گویند روزی مامون با گروهی از ندیمان بر ایوان قصرش نشسته بود و با آنان از هر دری سخن می راند. در این میان گفت: ریش دراز و سر کوچک نشان حماقت و نادانی است ندیمان گفتند کسانی بسیار دیده ایم که ریش هائی دراز دارند اما آنان مردمانی زیرک و کاردانند. مامون گفت امکان ندارد در این بین مردی از راه رسید با ریشی دراز که جامه ای داشت که آستینش فراخ و بر اسبی نشسته بود مامون فرمان داد او را پیش آورند، چون به حضور رسید از او پرسید نامت چیست؟
پاسخ داد ابو خمدویه! باز پرسید کنیه ات چیست؟ گفت: علویه. مامون که این پاسخ شنید رو به اطرافیان کرد و گفت مردی که نام را از کنیه تمیز ندهد در دیگر کارهایش نیز چنین است سپس از او پرسید چه کار می کنی و شغلت چیست گفت مردی فقیه و دانشمندم و در کسب علوم تلاشی بسیار کرده ام اگر می خواهی سؤال کن تا جوابت را بدهم مامون به شوخی پرسید: مردی گوسفندی فروخت و مشتری گوسفند را تحویل گرفت و هنوز بهایش را نداده بود ناگهان حیوان پشکلی انداخت و بر چشم رهگذری خورد و کور شد، دیه چشم بر چه کسی واجب است، مرد چون این مسئله را شنید سر فرود آورد و بسیار فکر کرد بعد سر بلند کرد و گفت دیه چشم بر فروشنده است نه مشتری. گفتند چرا؟
گفت زیرا او به خریدار نگفته که در مقعد گوسفندش تفنگی و منجنیقی نهاده است که مردم را کور می سازد تا رهگذران بپرهیزند و در پی گوسفند نروند، همه از این سخن خندیدند و مامون به او جایزه ای داد و او را مرخص نمود آنگاه مامون به حاضران گفت: اکنون درستی سخن من بر شما آشکار شد که بزرگان چنین گفته اند