نویسنده: دکتر سید محمدمهدی جعفری
نقش منافقان در تغییر روحیه مردم
همین که امیرالمؤمنین زمام امور را به دست گرفت به همه فرمانداران عثمانی پیغام داد که شما برکنار هستید، بیعت مردم را برای من بگیرید و حساب دارائی و اموالی را که از آن ایالت در دستتان هست، برداشته و به نزد من بیاورید. یکی از فرمانداران، اشعث بن قیس کندی بود. اشعث در زمان پیامبر اکرم، اسلام آورده بود، اما پس از درگذشت پیامبر مانند عده ای دیگر از دین برگشت، و در میان افراد قبیله خود تاجگذاری کرد و شاه شد. خالد بن ولید به فرمان ابوبکر به جنگ او رفت. اشعث برای نجات شخص خود، امان خواست و همراهان را به تیغ خالد سپرد.
خالد او را به مدینه نزد ابوبکر آورد. ابوبکر اشعث را بخشید و خواهر خود «ام فروه» را هم به ازدواج او در آورد. از آن پس اشعث با غرور و خودبزرگ بینی و با احساس از دست دادن تاج و سلطنت توسط اسلام، منافقانه به خدمت خلفا درآمد؛ تا اینکه به وسیله عثمان، والی آذربایجان شد. هنگامی که نامه امام به وی رسید اموال را برداشته با بیعت مردم آذربایجان به کوفه آمد اما نخست به نزد برخی از سران قبیله کنده رفت و برای پیوستن به معاویه یا ماندن در خدمت علی علیه السلام، با آنان مشورت کرد.
آنان به انگیزه تعصب قبیله گری و نژادپرستی، نظر دادند که فرار از نزد فرمانروا و پیوستن به دشمنش، برای قبیله ما ننگین است. در خدمت علی بمان، با تو مدارا خواهد کرد و چنین کرد.
امیرالمؤمنین، که روحیه او را به خوبی می شناخت، برای جلوگیری از فتنه و فسادی بزرگتر، او را که خلافی و عصیانی نداشت، پذیرفت و به منظور آنکه حسن جاه طلبیش را هم ارضا کرده باشد، چون در همان روزها عازم شده بود، او را فرمانده ستونی از سپاه کرد و همراه مالک اشتر، در مقدمه سپاه، به شام گسیل داشت.
ابوموسی اشعری پس از برکناری از فرمانداری کوفه، به نزد معاویه به شام رفت، و در جریان جنگ صفین، در روستایی میان دمشق و سرزمین صفین، به نام «دومه الجندل» می زیست. وی از قبیله کنده یمن و از همان قبیله اشعث بود. به احتمال زیاد او با شناختی که از اشعث داشته، معاویه را برانگیخته تا از میان افراد علی، با اشعث مخفیانه تماس بگیرد. ابوموسی، بر خلاف شهرت تاریخی، ساده و زودباور نبود. بلکه سیاست باز، زیرک و اهل زدوبند و دسیسه چینی بود و به گونه ای عمل می کرد که کسی او را نشناسد تا بتواند نقش خود را به خوبی بازی کند، و به همین ترتیب بود که توسط اشعث، به عنوان داور بی طرف، در برابر داور با طرف معاویه، که عمرو عاص بود، بر علی علیه السلام تحمیل شد. زیرا معاویه توسط برادرش در جریان صفین با اشعث تماس گرفت و به وی، در صورت خرابکاری در سپاه عراق، وعده استانداری خراسان را پس از به خلافت رسیدن داد. شب «لیله الهریر» (شب پایانی جنگ صفین) او را دیدند که در میان افراد قبیله اش و سربازان زیر فرمانش ایستاده، همان شعار سپاهیان شام را می دهد و آنان را به آتش بس و صلح تشویق می کند، و همو بود که متن پیمان نامه آتش بس را طبق خواست معاویه تهیه کرد و به امضای علی و یاران او رسانید و همو بود که داوری مالک اشتر و ابن عباس را به نمایندگی علی نپذیرفت و ابوموسی اشعری کندی یمنی را تحمیل کرد. لذا نتیجه داوری ابوموسی و عمر بن عاص با نقشه قبلی و با زیرکی برنامه ریزی شده، به نفع معاویه تمام شد.
