم و نمی دانستیم جریان امر از چه قرار است و حس کنجکاوی ما هم سخت برانگیخته شده بود، همه می خواستیم از این ماجرا سردرآوریم؛ ولی رفقا جرأت نمی کردند سوالی بکنند. چون من رویم با ایشان بازتر بود، بنابراین از من خواستند تا داستان را سوال کنم. من هم از ایشان پرسیدم: حضرت آقا! ممکن است بفرمایید داستان از چه قرار است؟ ایشان فرمودند: کدام داستان؟
عرض کردم این که دو نفر آمدند و یکی پولی داد و شما آن پول ها را زیر تشک گذاشتید و بعد آن سید در گوش شما چیزی گفت و بعد چیزی نوشت و به شما داد و شما نوشته ی او را خواندید و پاره کردید. سپس پول ها را به آن سید دادید و بعد هر دو بلند شدند و رفتند. ما هیچ کدام معنای این را نفهمیدیم.
آقای آخوند فرمودند: خیلی چیزهاست در دنیا که ما معنای آن را نمی فهمیم، این هم یکی از آنها.
من موضوع را دنبال کردم و یکی دو نفر از حضار هم مرا تأیید و اصرار کردند، اگر امکان دارد ایشان توضیحی بدهند. آقای آخوند فرمودند: حالا که اصرار دارید، می گویم. آن مرد زائر آمد و چهارصد لیره پول به من داد، من گرفتم. آن سید به من گفت که دو پسر دارد و می خواهد هر دو را داماد کند، اما پول ندارد.
برای این که کسی متوجه نشود من به او گفتم: بنویس، چه قدر پول احتیاج داری؟ او هم نوشت صد لیره. من دیدم این مبلغ برای داماد کردن دو پسرش کافی نیست، هر چهارصد لیره را به او دادم.
وقتی آقای آخوند این مطلب را فرمودند، همه ی شاگردان شروع به قیل و قال کردند که آقا این چه وضع است؟ شما که خودتان بهتر می دانید، وضع مالی همه خراب است. ما به جهنم، شما چرا به فکر خودتان نیستید. الآن که شما و بچه هایتان آن قدر در مضیقه هستید، چه طور یک دفعه چهارصد لیره به او دادید؟حداقل فکری به حال خودتان می کردید و یا لااقل فکری به حال شاگردان خودتان.
ما که داشتیم این اعتراضات را می کردیم، ناگهان دیدیم آقای آخوند شروع به گریه کردن کردند. وقتی ما گریه ی ایشان را دیدیم، همه ساکت و ناراحت شدیم و از ایشان معذرت خواستیم و تأکید کردیم که هیچ کدام قصد جسارت به ساحت استاد نداشتیم.
آقای آخوند بعد از چند دقیقه ساکت شدند و فرمودند: ناراحتی من از این جهت نیست که شما مرتکب جسارتی نسبت به من شده اید یا نشده اید؛ افسردگی من از این جهت است که می بینم تمام زحماتی را که من در عرض سال ها برای شما کشیده ام، همه هدر رفته است؛ زیرا شما در رکن اول اسلام که توحید است، وامانده اید و از آن غافلید و نمی دانید که رزق و روزی را خدا می دهد نه بنده ی خدا.
اگر منظورتان از این حرف ها این است که من این قبیل پول ها را برای خودم بردارم و پس انداز کنم، باید بگویم که من احتیاج به پس انداز ندارم؛ زیرا وقتی از مشهد به نجف آمدم، جز یکی دو جلد کتاب هیچ نداشتم و خداوند این همه نعمت و عزت به من مرحمت نمود.
و اگر منظورتان بچه هایم است، که آنها هم وضعشان خوب است و خدا رزاق است و اگر منظورتان خودتان است، شما هم باید به خدا اتکا داشته باشید و امید به او ببندید نه به کس دیگر.
من متأثرم از این که می بینم شما خدا را فراموش کرده اید و به بنده ی او چشم دوخته اید. وقتی آقای آخوند این نصایح را فرمودند، همه ی شاگردان از سخن استاد خود سخت منفعل شدند و سرها را به زیر انداختند.

