نویسنده: رابرت واتنا
مترجم: شهلا پروین
در آغاز قرن بیستم و یکم، رهبران مذهبی آمریکا مشتاقانه در انتظار «سدهی مسیحیت» بودند. آنها در پایان سده ظاهراً در پی جایگاه نوینی برای مسیحیان بودند. البته منظور من این نیست که ارزشهای مرتبط با سنت مسیحیت نظیر عشق و صلح از این منظر فراموش خواهد شد. اما آیا مسیحیان چنین تغییری را خواهند پذیرفت؟ اصطلاح «مسیحی» دربرگیرنده یک هویت است، هویتی که با آن خود را شناسایی میکنیم. بنابراین پرسش دربارهی آینده هویت «مسیحی» مسائل زیادی را مطرح میسازد که سازمانهای اجتماعی را بیش از افراد درگیر میکند.
احتمال تداوم «مسیحیت» در قرن آینده نسبت زیادی با میزان قدرت کلیسا در مواجهه با چنین هویتی دارد. نوع برخورد کلیسا با هویت مسیحی و تمرکز بر چالشهای موجود دراین حوزه به سه دسته تقسیم میشود:
کلیسا به عنوان مرکز احیای سنتها، کلیسا به عنوان فرقه و طبقه و کلیسا به عنوان یک جامعه حامی.
کلیسا به عنوان مرکز احیای سنتها
در کتاب «عادات قلبی»، رابرت بلا و همکارانش که به تفصیل به موضوع کلیسا پرداختهاند، پیشنهاد میکنند که بخشی از جامعه کلیسا که در فردگرایی یأسآور به آن محتاجیم، وظیفه یادآوری گذشته را به عهده دارد. کلیسا به همراه اعضا و رهبرانش بدون زبان گفتار تذکر میدهد. این ادعا که کلیسا به عنوان مرکز یادآوری برای شکل دادن به هویت شخصی ضرورت دارد، از اهمیت چندانی برخوردار نیست. مسأله قابل تعمق اهمیت سنتی است که با منطق توأم باشد، همان موضوعی که هانس ـ جورج گادامر و الاسدیر مکین تایر در کنار دیگر فلاسفه به جدیت از آن دفاع کردند.
مکین تایر تأکید میکند که هر گونه عملکرد اخلاقی در کنار علم جامعهشناسی و در بستر اجتماع قابل توجیه میباشد. به اعتقاد وی سنت همانا مکانیسم یادآوری و تفسیر هویت شخصی است. او در After Virtue مینویسد:
سنت زندگی … نوعی تداوم تاریخی و بحث اجتماعی و نزاعی جدی درباره دنیا به شمار میآید که در چنین سنتی، نسلهای زیادی به پیروی از امور خیری میپردازند و همین سنتها شخصیت معنوی آنها را شکل میدهد.
نویسندگان «عادات قلبی» معتقدند که فردگرایی به سهولت مردم را از یادآوری و تذکر دور میکند. مکین تایر بر این باور است که افرادی که در این جوامع زندگی میکنند دائماً تحت تأثیر سنتهای روایتی میباشند. امور متفاوت، سنتهای متفاوتی را نیز به همراه دارد. با در نظر گرفتن کلیساها به عنوان تذکردهنده این مسأله مطرح میشود که میزان قدرت این یادآوریها در امور خیر تا چه حد است؟ متفکرانی چون مکین تایر و بلا پاسخ این سوال را میدهند. تعداد بسیاری از آمریکائیان به کلیسا نمیروند یا اگر میروند به کلیساهای اجداد خود نمیروند و در کلیساها با بچههای خود شرکت نخواهند کرد. به عبارت دیگر احیای کلیسا مشکلات زیادی را به همراه دارد.
از آنجا که منابع دیگر سنت مانند خانوادهها، گروههای نژادی و جوامع انسانی تحت فشار ناشی از تغییرات سنت هستند، کلیسا مرکز یادآوری سنتها در نظر گرفته میشود. شرکتهای تجاری و رسانههای جمعی، ارتباط سطحی و ضعیفی با گذشته دارند و در نتیجه مراسم فرسایشی کلیسا حائز اهمیت میگردد. زمانی که بسیاری از ارتباطهای تاریخی ضعیف میشوند، یادآوری سنتها توسط کلیسا چه فایدهای دارد؟ کلیسا باید همزمان با پرداختن به مسائل مهم زندگی، با نگاهی به گذشته مأموریت خاص خود را در حفظ سنتها انجام دهد. کلیسا باید با نقل داستانهای گذشته، زمان پیشین را به حال پیوند دهد. عنوان کلیسا به عنوان مرکز یادآوری سنتها ممکن است از اهمیت کلیسا بکاهد اما این روایتها به نوعی در آینده هویت «مسیحی» را حفظ خواهد کرد. در اولین نگاه، نقل داستانها آسان به نظر میرسد. به طور کلی کاری که کلیسا انجام میدهد این است که علاوه بر روایت داستانها، مراسم عبادی مرتبط با آنها را نیز به نمایش میگذارد. اما این کار به ظاهر ساده، پیچیدگیهای خاص خود را دارد زیرا باید در مورد اینکه چه سنتهای یادآوری شود و چگونگی پیوند آن با زمان معاصر و تجسم این هویت میان شنونده و شخصیتهای متن، به دقت عمل شود. روایت سنتها مشکلات خاص خود را برای کلیسا به همراه دارد. یکی از این مشکلات این است که کلیسا خود را از مقام روایتگری محروم میسازد. با توجه به تبلیغات علمی، تاریخی و تئوریک، کلیسا به جای راوی داستانهایش فقط حرف میزند. باید به خاطر آورد که مردمی که به تئاتر میروند میخواهند شاهد یک نمایش باشند. آنها نمیخواهند تئوری بازیگری را بشنوند. مشکل دوم این است که سنتها شامل کلیه روایتهای مسیح در گذشتههای بسیار دور میشود در حالی که میتوان تنها گذشته مسیحیان معاصر یعنی اجداد و نیاکان خود را ترسیم نمود. اکنون کلیسا از نقل چنین داستانهایی شرمنده است زیرا میداند که تازهواردان، آن را درک نخواهند کرد. مشکل اساسی سوم افزایش رقابتی است که کلیسا با این عنوان با آن مواجه است. در نظر بگیرید آموزش گسترده بچهها در مدارس دربارهی تاریخ گذشتگان و از آن مهمتر صنعت تصویر متحرک (کارتون) با چه قدرتی عمل میکند. مسأله چهارم، تأکید مداوم جامعه ما بر پیشرفت، نوآوری و ابداعات بشری است. داستانهای گذشته مفید است اما انتظار ما این است که این داستانها حامل روشهای نو و ابتکارات جدیدی درباره آینده زندگی انسان باشد. بنابراین کلیسا میتواند گذشته را همانند فیلمهای رمان تاریخی به نحو احسن به تصویر درآورد به گونهای که گوئی مردم در آن فضا زندگی میکنند. بعضی از کلیساها ممکن است بهترین داستان تاریخی را که تاکنون شنیدهاید تعریف کنند، اما حتی آن نوع داستان نیز هویت واقعی مسیحیت را القا نخواهد کرد مگر اینکه بارها و بارها به روشهای نو بازگو گردد و با اشخاص دیگر و گذشتههای که بخشی از سنت مردم هستند درهم تنیده شود. جالب است که کلیسا باید ضمن پرهیز از یادآوری تاریخی محلی، منطقهای و ملی، به گونهای تأثیرگذار داستان را روایت کند و وقایع منحصر به فرد را طوری مطرح سازد که نقش فعال و کارآمدی در ساختن آینده بشر داشته باشد.
کلیسا به عنوان فرقه
در قرن گذشته فرقهگرایی بخش عمدهی مسیحیت بود و مردم به همان اندازه که مسیحی بودند معتقد به آیین «پرسبتیری» یا «باپتیست» بودند. آنها کاتولیک و ارتدوکس بودند و هویت مسیحی آنها ورای این سنتها بود. اما فرقهگرایی به روشهای مختلف کاهش یافت. تعداد کمی از مردم به فرقههای خود وفادار ماندند و تعداد کمتری نیز فکر میکردند که فرقه آنان نسبت به فرقههای دیگر درک بهتری را از حقیقت ارائه میدهد و اعتقادی کمتری را بر پیروان خود تحمیل میکند.
تام هسکنز، یک مسیحی مومن در اوائل چهل سالگی خود دربارهی وابستگیاش به فرقهگرایی چنین میگوید: «فکر نمیکنم برای مسیحی بودن باید پیرو مذهب خاصی باشم یا به نام سردر کلیساها نگاه کنم، بلکه باید تنها به دنبال برادری و اخوتی باشم که متعهد به حفظ آئین مسیح است. این جایگاه فعلی من است.» هسکنز خود را یک مسیحی معرفی میکند اما شخصیت او شبیه «بلا» و »شیلا» نیست که مذهب خود را به دنبال نام خود بیاورند. وی به شدت درگیر کلیساهای محلی است اما مسلماً فرقهها برایش مفهومی ندارند. او در حال حاضر از زندگیش خوشحال و راضی است زیرا خواهان تعلیمات مذهبی و انسانی است. او و خانوادهاش سالها به کلیساهای متفاوتی گرایش پیدا کردهاند. افراد بسیاری مانند تام هسکنز خود را مسیحی میدانند تا باپتیست، پرسبیترین یا کاتولیک. اما مسأله مهمی فراموش شده است. تصور کنید اگر همهی مردم ایالات متحده فکر میکردند نیویورکی، سانفراسیسکویی، ویرجینیایی، غربی میانه یا ایتالیایی آمریکایی نیستند چه اتفاقی میافتاد؟ نوعی تصور واهی که در دهه 1950 بحثبرانگیز شده بود بین همگان رواج مییافت، یعنی هیچ هویتی میان شخصیت خیالی و واقعی مردم وجود نداشت و همگی در تشابهی کسالتبار غرق میشدند.
آیا سرنوشت کلیساها نیز به اینجا ختم میشود؟ فکر نمیکنم. در این مورد که مسیحیان و طرفدارن مدرنیسم با پرداختن به این توهمات بتوانند هویت جهانی خود را حفظ کنند، تردید دارم. شعار «جهانی فکر کنید، محلی عمل کنید»، به ذهن میرسد. همچنانکه مرزهای فرقهگرایی درهم میشکند و پیوند جهانی میان برادران مسیحی برقرار میگردد، هویت مسیحی بعد جهانی پیدا میکند. این هویت زمانی تقویت میشود که با هویت ملی توأم باشد اما هویت محلی و در رأس آن کلیسا مروج فرقهگراییهای متعدد است.
نکته مهم این است که هویت فرقهگرایی عملاً همان هویت محلی است. نمونه آن را تقریباً در ابعاد مختلف زندگی اجتماعی میبینیم. مردم خود را نیویورکی مینامند زیرا به آنها کمک میکند تا فضای جغرافیایی مشخصی پیدا کنند. وقتی خود را آمریکایی ایتالیایی مینامند در واقع نسبت محلی و شبکه خویشاوندی خود را ترسیم میکنند نه نسبت خود را با سازمانی در واشنگتن.
در حقیقت سازمانهای محلی مانند احزاب سیاسی نیز همچون فرقهها توانایی خود را در حفظ وابستگیهای مردم از دست میدهند. اما باشگاههای محلی شهری و سازمانهای عمومی توسعه مییابند و مشابه آن در دنیای مذهب اتفاق میافتد یعنی مردم به کلیسای پرسبیترین میروند نه فقط به دلیل وابستگی عمیق به فرقهگرایی، بلکه به دلیل اینکه کشیش را دوست دارند، با مردم احساس راحتی میکنند، سبک معماری کلیسا هماهنگ با سلیقهی آنان است، کلیسا چندان دور نیست و فعالیتهای منظمی را برای خانوادهی آنها طراحی میکند.
کلیسا به عنوان مرکز هویت ملی با دیگر انجمنهای شهری به رقابت میپردازد. برنامههای مدرسه و تیمهای ورزشی نیز همان کار را برای بچهها انجام میدهند با این تفاوت که جذابتر از کلیسای محلی عمل میکنند. انجمنهای داوطلب، همسایگان و گروههای کاری هویتهای محلی جوانان را تشکیل میدهند. اگر رهبران کلیسا معتقدند که مردم به دنبال یک «انجمن» هستند و فقط برای پیدا کردن آن در مراسم کلیسا شرکت میکنند، سخت در اشتباهند. به رغم فردگرایی جامعه ما اکثر مردم عضو انجمنهای عمومی هستند در نتیجه آمدن آنها به کلیسا علت دیگری دارد. مسأله دیگری که ناشی از رشد هویت محلی کلیسا است این است که اگر عوام به فرقهگرایی اهمیت ندهند، روحانیون حافظان فرقهگرایی خواهند بود. روحانیون کسانی هستند که بیشتر و بیشتر به ساختارهای بوروکراتیک که طی دو قرن گذشته بنا شده است و اکنون در حال فروپاشی است، اهمیت میدهند.
اگر راهی برای پوشش هزینههای چنین ساختارهایی وجود داشت احتمالاً آن را به عنوان مفری برای افزایش تعداد روحانیون در حال آموزش فرقهگرایی در نظر میگرفتند، هرچند که نتیجه احتمالی آن جدایی روحانیت و عوام باشد. روحانیون در حالی که بر مسند فرقهگرایی خود نشستهاند نوشتههای خاص خود را میخوانند و با اینکه درباره سیاستها و اظهارنظرهای عموم درباره فرقهگرایی بیمناک هستند، به دنبال ارتقای درجه در این شبکه هستند. عوام، خسران خود را ناشی از فعالیتهای این قشر میدانند.
کلیسا به عنوان یک گروه حامی
هویت شخصی افراد همیشه از طریق تعامل مستقیم گروههای دوستانه شکل میگیرد. ما هم اکنون مسوولیت سنگین رشد شخصی و درک ذهنی خود را میپذیریم و ترجیح میدهیم خود را از خانوادههایمان اجتماعیتر کنیم. مضمون بحران زندگی متوسط و شعارهایی نظیر «هرگز برای داشتن دوران شاد کودکی دیر نیست» سنگینی این مسوولیتها را نشان میدهد. این کاوشها کاملاً شخصی است اما به حمایتهای سازمانها نیز نیاز دارد، حمایتی که در هر مرحله از بازسازی هویت، نتیجه را به تبادل نظر بکشاند.
اشتیاق به چنین حمایتی شاید بهترین مدعای طغیان گروههای خودیاری باشد. در یک بررسی ملی که در ماه نوامبر 1990 به عمل آمد، 29 درصد آمریکائیان گفتند که آنها «در حال حاضر عضو گروه کوچکی هستند که جلسات منظم دارند و از افراد گروه پشتیبانی میکنند.» 12 درصد دیگر گفتند که آنها در گذشته عضو چنین گروهی بودند اما حالا نیستند.
به طور کلی ارتباط میان این گروهها و اغلب ارتباط معنوی میان آنها، وابستگی به قدرت برتر را تأیید میکند زیرا در حقیقت بسیاری از این گروهها از طرف کلیسا حمایت میشوند. تشکیل گروههای کوچک راهی بود تا کلیساهای بزرگ نیازهای مشروع پیروان خود را تأمین کنند و در بعضی موارد این گروهها رشد بیشتری در سازمانهای حامی خود داشتهاند. در میان کسانی که عضو گروههای خودیاری هستند 73 درصد آنها گفتند که ایمانشان متأثر از عضویت آنها در گروه بود و از این تعداد نیز 70 درصد گفتند ایمانشان چنان تقویت شد که تأثیرات معنوی آن بین اعضای گروه ظاهر شد یعنی 90 درصد تعداد اعضا ادعا داشتند که راحتتر میتوانند دیگران را ببخشند و 79 درصد احساس نزدیکی بیشتری به خدا داشتند و 66 درصد حتی تجربه استجابت دعا داشتند.
با وجود آنکه بعد معنوی گروه تقویت میشد اما در پرورش و تقویت مسیحیت تأثیر چندانی نداشت. احتمالاً کسانی که طی پنج سال گذشته عضو گروههای حامی بودند، کلیسای خود را مهمتر میدانستند. البته ما نمیدانیم کدام گروه کلیسا حامی منافع آنان بود و آیا قبلاً علاقه بیشتری به کلیسا داشتند. از طرف دیگر 40 درصد اعضای گروه حامی میگفتند این گروهها وابسته به فعالیتهای کلیسا یا سازمانهای مذهبی نیستند، به عبارت دیگر بسیاری از این گروهها معنویتی را پرورش میدادند که در ارتباط با مسیحیت یا سنت مذاهب خاص دیگر نبود. اگر چنین است پس کلیساها با چالش دیگری مواجه هستند یعنی ادغام بیشتر این گروهها با ساختارهای سنتی یا مشاهده ساختارهای جدیدی که عملاً جانشین کلیسا میگردد. گروههای حامی به سختی وظایف سنتی کلیسا را انجام میدادند. از ابتدا نیز بر انتقال هویت به پدیدههای جدید و حفظ هویت از طریق چرخهی زندگی تأکید داشتم، به هرحال گروههای حامی، مناسب چنین نقشی نیستند. آنها حرف تازهای برای بچهها و والدینشان ندارند و اغلب به عمد و سنجیده برای گذار از بحرانهای خاص دوران جوانی طراحی میشوند.
آنها نمیخواهند مردم از گهواره تا گور مراسم سنتی کلیسا را انجام دهند. احتمالاً هویت «مسیحی» در قرن بیستویکم ادامه دارد اما بقای آن بستگی به توان کلیساها و دیگر موسسات مذهبی دارد که به آن استمرار ببخشند. کلیساها چه به عنوان مراکز احیای سنتها یا به عنوان فرقهها با این شعار که جهانی فکر کنید، محلی عمل کنید و یا به عنوان گروههای حامی که موجب تغییر و تحول در هویت انسان میگردد، موسساتی هستند که برای شکل دادن و پرورش هویت مسیحیت وجودشان ضرورت دارند.
منبع: سایت باشگاه اندیشه