پدیده خوارج
در چنین شرایط و اوضاعی، ناگهان با پدیده نویی روبرو می شویم که اگرچه زاییده آن اوضاع و احوال است لیکن خود، اوضاع و احوال گوناگون می زاید و گرفتاریهای ضد تکاملی ایجاد می کند و برنامه امام یکباره دستخوش توقف و شکست و ناکامی شده، زندگی پربار امام نیز قربانی چنین طرز تفکری می گردد. اینان کوفیانی عابد و زاهد و از یاران تندرو امیرالمؤمنین بودند که با شور و حماسه در میدان جنگ حاضر شده اند و با ایمان و فداکاری علیه دشمن می جنگند. همه وجودشان سرشار از شعار و تندروی سطحی و آتش فروزان عمل است. ژرفا ندارد؛ دریایی هستند به عمق یک بند انگشت؛ نماز شب خوان هستند و قاری قرآن و حافظ آن. اما برداشت آنها از قرآن، از ظاهر لفظ و رسم الخط و تجوید آن تجاوز نمی کند. امام بارها خطر چنین جریانی را دریافته بدانان اخطارها کرده و هشدارها داده است. اما شناخته شده نیستند، در وجود یک شخص یا گروه یا قبیله مخصوصی یا ملیت و فرقه و تفکری نمایان نیستند که بتوان آنها را آشکارا شناخت و به اقدامی در برابر آنان پرداخت.
پس از اینکه خود این گروه، آتش بس و حکمیت و حکم مطلوب معاویه را تحمیل کردند، ناگهان به خود آمده، مانند کسی که اقدام های زیانبخش در خواب علیه خود انجام داده، پس از بیداری، متوجه می شود و از سر ناچاری فریاد می زند، فریاد برآوردند که: «لا حکم الّا لله» امام هرگز غافلگیر نمی شد و در هیچ شرایطی، نه جنگ و نه صلح، نه پیروزی و نه شکست، خود را نمی باخت؛ دچار شور و مستی که از خود بی خودش سازد، نمی گردید. در جنگ بدر، احد، احزاب، فتح مکه، حنین، طائف و خیبر در روزگار رسول خدا در دوران بسیار سخت و استخوان در گلو و خاشاک در چشم بیست و پنج ساله پس از رسول خدا، و در جنگهای خانمان سوز جمل و صفین و نهروان، هرگز به اندازه سرمویی، هشیاری و بیداری خود را از دست نداد و هیچ کاری نکرد که سبب پشیمانی او شود. اگر در جریان سقیفه تسلیم شد، به منظور حفظ اسلام و وحدت مسلمانان بود؛ اگر با خلفا بیعت کرد و در همه امور مسلمانان فعالانه شرکت داشت، اگر پیشنهاد مردم را برای بیعت خلافت پذیرفت و سرانجام اگر در صفین، پس از روشنگری و آشکار کردن نظر خودش، آتش بس و حکمیت و داور تحمیلی را پذیرفت؛ هیچ یک نه از سر ضعف بود و نه از روی نا آگاهی یا غفلت و یا مصلحت شخصی؛ بلکه همه آنها با آگاهی تمام و کمال قدرت انجام گرفت و بر پایه اعتقاد سخت به اصول و ارزش های اسلام و ایمان به آزادی و دمکراسی و احترام به اندیشه های مردم بود؛ و بر این باور بود که مردم کارهای این جهانی خود را باید با آگاهی و آزادی و بی هیچ تحمیل عقیده و اندیشه ای، انجام دهند؛ و اگر مردم مجبور شدند راهی را در پیش گیرند، سرانجام از مسیر آن راه منحرف می شوند و به بیغوله ها و کجراهه ها کشیده می شوند، اگر چه مقصد حق باشد! از آنجا که خوارج جریانی است برخاسته از کوفه و از همان کوفیان هستند، در اینجا نگرشی سیاسی آنان و پاسخ امام در رویارویی با آنان، به اجمال مورد بررسی قرار می گیرد.
لا حکم الا الله
این گروه یکرویه نگر و سطحی، چون از جوش و خروش جنگ افتادند و کمی آرام گرفتند، با یک اندیشه ساده، به این نتیجه رسیدند که نباید اشخاص را در امر خدایی حکومت، داور کرد. لذا با استفاده از آیه «ان الحکم الا الله» (1) که مربوط به حکم خدا درباره جهان آفرینش و حقانیت دین خدا و بطلان باورهای مشرکین است، شعار بالا را برداشت کردند و منظور آنان شکل حکومت و شخص فرمانروا بود. به پندار آنان، جز خدا کسی نباید داوری یا فرمانروایی کند امیرالمؤمنین در پاسخ آنان فرمود:
«سخن حقی است که به منظور باطلی گفته می شود، آری حقیقتاً چنین است، حکومت (داوری و قضاوت) جز برای خدا و حق خدا نیست، ولی اینان می گویند: هیچ فرمانروایی نباید باشد؛ با آنکه مردم ناچار از داشتن فرمانروایی هستند، چه نیکوکار باشد و چه تبهکار…»
امیرالمؤمنین علیه السلام در این سخن، پایبندی خود را به نظام و نظم اجتماعی آشکارا اعلام می کند. در نظر او، وجود یک فرمانروای تبهکار بهتر از هرج و مرج است؛ زیرا فرمانروایی، شکل است، نه محتوا؛ و وسیله است، نه هدف. به دنبال آن امام می گوید:
«در سایه فرمانروایی او، مؤمن به کار می کوشد و کافر از زندگی بهره مند می شود؛ و خدا سررسید هر چیز را می رساند؛ اموال و غنیمتها، گردآوری می گردد و با دشمن می جنگند و راهها، امن باشد و توسط فرمانروا، حق ناتوان از نیرومند گرفته می شود و در چنان شرایطی، نیکوکار در آسایش به سر می برد و مردم از تبهکار در آسایش می زیند، بنابراین، شعار «خدا حاکمی» یک شعار انحرافی و بر اثر ناآگاهی و سطحی نگری است.»
استناد به حکم کلی قرآن در هر شرایطی روا است
این گروه به سوی کوفه راه افتادند. لیکن پس از ورود به شهر در روستایی به نام حروراء اردو زدند و گفتند «علی با پذیرش حکمیت آدمها در دین خدا، کافر شده است. باید از این کفر خود توبه کند و گرنه ما با او در زیر یک آسمان تجمع نمی کنیم.»
امام چون به کوفه وارد شد، برای اینکه کار بالا نگیرد، به ابن عباس گفت: «برو با آنان سخن بگو تا به شهر بیایند.»
و چون امام می دانست که آنان به طور یک بعدی به قرآن می نگرند، و هم ابن عباس شیفته استدلال به قرآن است و از آنجا که آیات قرآن احکامی کلی برای همه بشرها در شرایط گوناگون است، به ابن عباس سفارش کرد که توسط قرآن، با آنان مجادله نکند، بلکه با استناد به سنت رسول خدا، با آنان مقابله کند که اجرای حکم کلی قرآن در موردی خاص، با تشخیص شرایط موجود بوده است.
امام که نگران کار ابن عباس بود، به دنبال او به سوی «حروراء» به راه افتاد. چون به محل تجمع آنان رسید، دید که ابن عباس در دام مجادله قرآنی آنان گرفتار آمده است.
لذا خود پیش رفت، جمعیت برآشفته را آرام کرد و گفت:
«هر کس در صفین ما بوده است، یک طرف بایستد، و هر کس با ما نبوده در طرف دیگر، تا با هر گروه به فهم و زبان خودش، سخن گویم.»
پس از اینکه، دو گروه شدند، با کسانی که در صفین شرکت داشتند، چنین گفت:
«آیا به هنگام بالا رفتن قرآن ها، به شما نگفتم که این کار نیرنگ است و غافل سازی شما؟ و شما گفتید که همگی مسلمان هستند و با ما برادرند و دعوت آنان به قرآن را بپذیر تا به آسایش برسیم و جنگ به پایان رسد. به شما گفتم: ظاهر این کار ایمان است و باطنش عدوان؛ اولش مهربانی است و آخرش پشیمانی. بر جنگ پایداری کنید و راه خود را در پیش گیرید…» (2)
سرانجام امام با متوسل شدن به سنت رسول خدا در حدیبیه که پیمانی شبیه به پیمان صلح صفین نوشته بود، آنان را متقاعد کرد و به کوفه برگردانید. لیکن فتنه انگیزان از سادگی و سطحی نگری این گروه استفاده کرده، مجدداً آنان را به مخالفت برانگیختند.
سختگیری در حق و آزاداندیشی سیاسی و عدالت اجتماعی
امام علی بن ابی طالب علیه السلام به سختگیری و سازش ناپذیری در مورد حق مشهور بود. و چون مسؤولیت امر مسلمانان را بر عهده گرفت اعلام کرد که هرچه از بیت المال مسلمانان در اختیار شخصی قرار گرفته، همینکه آن را یافتم، گرفته، به بیت المال بر می گردانم. «زیرا در عدالت، گشایشی است و هرکس از دادگری به تنگ آید، بیداد او را بیشتر به تنگنای اندازد.» (3) تقسیم سهام بیت المال را بر پایه عدالت گذاشت و نظام امتیاز بندی قبل از خود را از میان برداشت، و در اجرای عدالت اقتصادی و توزیع مساوی امکانات، بسیار سخت گرفت. لذا بیشتر کسانی که در دوره های خلیفه دوم و سوم برخوردار از امتیازاتی شده بودند، ناراضی شده، از گرد او پراکنده شدند؛ یا در کوفه مانده، به تحریک دیگران دست یازیدند؛ و مردم کوفه هم که در دوره عثمان به زندگی مصرفی، و بعضاً به تجملات، عادت کرده بودند، تاب چنین سختگیری ها را نیاورده، به نارضایتی گرویدند. امام که در مسائل اقتصادی چنین سختگیر بود، در مسائل سیاسی و اظهار نظر، اهل تسامح و آزاداندیشی بود و به مخالفان سیاسی و عقیدتی خود، مانند خوارج و دیگران، اجازه و فرصت می داد تا آزادانه سخن بگویند و اظهار نظر کنند؛ زیرا در شرایط خفقان و زور و متولی گری و قیمومیت، رشد اجتماعی و به کمال رسیدن انسان، امکان پذیر نیست؛ و چون هدف امیرالمؤمنین به پیروی از آموزش های قرآن و رهنمودهای پیامبر گرامی اسلام، انسان سازی و رشد دادن و به تعالی رساندن بشر بود، نه فرمانروایی و تسلط پیدا کردن بر آدم ها، هرگز اندیشه و باوری را بر کسی تحمیل نمی کرد.
از این رو خوارج سهم خود را از بیت المال به تمام و کمال می گرفتند؛ برای عبادات و دیگر امور روزمره، به مسجد و دیگر مراکز عمومی، آمد و شد می کردند؛ و آزادانه سخن مخالفت خود را در مسجد و دیگر جاها به زبان می آوردند، و امیرالمؤمنین از این سه آزادی حمایت می کرد و از ایجاد مزاحمت برای آنان و اذیت و آزارشان، به شدت جلوگیری می کرد.
در یکی از این روبرو شدن ها، به امیرالمؤمنین گفتند: باید به کفر خودت، به سبب پذیرش حکمیت، اعتراف و سپس توبه کنی تا ما تو را به امامت بپذیریم و به همراه تو به جنگ برویم. امام در پاسخ آنان گفت:
«طوفان شنی، شما را فراگیرد و پیک مرگی از شما نماند که خبر مرگتان را به دیگران برساند! آیا بعد از ایمان استوارم به خدا و جهادم در رکاب رسول خدا صلی الله علیه و آله، علیه خود به کفر گواهی دهم؟ در آن صورت، گمراهی بوده ام که از هدایت هیچ بهره ای نداشته ام. و اما شما به بدترین سرانجام دچار شوید. و به پست ترین سطح فکر گذشتگان به واپس گرایید! و بدانید که پس از من، بی گمان به ذلتی فراگیر و شمشیری بران روبرو خواهید شد، و چنان محرومیتی و تبعیضی که ستمگران در میان شما سنت خواهند گذاشت.» (4)
آن طرز تفکر، به چنین سرانجامی خواهد کشید و آن رفتار بی خردانه و تندروانه نیز از سوی ستمگران به چنین واکنش غیرانسانی روبرو خواهد شد.
با اندیشه نمی توان جنگید
کوفیان خواستار رسیدن به حق بودند. علی علیه السلام مظهر حق و همراه همیشگی با حق را یافته بودند، لیکن برخی از آنان، با در پیش گرفتن کجراهه، بیراهه و تندراهه، از کنار هدف، یعنی حق گذشته، به باطل افتاده بودند. کسی که خواستار رسیدن به حق است، باید با دقت نشانه گیری کند، برنامه ریزی داشته باشد، جهت گیری سنجیده ای در پیش گیرد، بی راهنما به راه نیفتد، به رهنمودهای رهنما گوش فرا دهد، و چون دریافت، دقیقاً برابر با برنامه و نقشه حرکت کند تا به مقصد و هدف برسد و از آن تجاوز نکند. اگر چنین نکرد و از هدف تجاوز کرد، «مارق» است. اگرچه از آغاز به قصد حق به حرکت درآمده باشد؛ چنانکه خوارج چنین شدند، و از سوی امیرالمؤمنین، «مارقین» نامیده شدند؛ همان صفتی که پیش از آن، پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله به چنان جریانی داده بود؛ حال که از حق و به قصد حق حرکت کرده اند، و با انحراف در مسیر، به باطل افتاده اند، با آنان چه رفتاری باید داشت؟
امیرالمؤمنین به روشنی می فرماید که با «فکر» نمی توان و نباید جنگید، زیرا هرچه بیشتر فکری را سرکوب کنند، گسترش بیشتری می یابد، حالت مظلومانه به خود می گیرد و جای پای خود را محکم تر میکند، اگرچه آن اندیشه باطل باشد. به تعبیری مانند میخ در چوب است؛ هرچه بیشتر بر سر آن میخ بکوبند، بیشتر در چوب فرو می رود.
امیرالمؤمنین می فرماید:
«پس از من، با خوارج نجنگید؛ زیرا کسی که خواستار حق بوده و بدان دست نیافته، مانند کسی نیست که باطل را خواسته، بدان هم رسیده است.» (5)
زیرا کسی که به دنبال حق بوده دارای اندیشه است و می خواهد به هر قیمتی شده آن را دریابد.
و کسی که به دنبال باطل خود بوده است (مانند معاویه و دار و دسته قاسطین)، دارای اندیشه و ایدئولوژی نیست. کارش، نیرنگبازی؛ ابزارش، سیاست بازی و مقصدش، دست یافتن به قدرت است. با او جز به زبان زور و ابزار قدرت نمی توان سخن گفت.
سرانجام خوارج
کسانی که سنجیده و با برنامه و به راهنمایی رهیافته راه شناسی به دنبال حق به راه می افتند، میانه روی و اعتدال را از دست نمی دهند؛ و چنانچه به مقصد هم نرسند، یا چنین شیوه حرکتی، به هلاکت و سقوط و انحراف نمی افتند. پیوسته امیدوارند که روزی به حق دست یابند. اما تندروان و گزافه پویان و رویه بینان و دارندگان اندیشه های سطحی و تند و شعارهای با حرارت و مهار ناپذیر، نه خود تأمل، سنجش، برنامه و کتاب دارند و نه سخن ره شناسان و کارآزمودگان و خردمندان را می شنوند. اینان از هدف دور می شوند، و سرانجام، برای جبران از دست داده ها و به دست نیاورده ها، به راهزنی و دزدی- جسمی و فکری- می افتند. امام در پاسخ کسانی که گفتند: همه آنان کشته شده اند، گفت:
«نه، به خدا سوگند، چنین نیست؛ آنان به صورت نطفه هایی در پشت مردان و زهدان زنان می مانند، همینکه شاخی از آنان رویید، بریده می شود؛ تا اینکه پسینیان از آنان به صورت دزدانی رهزن در آیند.» (6)
آری، در نگاه افراد ظاهربین، با کشته شده تنی چند از کسانی که به جنگ ایستاده اند و به قیام مسلحانه دست زده اند، غائله ختم شده، دیگر هیچ گرفتاری از سوی آنان وجود نخواهد داشت، اما در دیده ژرفنگر و آینده بین امام، اینان نماینده یک جریان فکری ریشه دار هستند که با کشتن چند تن متعصب خشک مغز، به پایان نمی رسد و در درازنا و پهنا و ژرفنای روزگار، ریشه های خود را فرو خواهند برد. هرچه آنها را ببرند، مانند درختی که هرس کرده باشند، شاخه تازه ای ستبرتر به جایش می روید. اندیشه را تنها با اندیشه ای بهتر می توان از میان برداشت و با درست عمل کردن بدان اندیشه بهتر!
پی نوشت ها :
1- الانعام / 57.
2- کلام 51.
3- کلام 122.
4- خطبه 15 نهج البلاغه.
5- کلام 57.
6- قول 61 (در بخش خطبه ها).
منبع: نشریه النهج شماره 15-16