(4)ـ بنده اش را فراموش نمی کند
امام باقر(ع) از جدش امیرمؤمنان(ع)نقل می کند: روزی مردی برخاست و گفت: ای امیرمؤمنان! با چه چیز خدای خود را شناختی!
فرمود: با شسته شدن عزم ها و همت ها. چون تصمیم به انجام کاری گرفتم، مانع شد و چون عزم کردم، قضای الهی با عزم من مخالفت کرد، پس دریافتم که مدبر، کسی است جز من.
مرد گفت: چه باعث شد شکر نعمت های او را به جای آوری؟ حضرت فرمودند: به بلاهایی که خداوند آنها را از من دور کرد، و غیر مرا دچار ساخت، نگریست. از این رو دریافتم که او به من نعمت ارزانی داشته است، پس شکر او را بر خود لازم دانستم.
مرد پرسید: چرا لقای او را دوست داری؟ فرمود: چون دریافتم که برای من دین فرشتگان، فرستادگان و پیامبرانش را برگزیده، دانستم که در حق من لطف و محبت کرده و مرا گرامی داشته و فراموشم نکرده است، پس مشتاق لقای او شدم.

(5)ـ مقام رضا
پیامبر اکرم(ص) در شب معراج از پروردگار سؤال کرد، پروردگارا! چه عملی نزد تو افضل است؟
خدای سبحان خطاب فرمود: «چیزی نزد من بهتر از توکل بر من و راضی بودن به قسمت من نیست. یا محمد! محبت خود را نسبت به دوستانم و دوستی خود را به کسانی که در راه من مهربانی می کنند و محبت خود را به کسانی که خود را به من متصل نموده اند و نیز لطف خود را به کسانی که به من توکل می کنند واجب نمودم، محبت من حد و مرز ندارد.
هر زمانی که دوستی خود را نسبت به دوستانم زیاد نمودم، نشانه ای در آن قرار می دهم و ایشان نظر می کنند به مخلوقات من، هم چنان که من به آنها نظر می کنم و حوائج خود را به مردم نمی گویند و شکم های خود را از حرام نگاه می دارند و در دنیا به ذکر و محبت من متنعم هستند و من کمال رضایت را از ایشان دارم.»

(6)ـ افسوس…
یکی از کفار و زِنادقه ششصد سال به طور آشکارا گناه می کرد. روزی حضرت موسی(ع) برای مناجات به کوه طور می رفت که با او برخورد کرد. از موسی(ع) سوال کرد: به کجا می روی؟
موسی(ع) گفت: برای راز و نیاز با خدای سبحان به کوه طور می روم. آن مرد گفت: برای خدای تو پیامی دارم که می خواهم حتماً به او برسانی. موسی(ع) پذیرفت. گفت: یا موسی! به خدای خود بگو مرا از خدایی تو عار و ننگ می آید و اگر تو روزی دهنده ی من هستی، می خواهم که ندهی و مرا به روزی تو نیازی نیست.
حضرت موسی(ع) از حرف هایش پریشان خاطر شد و بدون آن که عکس العملی نشان دهد، راه خود را پیش گرفت و به سوی کوه طور روانه شد.
بعد از اتمام مراسم نیایش و دعا، شرم کرد که سخنان آن کافر را به خداوند بگوید. ناگاه خطاب آمد: ای موسی! چرا پیام بنده ام را که با ما بیگانگی می کند و از خدایی ما اعراض می جوید نرسانیدی؟»
موسی(ع) عرض کرد: خدایا! تو خود بهتر می دانی که چه گفت.
خدای مهربان فرمود: «ای موسی! به او بگو اگر تو از خدایی ما ننگ و عار داری، ولی ما را از بندگی تو ننگ و عار نیست و اگر تو روزی ما نخواهی، ما بدون درخواست تو به تو روزی می رسانیم.»
موسی(ع) از کوه طور برگشت و پیام الهی را به آن شخص کافر رسانید.
چون او پیام خداوند را شنید، ساعتی در فکر فرو رفت و سپس سر بلند کرد و گفت: ای موسی! پروردگار ما بزرگ پادشاهی است؛ کریم و بنده نواز است؛ افسوس که من عمرم را ضایع کردم و روزگارم را به بطالت گذرانیدم. ای موسی! راه حق را به من نشان بده.
موسی(ع) دین حق را به او عرضه داشت و او به یگانگی وحدانیت خدا اقرار کرد و به سجده رفت و در همان حال جان به جان آفرین تسلیم کرد و روح او را به علّیین بردند.

(7)ـ بهشت رفتن به رحمت خداست
در تاریخ آمده است که عابدی بر سر کوهی منزل کرده بود و همواره زندگی را با یاد خدا می گذراند و حتی یک چشم بر هم زدن از خدای خود غافل نبود و خدای سبحان برای امرار معاش و گذراندن زندگی اش، نزد او درخت انار و چشمه ی گوارایی تدارک دید تا بدین وسیله حوائجش برطرف شود.
ششصد سال به این صورت گذشت، تا این که عابد از خدای خود خواست در حال سجده او را قبض روح کرده، به همین حالت او را در روز قیامت محشور کند. خدای متعال خواسته اش را اجابت کرد، سپس خطاب به ملائکه فرمود: «بنده ام را با لطف و رحمتم به سوی بهشت ببرید.»
عابد به خدای خود عرض کرد: خدایا! پس پاداش عبادت های ششصد ساله ام چه می شود که باید با رحمت تو وارد بهشت شوم؟
از مصدر ربوبی خطاب می رسد: «این بنده مایل است با عدل خود با او رفتار کنیم. پس ای ملائک، عبادت های او را با نعمت هایی که به او عطا کرده ام مقایسه کنید. می بینید همه ی عبادت های ششصد ساله اش با یک دانه از انارهایی که هر روز تناول می کرده قابل مقایسه نیست.» خطاب می رسد: «بنده ام! شکر نعمت های من چه طور شد؟» عابد در برابر سخن خدا شرمنده وسر به زیر می شود، خطاب می شود: «او را به سوی جهنم ببرید.» عابد عرض می کند: خدایا! اشتباه کردم؛ با فضل خود با من رفتار کن و مرا با رحمت خود به بهشت ببر. در این جا خدای رئوف می فرماید: «او را روانه ی بهشت کنید.»
بنده همان به که ز تقصیر خویش
عذر به درگاه خدای آورد
ورنه سزاوار خداوندیش
کس نتواند که به جای آورد
«گلستان سعدی»

(8)ـ کِی تو از ما، دوست می داریش
حضرت موسی(ع) وقتی به دنیا آمد، تا سه روز نزد مادرش بود و مادر در این مدت با خاطری آسوده به شیردادن و تربیت فرزند دلبندش اقدام نمود، ولی در اثر گریه های طفل خود ترسید که مبادا مأموران و همسایه ها از وجود چنین نوزادی در منزل او مطلع گردند و در صدد قتل او برآیند.
چون فرعون از طریق منجمان، جادوگران و معبران اطلاع یافت که در آینده زوال سلطنت به دست چنین نوزادی خواهد بود، از این رو دستور داده بود شکم زن های حامله ی بنی اسرائیل را پاره کنند و نوزادان را به قتل برسانند؛ تا جایی که برای نابودی موسی(ع) بیش از بیست هزار نوزاد را به قتل رسانیدند و بنا به خبر دیگر تا هفتاد هزار کودک را سر بریدند؛ ولی از آنجا که مشیت الهی بر این تعلق گرفته بود که موسی را حفظ نماید، علی رغم همه ی تلاش های مذبوحانه اش به وی دست نیافت.
ولی چون مادر موسی می ترسید که موضوع فاش گردد، خدا بر او وحی فرمود:
«و اوحینا إلی ام موسی أن أرضعیه فإذا خفت علیه فألقیه فی الیم و لا تخافی و لا تحزنی انا رادّوه إلیک و جاعلوه من المرسلین»(1)
«به مادر موسی وحی کردیم که او را شیر بده و چون بیمناک شدی او را به دریا بیفکن و اندوهگین مباش که ما او را به تو باز می گردانیم و او را از پیامبران مرسل قرار می دهیم.»
بدین جهت در صدد برآمد تا صندوقچه ای تهیه کند و نوزادش را در آن گذاشته، به دریای نیل افکند. از حزقیل (حزبیل) که شخصی مؤمن و شغل او تجاری بود، خواست تا برای وی صندوقی مناسب بسازد. بعداز آماده شدن صندوق، کودک را در میان پارچه و پنبه پیچیده و در آن گذارد و اطراف آن را قیراندود کرد و منفذهای آن را با قیر گرفت.
طبق برخی روایات حتی طرز ساختن آن را نیز خداوند به مادر موسی وحی نمود.
و آن گاه شبانه به کنار رود نیل آمد و صندوقچه را به دریای نیل انداخت؛ امواجی که در اثر وزش باد بر سطح آب برخاسته بود، صندوقچه را در خود فرو برد و مادر موسی با دلی مضطرب و چشمانی بی فروغ، آن منظره ی هولناک را می نگریست و در این لحظه بی تاب شد و خواست فریاد بزند که خدای مهربان دلش را آرام نموده، خودداری کرد.
«پروین اعتصامی» از سویی، دل سوخته ی مادر موسی و از سویی دیگر لطف و محبت خدای دادگر را در قالب اشعاری جالب، تحت عنوان «لطف حق» به تصویر کشیده که از شاهکارهای ادبیات فارسی به شمار می رود.
او داستان را این گونه سروده است:

مادر موسی، چو موسی را به نیل
درفکند از گفته ی رب جلیل

خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه
گفت کای فرزند خرد بی گناه

گر فراموشت کند لطف خدا
چون رهی زین کشتی بی ناخدای

گر نیارد ایزد پاکت بیاد
آب، خاکت را دهد ناگه بباد

وحی آمد کاین چه فکر باطل است
رهرو ما اینک اندر منزل است

پرده ی شک را برانداز از میان
تا ببینی سود کردی یا زیان

ما گرفتیم آنچه را انداختی
دست حق را دیدی و نشناختی

در تو تنها عشق و مهر مادری است
شیوه ی ما عدل و بنده پروری است

نیست بازی کار حق، خود را مباز
آنچه بردیم از تو، باز آریم باز

سطح آب از گاهوارش خوشتر است
دایه اش سیلاب و موجش مادر است

رودها از خود نه طغیان می کند
آنچه می گوییم ما، آن می کند

ما به دریا حکم طوفان می دهیم
ما به سیل و موج فرمان می دهیم

نسبت نسیان به ذات حق مده
بار کفر است این، به دوش خود منه

به که برگردی، به ما بسپاریش
کی تو از ما، دوست تر می داریش

نقش هستی، نقشی از ایوان ماست
خاک و باد و آب، سرگردان ماست

قطره ای کز جویباری می رود
از پی انجام کاری می رود

ما بسی، گم گشته باز آورده ایم
ما بسی، بی توشه را پرورده ایم

میهمان ماست، هر کس بی نواست
آشنا با ماست، چون بی آشناست

ما بخوانیم، ار چه ما را رد کنند
عیب پوشی ها کنیم ار بد کنند
سوزن ما دوخت، هر جا هر چه دوخت
زآتش ما سوخت، هر شمعی که سوخت

(9)ـ یادآوری نعمت ها
خداوند به حضرت داوود(ع) فرمود: «ای داوود! راه ما را بر بندگانم روشن کن و محبت ما را در دل آنها بیفکن و نعمت های ما را یاد ایشان آور و سخنان ما را در دل آنان شیرین کن و بگو من آن خداوندم که با سخاوت وجودم، بخل نیست و با علمم، جهل نیست و با صبرم، عجز نیست و با غضبم، ضجر نیست و در صفتم، تغیر نیست و در گفتنم، تبدل نیست.
اگر بنده ام تقصیر کند و حق کرامتم را نشناسد و شکر نعمت نگذارد او را عتاب نمایم»، چنان که از علی(ع) نقل شده که خداوند می فرماید: «ای بنده ی من! تو انصاف بده، من با نعمت های خودم با تو دوستی کنم و تو به معصیت ها با من دشمنی کنی، خوبی و نیکی من همیشه بر تو فرود می آید و بدی تو همواره به سوی من اوج می گیرد.»

(10)ـ چرا به درگه ما نیامدی؟
عربی نزد پیامبر(ص) آمد و گفت: مرا پاک کن. حضرت فرمودند: برو توبه و استغفار کن.
عرب دوباره و سه باره آمد و گفت: مرا پاک کن. حضرت فرمودند: مگر این دیوانه است؟ مردم گفتند: نه، حضرت پرسیدند: شراب خورده؟ او را آزمودند و گفتند: نه، عرب گفت: زنا کردم. چون عرب دو بار اقرار کرد، او را سنگ باران کردند.
گویند، پس از اجرای حکم، ندا رسید: آیا تو ندانستی که ما محمد(ص) را برای تنفیذ احکام شرع فرستادیم و حاکم جهان کردیم؟
چون تو به نزد او رفتی با همه ی مهربانی، هیچ گاه در جاری کردن حد الهی تقصیر نمی کند. تو چرا نزد ما و به درگاه ما نیامدی و توبه نکردی تا تو را بپذیریم و از گناهت بگذریم؟!

(11)ـ امداد الهی
عالم بزرگ، سید نعمت الله جزایری که از شاگردان «محقق اردبیلی» است، می گوید: محقق اردبیلی در سال های قحطی و گرانی، آنچه از آذوقه و طعام در خانه داشت، بین مستمندان تقسیم می کرد و برای خود به اندازه ی یک سهم از سهم فقرا می گذاشت.
در یکی از سال های قحطی چنین کرد؛ همسرش ناراحت و خشمگین شد و به او گفت: فرزندانمان را در چنین سالی، وامانده و تهی دست باقی گذاشتی، تا مثل سایر مردم، به جدایی بیفتند؟
محقق اردبیلی، از همسرش گذشت و به مسجد کوفه رفت و در آن جا به اعتکاف (عبادت سه روزه همراه نماز و روزه را اعتکاف نامند) پرداخت.
در روز دوم اعتکاف، شخصی چند بار گندم مرغوب و آرد خوب، که بر پشت چارپایان قرار داده بود، به خانه ی او آورد و به همسرش تحویل داد گفت: این بارها را صاحب منزل (محقق اردبیلی) که اکنون در مسجد کوفه به اعتکاف اشتغال دارد، فرستاده است.
هنگامی که ایام اعتکاف تمام شد و محقق اردبیلی به خانه ی خود بازگشت، همسرش به او گفت: طعامی را که توسط آن اعرابی فرستاده بودی بسیار مرغوب و خوب بود.
محقق اردبیلی که از این طعام بی خبر بود، دریافت که از جانب خداوند و امداد الهی بوده، حمد و سپاس الهی را به جا آورد.

(12)ـ مقام اولیای خدا
خداوند به حضرت موسی(ع) فرمود: «که دوستی از دوستان من در فلان ویرانه از دنیا رفته، ای موسی! برو و کار کفن و دفن او را آماده کن.»
موسی(ع) به آن خرابه رفت؛ شخص مرده ای را مشاهده کرد که خشتی در زیر سر و پاره ای از پارچه ی کهنه بر عورت خود پوشانیده، حضرت موسی(ع) با گریه عرض کرد: خداوندا! دوست تو این چنین است پس دشمن تو چگونه است؟ خطاب رسید: «ای موسی! به عزت و جلال قدرتم که این دوستی است از دوستان ما. فردای قیامت که سر از قبر بردارد، نمی گذارم قدم از قدم بردارد تا از عهده ی آن خشت و پلاس بیرون نیاید.»
موسی(ع) دنبال گروهی از بنی اسرائیل رفت و آنها را برای مقدمات دفن حاضر کرد، چون آن گروه به ویرانه آمدند آن شخص مرده را ندیدند.
موسی(ع) عرض کرد: خداوندا! این دوست تو که مرده بود چه شد؟ آیا به زمین فرو رفته یا به آسمان بالا رفته و یا درندگان او را خورده اند؟
خطاب رسید: «ای موسی! این چه گمان است که به دوستان ما داری؟ دوستان ما را درندگان نمی خورند و به زمین فرو نمی روند، دوست کجا باشد جز نزد دوست.»
حضرت موسی(ع) به آسمان نگاه کرد و او را نزد پروردگار جهان مشاهده کرد.
«فی مقعد صدق عند ملک مقتدر»(2)، «او را در منزلگاه صدق در نزد پادشاه نیرومند یافت.»

