در اطراف شهر کاشان مرد زورگو و ستمگری می زیست که اموال مردم را به ناحق می گرفت. روزی گریبان گیر درویشی تهی دست شد و به زور و تهدید از او تقاضای زر کرد.
مرد درویش که پول نقدی نداشت که به او بدهد تا شب زندانی شد. مرد ستمگر آخر شب او را رها کرد و به او گفت: اگر تا فردا مبلغی را که می خواهم فراهم نکنی تو را در چاه مستراح سرنگون می کنم و نجاست به خوردت می دهم.
مرد درویش گفت: آخر من مسلمانم و از امت پیغمبرم، رحمی بر من آر و فرصتی به من بده!
مرد ستمگر گفت: هر که می خواهی باش، اگر تا فردا زر را نیاوری دهانت را پر از نجاست خواهم کرد!
این بگفت و او را رها کرد تا فردا چه شود. از قضا نیمه شب برای قضای حاجت بر لب مستراح نشست، که ناگهان پایش لغزید و خود در چاه نجاسات سرنگون شد.
شب بود و همه در خواب خوش فرو رفته، کسی پیدا نشد که به فریاد او رسد! و عاقبت آنچه در حق مرد درویش در نظر داشت بر سر خودش آمد.