آورده اند هنگامی که سلمان در مسیر پر رنج و سفر پر خطر خود به مدینه رسید، او را بانویی از طایفه جهنیه، از کاروان به عنوان برده و غلام خرید، و چوپان خود کرد.
سلمان گوسفندان آن زن را برای چراندن به صحرای اطراف مدینه می برد، در عین حال همواره جویای حال پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) بود، و از افرادی که می دید می پرسید:
آیا شخصی که خود را پیامبر خدا معرفی کند به مدینه نیامده است؟ تا روزی که در کنار گوسفندانش بود، مردی نزد او آمد و گفت: در مدینه شخصی آمده، و ادعای پیامبری می کند، سلمان که برای شنیدن چنین خبری لحظه شماری می کرد از آن مرد خواهش کرد که آن روز چراندن گوسفندان را به عهده بگیرد، آن مرد تقاضای سلمان را پذیرفت، و سلمان به مدینه رهسپار شد، تا از نزدیک آن شخص را که ادعای پیامبری می کند، بنگرد.
سلمان با نیم دینار، مقداری گوشت تهیه کرد، و با نیم دینار دیگر نان خرید، و یک دست غذای مطبوع تهیه کرد و آن را با خود بر داشت و نزد پیامبر (صلی الله علیه و آله) آورد، پیامبر (صلی الله علیه و آله) پرسید این چیست؟
سلمان: صدقه است. پیامبر: من از آن نمی خورم، ولی یارانش از آن خوردند. سپس سلمان رفت و یک دینار داد و مقداری گوشت و نان خرید و آن را نزد پیامبر (صلی الله علیه و آله) آورد و گفت: این هدیه است.
پیامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: بنشین و بخور، سلمان نشست و پیامبر (صلی الله علیه و آله) با او، آن غذا را خورد. (قبلا راهبان به سلمان گفته بودند که پیامبر آخر زمان، صدقه نمی خورد، ولی هدیه می خورد، و در قسمتی از شانه چپش، مهر نبوت قرار دارد.)
سلمان که به دو علامت (نخوردن صدقه و خوردن هدیه) رسیده بود، در جستجوی علامت سوم بود و آن مهر نبوت بود، که همانند خال در جانب شانه چپ پیامبر (صلی الله علیه و آله) وجود داشت، آن را دید، و همان دم پیامبر (صلی الله علیه و آله) را تصدیق کرد و در محضر آن حضرت نشست و گفت: گواهی می دهم که معبودی جز خدای یکتا نیست و تو رسول خدا هستی و از آن پس چون پروانه ای در اطراف شمع، همواره در کنار شمع وجود پیامبر (صلی الله علیه و آله) بود و از نور معنوی آن حضرت بهره مند می شد