(13)ـ هذا من فضل ربی
حضرت ابراهیم(ع) در زمان پادشاهی ظالم به نام نمرود زندگی می کرد . او مردی ستمگر و جاه طلب بود و علاوه بر آن دعوی خدایی داشت و مردم زمان نیز مجبور بودند از ترس قانون در مقابل وی سجده کنند.
ابراهیم(ع) وقتی به سن جوانی رسید و کم کم اهانت بت ها بر زبان وی جاری گردید و نمرود از حالات وی مطلع شد، فرستاد تا آن حضرت را به دربار او آورند. حضرت وقتی که وارد شد برخلاف اهل آن روزگار نمرود را سجده نکرد.
نمرود گفت: ای ابراهیم! چرا سجده نکردی؟ ابراهیم(ع) گفت: من به جز پروردگار خود کس دیگر را سجده نمی کنم. نمرود گفت: پروردگار توکیست؟
ابراهیم(ع) در جواب گفت: پروردگار من زنده می کند و می میراند، نمرود گفت: من هم می میرانم و زنده می کنم. دستور داد تا دو مرد زندانی را که یکی محکوم به اعدام بود و دیگری بی گناه و می باید آزاد شود آوردند، آن که حکم آزادی وی صادر شده بود، به قتل رسانید و دیگری را که استحقاق قتل داشت آزاد نمود.
گفت: یکی را میرانده ام و یکی را زنده کرده ام. حضرت ابراهیم(ع) به حجت و دلیل دیگری دست زد و گفت: خدای من خورشید را از مشرق بیرون می آورد و تو از جانب مغرب بیرون آور، نمرود در جواب ساکت شد.
بعد از آن حضرت ابراهیم(ع) به تبلیغ پرداخت و پیوسته در فکر آن بود که تمام بت ها را از بین ببرد و به همه ی مردم بفهماند که مصنوعات؛ قابل پرستش نیستند. صبر کرد تا روز عید عَبَدَه ی اصنام فرا رسید.
عادت آنها این بود که وقتی نزدیک عید می شد، لباس تازه و مشروبات و خوردنی های مرغوب ترتیب داده و به بیت الاصنام رفته و پیش بت ها می گذاشتند.
روز عید به عیدگاه می رفتند، موقع مراجعت به بیت الاصنام آمده و آن خوردنی ها و لباس ها را بین یکدیگر تقسیم می کردند.
چون روز عید فرا رسید، مردم عازم عیدگاه شدند و از ابراهیم خواستند که همراه آنان برود، اما او به بهانه ی بیماری «فقال إنی سقیم»(3) حاضر نشد.
مردم که از نزد وی برمی گشتند، او می گفت: «تالله لأکیدن أصنامکم»(4)
پس از رفتن ایشان حضرت ابراهیم(ع) به آن بتخانه رفته، اول به طریق استهزا به ایشان خطاب کرد و گفت: چرا چیزی نمی خورید؟! و چرا سخن نمی گویید؟! آن گاه تبر را بلند کرد و تمام بت ها را شکست و تبر را بر دوش بت بزرگ نهاد و از بتخانه بیرون آمد.
مردم وقتی که از مراسم عید بازگشتند، طبق معمول به بتخانه آمدند و بتان را شکسته و تبر را به دوش بت بزرگ دیدند؛ فریاد آنان بلند شد. از آن جا که حضرت ابراهیم(ع) را مخالف خدایان دروغین خود می دانستند و نیز در شهر جز ابراهیم(ع) کسی دیگری نبود، یقین داشتند که این کار، کار ابراهیم است و بس .
بدین جهت تمام ایشان به درگاه نمرود رفته، واقعه را برای او شرح دادند. نمرود دستور داد ابراهیم احضار شود و آن دسته مردمی که سوگند ابراهیم را شنیده بودند، در حضور او شهادت دادند.
نمرود ابراهیم را مخاطب قرار داد و گفت: ای ابراهیم! این کار را تو کرده ای یا خدایان؟ حضرت ابراهیم(ع)جواب داد: «بل فعله کبیرهم هذا»(5)
اینکار را بزرگ بتان کرده است و اگر قادر به سخن گفتن هستند از ایشان بپرسید.
وقتی که ابراهیم این سخن را گفت، مشرکین سر خجالت به زیر افکندند و گفتند: تو می دانی که ایشان اهل سخن نیستند و قدرت حرف زدن ندارند.
حضرت ابراهیم(ع) چنین نتیجه گرفت و گفت: آیا چیزی را که هیچ نفع و ضرری برای شما ندارد می پرستید؟ وای بر شما!
«قال أفتعبدون من دون الله ما لا ینفعکم شیئاً و لا یضرکم اف لکم و لما تعبودن من دون الله أفلا تعقلون»(6)
وقتی که آنها در جواب حضرت ابراهیم(ع) عاجز شدند، حضرت دوباره به ارشاد مردم پرداخت؛ کم کم جمع زیادی به او ایمان آوردند.
نمرود وقتی دید فتنه و آشوبی به پا شده است و ابراهیم پیشروی می کند، فرمان داد او را حبس کنند. سپس در مجلسی درباره ی کیفر او مشورت کردند. به امر نمرود رأی بر سوزاندن ابراهیم صادر شد؛ در دامنه ی کوهی که نزدیک شهر قرار داشت که طول آن شصت گز و عرضش چهل گز و ارتفاع دیوار آن بیست گز بود، هم چنین نمرود دستور داد که هر فردی به عنوان یاری خدایان خود، خرواری هیزم در آنجا جمع کند. بعد از مدتی که آن محوطه، مملو از هیزم شد، آتش را برافروختند، طوری زبانه می کشید که مرغ ها در آن حوالی نمی توانستند پرواز کنند.
بنابراین متحیر شدند که چگونه ابراهیم را در آتش بیندازند؛ در این اثنا شیطان رسید و عمل منجنیق را به ایشان آموخت. بعد از اتمام منجنیق، از باب امتحان، سنگی در آن گذاردند و آن سنگ را رها نمودند. پس از این امتحان، ابراهیم متقید و مغلول شده را در منجنیق نهادند.
زمانی که ابراهیم از منجنیق جدا شد و در هوا معلق بود، روح الامین در فضا به او نزدیک شد و گفت: ای ابراهیم! «هل لک حاجه؟» ابراهیم در جواب گفت: «أما الیک فلا»
جبرئیل گفت: تو را با ما حاجتی نیست، به آن کس که حاجت داری سؤال کن که جایی از این سخت تر و دشوارت نیست. گفت: «علمه بحالی حسبی من سوالی»
با سوزش دل اگر نسازم چه کنم
جان در ره عشق اگر نبازم چه کنم
گویند چو پروانه چرا می سوزی
چون عاشق آن شمع طرازم چه کنم
در این حال از جانب خدای متعال خطاب آمد: «یا نار کونی بردا و سلاما»(7) آتش به امر خداوند از حرارت افتاد و گلستان شد.
بعد از سه یا هفت روز که از این قضیه گذشت و آتش خاموش شد، جویای احوال ابراهیم شدند، دیدند که او در میان گل و گیاه نشسته است؛ در حالی که چشمه ی آبی در آنجا ظاهر شده و شخصی نزدیک اوست.
نمرود فریاد برآورد: ای ابراهیم! چگونه از این آتش با این سختی رهایی یافتی؟
حضرت جواب داد:
«هذا من فضل ربی»(8)، «این از فضل پروردگارم است.»
نمرود سوال کرد: این شخص که در مقابل تو ایستاده، کیست؟ گفت: فرشته ای است که خداوند فرستاده تا انیس من باشد.
نمرود گفت: ای ابراهیم! می توانی نزد ماآیی. فوراً برخاست و پا بر کوه نهاد و به نزد نمرود آمد و او را به وحدانیت خداوند دعوت کرد و او را از وعده و وعید آگاه نمود.

(14)ـ جایگاه لطف الهی
روزی «بهلول» بر سر راهی ایستاده بود که «هارون الرشید» از آنجا عبور می کرد. بهلول با صدای بلند گفت: ای هارون! خلیفه ایستاد و با کمال تعجب پرسید: چه کسی مرا این طور با لحن تحقیرآمیز، صدا می کند؟ گفتند: قربان! بهلول دیوانه است.
هارون او را صدا کرده و گفت: آیا مرا می شناسی؟ بهلول گفت: بلی! تو همان کسی هستی که اگر کسی بر دیگری در شرق این کشور پهناور، ظلم کند و تو در غرب آن باشی، خداوند روز قیامت از تو درباره ی آن مظلوم بازخواست خواهد کرد؛ زیرا خودت را امین و حافظ امنیت مردم می دانی.
هارون از کلام شیوای بهلول متأثر شد و شخصیت پوچ خود را در برابر محکمه ی عدل الهی، مسوول احساس کرد و گفت: حال مرا چگونه می بینی؟
بهلول پاسخ داد: خودت را بر کتاب خدا عرضه کن: «إن الأبرار لفی نعمی و إن الفجار لفی جحیم»(9)
خدا می فرماید: «به طور قطع نیکوکاران در نعمت های بهشت به سر خواهند برد و بدکاران در عذاب های جهنم خواهند بود.» هارون گفت: پس این همه عمل خیر و نیکی های ما چه می شود؟
بهلول پاسخ داد: «إنما یتقبل الله من المتقین»(10) «خداوند اعمال نیک را فقط از پرهیزگاران می پذیرد.»
هارون گفت: ای بهلول! پس رحمت واسعه ی خدا چه می شود؟ جواب داد: «إن رحمت الله قریب من المحسنین»(11) «همانا رحمت الهی به نیکوکاران نزدیک است.»
خلیفه ی عباسی گفت: خویشاوندی ما با رسول الله(ص) چه می شود؟ بهلول گفت: «فلا أنساب بینهم یومئذ و لا یتسائلون»(12)
«در روز قیامت هیچ یک از پیوندهای خویشاوندی میان آنها نخواهد بود و کسی از دیگری احوال پرسی نخواهد نمود، بلکه در آن روز از عمل و رفتار انسان می پرسند.»
هارون دوباره سوال کرد: بهلول! پس شفاعت پیامبر(ص) در مورد امت چه می شود؟ پاسخ داد: «یومئذ لا تنفع الشفاعه إلا من أذن له الرحمن و رضی له قولا»(13)
«در روز قیامت شفاعت هیچ کس سودی نمی بخشد، جز کسی که خداوند رحمان به او اجازه داده و به گفتار و شفاعتش راضی باشد.»

(15)ـ بیت المقدس
«مرحوم طبرسی» در تفسیر «مجمع البیان» می فرماید: مردم در زمان حضرت داوود(ع) به طاعون سختی گرفتار شدند و عده ای زیاد در یک روز هلاک شدند. داوود(ع) چون در مکان فعلی مسجدالاقصی مشاهده کرده بود که فرشتگان از آنجا به آسمان بالا می روند، مردم را برای دعا و نیایش به آنجا آورد.
مردم بنی اسرائیل به همراه داوود(ع) به درگاه الهی در حال سجده، تضرع و زاری کردند و خداوند متعال آنان را مورد رحمت و لطف خویش قرار داد و طاعون را از مردم برطرف نمود.
پس از سه روز که از این ماجرا گذشت، داوود(ع) آنها را جمع کرد و به آنها فرمود: خداوند بر شما منت گذارد و مورد مهر و محبت خود قرارتان داد؛ اکنون به شکرانه ی این نعمت بزرگ، بیایید و در آن نقطه ای که دعایتان مستجاب شد مسجدی بنا کنید.
مردم به دستور رهبر آسمانی خویش عمل کرده و دست به کار بنای بیت المقدس شدند و حضرت داوود(ع) در حالی که از عمرش یک صد و بیست و هفت سال گذشته بود، هم دوش با امت خود به احداث آن شهر پرداخته و دیواریهای آن را به مقدار یک قامت بالا بردند. خداوند به داوود(ع) وحی فرمود: که بنای شهر بیت المقدس به دست فرزندش سلیمان(ع) به پایان خواهد رسید. حضرت داوود قبل از وفات خود، فرزندش سلیمان(ع) را به جانشینی خود منصوب کرد.
ایشان متصدی امور ساختمان شد و جنیان و شیاطین را احضار کرد و کارهای ساختمان را میان ایشان تقسیم کرد و هر دسته ای به کاری گماشت و گروهی از اجنه و شیاطین را برای تهیه ی سنگ های مرمر و بلور به حفر معادن وادار کرد و دستور داد شهر بیت المقدس را از سنگ های مرمر و سفید بنا کنند و برای آن دوازده قلعه ساخت و هر یک از اسباط بنی اسرائیل را در قلعه ای جای داد.
وقتی از بنای شهر فارغ شد، شروع به ساخت مسجد کرد. شیاطین و دیوان را گروه گروه به استخراج معادن طلا و جواهرات فرستاد و دسته ای را هم برای حمل آنها به بیت المقدس برگماشت.
گروهی نیز مشک، عنبر و سایر عطریات برایش می آوردند و عده ای هم مأمور تهیه ی مروارید از قعر دریاها و حمل آن به بیت المقدس شدند و در نتیجه آن قدر سنگ های معدنی و طلا و جواهرات و غیره تهیه شد که مقدار آن را جز خدا کسی نمی دانست.
سپس فرمان داد حجاران حرفه ای را حاضر کردند و سنگ ها و جواهرات را طبق نظر معماران حجاری کردند و سپس به وسیله ی آنها سلیمان(ع) مسجدالاقصی را با سنگ های سفید و زرد و سبز احداث کرد.
ستون های آن را از سنگ های مرمر بلورین قرار داد و سقف و دیوارهای آن را به انواع جواهرات مزین ساخت و سطح آن را با لوحه های فیروزه فرش کرده و در روی زمین جایی زیباتر و درخشنده تر از آن جا نبود و چنان بود که در شب تاریک، چون ماه شب چهارده می درخشید.
موقعی که ساختمان آن به پایان رسید، بزرگان و نیکان بنی اسرائیل را جمع کرد و به آنها خبر داد که من این بنا را برای خدا ساختم و روزی را که از بنای مسجد فارغ شده بود، جشن گرفت.

پی‌نوشت‌ها:

1- قرآن کریم، سوره قصص، آیه 7.
2- قرآن کریم، سوره قمر، آیه 55.
3- قرآن کریم، سوره صافات، آیه 89.
4- قرآن کریم، سوره انبیا، آیه 57.
5- قرآن کریم، سوره انبیا، آیه 63.
6-قرآن کریم، سوره انبیا، آیات 66 و 67.
7- قرآن کریم، سوره انبیا، آیه 69.
8- قرآن کریم، سوره نمل آیه 40.
9- قرآن کریم، سوره انفطار، آیات 13 و 14.
10- قرآن کریم، سوره مائده، آیه 27.
11- قرآن کریم، سوره اعراف، آیه 56.
12- قرآن کریم، سوره مومنون، آیه 101.
13- قرآن کریم، سوره طه، آیه 109.
مأخذ داستان ها به ترتیب شماره ی آنها:
1- عنوان الکلام/ ص 191.
2- داستان های شگفت/ ص 60.
3- سیمای فرزانگان / ص 382.
4- داستان های حکیمانه / ص 21.
5- ارشاد القلوب دیلمی / ج 2/ ص 284.
6- عاقبت به خیران عالم/ ج 1/ ص 257.
7- جلوه هایی از رحمت حق
8- قصص قرآن یا تاریخ انبیا/ ج2 / ص 47.
9- قصص الله / ج 2/ ص 34.
10- قصص الله / ج 2/ ص 30.
11- سرگذشت های عبرت انگیز/ ص 214
12- خزینه الجواهر/ ص 326.
13- داستان هایی از خدا شناسی / ص 187
14- عنوان الکلام / ص 206.
15- قصص قرآن / ج 2/ ص 231.
منبع مقاله: صاحب هنر، مهدی، (1389)، داستانهایی از لطف خدا، کاشان، نشر مرسل.

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید