نویسنده: محمد یوسفی
سید جلیلی از اهل اصفهان مدتی متوسل به ساحت مقدس آقا امام حسین علیه السلام شده بود و تقاضای تشرف به حضور مبارک آن حضرت یا محضر مقدس حضرت ولی عصر (ارواحنا الفداء) را داشت. این کار مدتی طول کشید ولی خبری نشد، لذا شب جمعه ای طاقتش طاق شد و به حرم مطهر امام حسین علیه السلام مشرف گردید و پیش روی مبارک شالی را یک سر به گردن و یک سر به ضریح بست و تا نزدیک صبح به گریه و زاری مشغول شد و تمام شب را عرض می کرد: امشب حتماً حاجت مرا باید بدهید.
نزدیک صبح شد و مردم دوباره به حرم می آمدند. آن سید دید زمان گذشت، ناامید شد و از جا برخاست و عمامه خود را از سر برداشت و بالای ضریح مقدس پرتاب نمود و گفت: این سیادت هم مال شما، حال که مرا ناامید کردید من هم رفتم. و از حرم مطهر بیرون آمد.
در میان ایوان سید بزرگواری به او رسید، فرمود: بیا به زیارت حضرت عباس علیه السلام برویم.
به مجرد شنیدن این فرمایش همه ی اوقات تلخی خود را فراموش کرد و با چشم و گوش خود مجذوب ایشان گردید. با هم از کفشداری طرف قبله کفش خود را گرفتند و روانه شدند. در بین راه مشغول صحبت شدند، آن سید بزرگوار فرمودند: چه حاجتی داشتی؟
عرض کرد: حاجتم این بود که خدمت حضرت سیدالشهداء علیه السلام برسم.
فرمودند: در این زمان این امر ممکن نیست.
عرض کرد: پس می خواهم به خدمت حضرت صاحب الامر علیه السلام برسم.
فرمودند: این ممکن است.
سید بعد از آن، مطالب دیگری هم پرسید و از آن بزرگوار جواب شنید. نزدیک بازار داماد که در اطراف صحن مقدس است فرمودند: «سرت برهنه است!»
عرض کرد: عمامه ام را روی ضریح انداختم.
در همان وقت دکان بزازی طرف راست بازار دیده می شد، سید بزرگوار به صاحب دکان فرمود: چند ذرع عمامه سبز به این سید بده.
سید اصفهانی می گوید: صاحب مغازه، توپ پارچه ی سبزی آورد و عمامه ای به من داد و من آن بر سر بستم سپس از در پیش رو، که سمت چپ داخل است، به زیارت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام مشرف شدیم و نماز زیارت و بقیه ی اعمال را به جا آوردیم.
آن آقای بزرگوار فرمودند: دوباره به حرم سیدالشهداء علیه السلام مشرف شویم.
آمدیم و باز از همان کفشداری داخل شدیم و مشغول زیارت بودیم که صدای اذان بلند شد. سید بزرگوار در سمت بالای سر مقدس فرمود: آقا سید ابوالحسن (اصفهانی) نماز می خواند، برو با او نماز بخوان.
من از گوشه ی بالای سر آمدم و در صف اول و یا دوم (تردید از مؤلف است) ایستادم ولی خود آن سرور جلوی صف در کناری ایستادند و آقا سید ابوالحسن نزدیک به ایشان بود، گویا او امامت آقا سید ابوالحسن اصفهانی را دارد.
مشغول نماز صبح شدیم. در بین نماز آن جناب را می دیدم که فرادا نماز می خواند. با خود گفتم یعنی چه؟ چرا به من فرمود، با آقا سید ابوالحسن نماز بخوان و خودش فرادا جلوی آقا سید ابوالحسن ایستاده و نماز می خواند؟
در این فکر بودم و نماز می خواندم تا نمازم تمام شد. گفتم بروم تحقیق کنم این بزرگوار کیست؟
نگاه کردم آن جناب را در جای خود ندیدم. سراسیمه این طرف و آن طرف نظر انداختم باز ایشان را ندیدم. دور ضریح مقدس دویدم کسی را ندیدم. گفتم بروم به کفشداری بسپارم، آمدم از کفشداری پرسیدم، گفت: ایشان الان بیرون رفت.
گفتم: ایشان را شناختی؟
گفت: نه شخص غریبی بود.
دویدم و گفتم نزد دکان بزازی بروم تا از او بپرسم به بازار آمدم، ولی با کمال تعجب دیدم همه ی مغازه ها بسته اند و هنوز هوا تاریک است از این دکان به آن دکان می رفتم، دیدم همه بسته اند و ابداً دکانی باز نیست. به همین ترتیب تا صحن حضرت عباس علیه السلام رفتم و باز برگشتم، گفتم شاید آن مغازه باز بوده و من از آن گذشته ام. تا صحن سیدالشهداء علیه السلام آمدم ولی ابداً اثری ندیدم.
فهمیدم من به شرف حضور مقدس نور عالم امکان امام زمان علیه السلام رسیده ام ولی نفهمیده ام.
بعد از دو سه روز، خدام حرم عمامه سیاه مرا از روی ضریح پایین آوردند. من (ناقل قضیه از صاحب تشرف) تبرّکاً یک قطعه از عمامه سبز سید را گرفتم و با ترتب امام حسین علیه السلام همیشه در «تحت الحنک» (1) خود داشتم؛ ولی متأسفانه از چند روز پیش مفقود شده است. (2)
پی نوشت :
1. مقداری از گوشه ی عمامه که آن را باز می کنند و در هنگام نماز می آویزند.
2. کمال الدین، ج 1، ص 109، س 29 و عبقری الحسان، ج 1، ص 254.
منبع مقاله :
یوسفی، محمد، (1390)، ملاقات با امام زمان علیه السلام در کربلا، قم، خورشید هدایت، چاپ دوم