چون احرام بستند

چون احرام بستند

گویند در سرزمین، زنی مومن و پارسا می زیست که با شوهر و برادرش به قصد حج بار سفر ببست چون به بغداد رسیدند شوهر به دجله افتاد و غرق شد، اما زن آه و زاری نکرد و بر این مصیبت صبر نمود و سخنی کفرآمیز بر زبان نیاورد. چون به حجاز رسیدند برادرش از فراز شتر به زیر افتاد و هلاک شد زن گفت انا لله و انا الیه راجعون. و همچنان صبر پیشه کرد و راه را ادامه داد چون به میقات رسید گروهی از دزدان بر قافله زدند و مالش را به غارت بردند ولی هیچ نگرانی و اضطراب در رفتار زن پدید نیامد و گفت حکم الهی است و من به رضای او راضی هستم چون احرام بستند و به در مسجد الحرام رسیدند خواست به حرم پای گذارد عذرش پدید آمد زن در برابر مسجد روی به کعبه آورد و آهی جانسوز از دل بر کشید و گفت خدایا تو دانائی که از وطن و اقوام و خویشان جدا شدم شوهر و برادرم مردند و مالم هم به غارت رفت و به رضای تو صبر کردم، اما اکنون که بر در خانه ات رسیدم در به روی من بستی آیا در این چه حکمت است. سپس به سرای خویش رفت و خوابید در عالم خواب آوایی شنید که ای زن پارسا، دل خوش دار که چندین هزار لبیک لبیک حاجیان و یا رب میقاتیان در آسمان معلق مانده و هنوز مقبول نیفتاده است اما صبر تو در بلای ما ضایع نیست و دعایت به درجه قبول افتاد و حج تو پذیرفته شد نومید مباش و شکر خدای برترین به جای آور

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید