پدید آورنده : محدثه رضایی
جلوی اینه دور خودش چرخید. موهای سیاه و بلندش هم چرخیدند. لپ هایش سرخ سرخ بود عین انارهای روی شاخه درخت. از توی اینه، پنجره و درخت انار پشت پنجره پیدا بود. لبخند کوچکی زد و به لب هایش خیره شد. درست عین شکوفه های قرمز و مایل به نارنجی انار بودند. شانه چوبی را انداخت روی تاقچه، یقه لباسش را صاف و مرتب کرد و قبل از این که از جلوی اینه کنار برود، دوباره از آن لبخندهایی که به قول خودش دل را می برد، زد و زیر لب گفت: بهتر از این دیگر نمی شود، زودتر بروم ببینم هارون الرشید با من چه کار دارد!» دستی به موهایش که روی پیشانی اش ریخته بود کشید و با یک حرکت تند و سریع عقبشان زد و از اتاق بیرون آمد. سوال های گوناگون به ذهنش خطور می کرد. چرا هارون گفت: بهترین لباسم را بپوشم؟ برای چه گفت: به بهترین شکل خودم را آرایش کنم؟
سعی کرد دیگر به این مسائل فکر نکند.
زندانبان درِ سیاه و چوبی زندان را پشت سر او بست. زندان تاریک و نمناک بود. فقط از روزنه گرد سقف گنبدی شکل زندان نور کم سو و بی جانی به داخل می تابید. یکی از دست هایش را به دیوار گرفت. مواظب بود ناخن های بلندش به دیوار نخورد و خراشیده نشود.
دست ظریفش روی دیوار سیاه و چرک زندان از سفیدی می درخشید. سعی کرد آرام جلو برود. زمین زندان نمناک بود و کف صندل های زرد رنگ و سبکش به زمین نمناک زندان می چسبید. خلخال های درشت و طلایی که به مچ پاهایش بسته بود، صدا می کرد. با خودش گفت: «زندانی هرکه باشد حتما شیفته ام می شود.»
چشم هایش را باز و بسته کرد تا به تاریکی زندان عادت کند. با نگاهش دنبال زندانی گشت. زندانی درست گوشه زندان بود.
آرام آرام رفت طرفش. خلخال پاهایش صدا می کرد.
بل انتم بهدیتکم تفرحون.»*
سرجایش میخ کوب شد. پاهایش طاقت جلو رفتن نداشت. این ایه را زندانی می خواند. صدایش تا عمق روح کنیزک اثر کرد.
عجب صدای خوشی داشت. پاهای کنیزک بی اختیار برگشت سمت در زندان.
هیکل غلام سیاه خم شده بود رو به در چوبی زندان؛ اگر کسی یک دفعه او را می دید فکر می کرد از وسط تایش زده اند. چشمش را گذاشته بود روی سوراخ گرد و کوچکی که بغل قفل در بود. می خواست هرچه که می بیند فورا به هارون گزارش بدهد.
کنیزک را دوباره فرستاده بودند توی زندان، تا زندانی را وسوسه کند. نمی دانست چرا کنیزک به سمت زندانی نمی رود.
چشمش را از روی سوراخ برداشت. قامت لاغر و درازش را صاف کرد.
چشم هایش را مالید و تف کرد روی زمین و دوباره خم شد و چشمش را گذاشت روی سوراخ. از آن چه دید خشکش زد، شاید خواب می دید، اما نه، بیدار بود.
کنیزک به سجده افتاده بود. موهای سیاه و بلندش که گویی به تاریکی زندان گره خورده بود، پخش شده بود روی زمین. صورتش پیدا نبود، موها صورتش را پوشانده بودند. گریه می کرد و می گفت: قدوس، قدوس، سبحانک، سبحانک.
هارون نشسته بود روی تختش و آرام و قرار نداشت. با کف دستش می زد روی پیشانی اش و لب پایینی اش را تندوتند گاز می گرفت. صدایش در تالار قصر پیچید: «به خدا قسم! او را سحر کرده است. آری! موسی بن جعفر او را سحر کرده است». با صدای بلند و خشمگین او پرده های حریر و سبک که به دیوار و پنجره های گرد و بیضی شکل تالار آویزان بود، لرزید.
غلام هم دست به سینه ایستاده بود. آن قدر سر پا ایستاده بود که دوست داشت برود یک جای دنج و آرام، بنشیند و تکیه بدهد به دیوار. داشت به موسی بن جعفر فکر می کرد و تأثیری که بر روی کنیزک گذاشته بود. به کنیزک نگاه کرد که گوشه ای کنار کنیزان دیگر ایستاده بود.
داشت زیر لب چیزی زمزمه می کرد. حتما می گفت: قدوس، قدوس، سبحانک، سبحانک.»
یک بار دیگر صدای فریاد هارون در تالار پیچید. این بار، با کنیزک بود: «بگو ببینم یک دفعه چه شد؟ او با تو چه کرد که به این وضع افتادی؟»
لب های کنیزک آرام آرام به هم می خورد. همه چشم ها به لب های او گره خورد بود. کنیزک نگاهش را در تالار گردانید: دیوارهای سفید با حاشیه کاری های بنفش و آبی، پنجره های چوبی مشبک که از پشت پرده های نازک پیدا بود، زمین سنگی و درخشان تالار همه و همه جلوی چشم های او می رقصیدند. در خیالش تالار قصر با آن چه که او دیده بود، از زمین تا آسمان فرق می کرد؛ اصلا قابل مقایسه نبود.
صدای هارون الرشید او را به خودش آورد: پس چرا ساکتی؟ زود باش! سریع!
هارون دستش را گذاشته بود روی سیب های سرخ و آبدار که توی ظرف بلورین روبه رویش بود و بی صبرانه به لب های کنیزک چشم دوخته بود.
کنیزک دیگر آن کنیزک قبلی نبود، از این رو به آن رو شده بود. دیگر چشم های سیاه و درشتش را خمار نمی کرد و تندوتند مژه های بلند و تابدارش را به هم نمی زد.
کنیزک به حرف آمد:
من توی زندان کنار او بودم. مرتب جلوی او راه می رفتم و به هر طریقی سعی می کردم توجه او را به خود جلب کنم، اما او اصلاً به من توجه نمی کرد انگار که مرا نمی دید. همه اش مشغول نماز بود. بعد از نماز هم دائما ذکر می گفت: یک بار از او پرسیدم: آقای من! ایا نیازی داری که من بتوانم آن را انجام دهم؟
گفت: نیازم به تو چیست؟
گفتم: مرا فرستاده اند که به حاجات شما رسیدگی کنم. یک دفعه با انگشتانش به نقطه ای اشاره کرد و گفت: «پس این ها برای کیست؟»
کنیزک ایستاده بود کنار کنیزکان و غلامان دیگر و هرچه را برایش پیش آمده بود، برای هارون الرشید تعریف می کرد: دوست داشت دوباره برود توی آن باغ بزرگ و پردرخت. همان باغ که زیر درخت هایش پر از گل لاله بود. همان باغی که یک عالم درخت انار داشت و شکوفه های انار مثل ستاره می درخشیدند.
یاد تخت های بزرگی افتاد که دور تا دور باغ چیده شده بود. روی تخت ها را با فرش های ابریشمی پوشانده بودند. توی باغ غلامان و کنیزکان خوش اندام و خوش قیافه ای در تکاپو بودند. لباس هایشان از حریر سبز بود. حریر سبزی درست مثل برگ درخت انار، توی دستشان هم ظرف های بلورینی بود از آب و خوراکی.
کنیزک هرچه در خاطرش بود به زبان جاری کرد. پرده های دور تا دور تالار آرام آرام تکان می خورد. دلش می خواست یکی از آن کنیزکان سبزپوش را گیر بیاورد و از او آب بخواهد، دلش می خواست توی زندان باشد و باز امام با انگشتانش به نقطه ای اشاره کند؛ اشک از چشمانش سرازیر شد و زیر لب گفت: قدوس، قدوس سبحانک سبحانک.
* این شما هستید که به هدیه هآیتان خوشحال هستید.» مرا احتیاج به خدمت نیست و نه امثال این خدمت گزاران.
منابع: مناقب آل ابی طالب، ج4، ص297
ماهنامه دیدار آشنا شماره 112