نادیدن عبادت
بشر بن منصور یک روز نماز دراز می کرد و یکی به تعجب در عبادت وی می نگریست؛ چون سلام باز داد، گفت: یا جوانمرد! تعجب مکن، که ابلیس مدت های دراز عبادت می کرد و خاتمت وی دانی که چه بود!(1)
قناعت نکردن به دنیا
یکی به عامر بن عبد قیس بگذشت، وی را دید نان و تره می خورد، گفت: یا عامر! از دنیا بدین قناعت کردی؟ گفت: من کس دانم که به کمتر از این قناعت کرده است. گفت: آن کیست؟ گفت: آن که دنیا به بدل آخرت فراستاند، به کمتر از این قناعت کرده باشد.(2)
توکل درست
اعرابی یی در نزدیک رسول شد. رسول صلی الله علیه و آله گفت: یا اعرابی! اشتر چه کردی؟ گفت: بگذاشتم و توکل کردم. گفت: ببند و توکل کن!(3)
دانستن حقیقت دزدی
فضیل عیاض، پسر را دید که کالای وی ببرده بودند، می گریست، گفت: بر کالا می گریی؟ گفت: نه! بر آن مسکین می گریم که چنین کار کرد و در قیامت او را هیچ حجت نبود.(4)
مسخره نکردن لباس دیگران
نقل است که روزی استاد ابوعلی دقّاق نشسته بود و مرقّعی (5) نو زیبا درپوشیده، و در عهد، شیخ ابوالحسن بُرنَودی یکی بود از عقلای مجانین، از در درآمد، پوستینی کهنه آلوده پوشیده، استاد به طیبت (6) می گفت و در مرقّع خویش می نگریست که ابوالحسن! به چند خریده ای این پوستین؟ شیخ نعره بزد و گفت: بوعلی! رعنایی (7) مکن، که این پوستین به همه دنیا خریده ام و به بهشت باز نفروشم! استاد سر در پیش افکند و زار بگریست و چنین گفتند که دیگر هرگز با هیچ کس طیبت نکرد.(8)
رضایت از قضا
مردی بود در بادیه که هرچه خدای ــ تعالی ــ حکم کردی، گفتی: خیرت در آن است؛ سگی داشت که پاسبان رحل (9) وی بود و خری که بار بر آن نهادی و خروسی که ایشان را بیدار کردی. گرگی بیامد، شکم خر بدرید. گفت: خیرت. سگ، خروس را بکشت. گفت: خیرت. سگ نیز به سببی هلاک شد. گفت: خیرت. اهل وی اندوهگین شدند، گفتند: هرچه می باشد، می گویی خیرت؛ این چه خیرت است، که دست و پای ما این بود که هلاک شدند، گفت: باشد که خیرت در این باشد پس دیگر روز برخاستند؛ هر مردم که گرد بر گرد ایشان بود، همه بکشته بودند دزدان، و کالا پاک ببرده و دزدان به سبب آواز خروس و سگ و خر که نبودند، راه به سرای ایشان نبردند. گفت: دیدید که خیرت خدای ــ تعالی ــ کس نداند.(10)
نگریختن از تقدیر
ملک الموت در نزدیک سلیمان علیه السلام شد، تیز در یکی نگریست از ندیمان وی. چون بیرون شد، آن ندیم گفت: این، که بود که آنچنان در من می نگریست؟ گفت: ملک الموت. گفت: مگر جان من بخواهد ستد؛ باد را بفرمای تا مرا به زمین هندوستان برد تا چون باز آید، مرا نبیند! بفرمود به باد تا چنان کرد. پس ملک الموت در حال، باز آمد، سلیمان علیه السلام وی را گفت: در آن ندیم من تیز نگریستی، چه سبب بود؟ گفت: مرا فرموده بودند که این ساعت به هندوستان جان وی بگیرم و وی این جا بود، گفتم: به یک ساعت به هندوستان چون خواهد شد؟ چون آنجا شدم، وی را آن جا دیدم، عجب داشتم، جان وی بستدم.(11)
قناعت به وضع موجود
مردی در بنی اسرائیل، سه شب متوالی به خواب دید که، پادشاه عالم، سه دعای تو را اجابت خواهد کردن. او را گفتندی: بخواه تا چه خواهی! مرد مشاورت با عیال خود برد، گفت: از این سه مراد که ملک ــ تعالی ــ مرا بخواهد داد، کدام اولی تر که خواهم؟ آن عیال او به صورت زشت بود، گفت: ای مرد! خفت و خیز و معاشرت مردان با زنان بود و هرچند زن را صورت نیکوتر بود، مرد را در معاشرت با او لذت بیشتر بود؛ یک دعا در کار من کن تا ملک ــ تعالی ــ مرا نیکو صورتی دهد تا تو را در نظاره آن لذتی باشد! آن دعا بکرد و مراد آن زن از خدای ــ تعالی ــ بخواست. پادشاه عالم او را صورتی نیکو داد، چنان که در همه قبایل بنی اسرائیل مانند او نبود. زنان خبر یافتند، هر یک به نظاره جمال او می شدند. خبر او در قبایل فاش گشت. یکی از ملوک قصد او کرد و او را به مال فریفته گردانید. شوهر را بگذاشت و پیش او رفت. او بفرمود تا به غلبه و ستم، طلاق او از او بستد. شوهر دلتنگ شد، طاقت فرقت (12) او نمی داشت، از دلتنگی دست به دعا برداشت و گفت: بارخدایا! او را سگی گردان! ملک ــ تعالی ــ آن دعای او را اجابت کرد و آن زن را سگی سیاه گردانید. باز آمد، سر بر آستانه شوهر نهاد و هر گاه که او از خانه بیرون آمدی، او در خاک پیش شوهر بغلتیدی. شوهر را دل بسوخت، گفت: نه بدین صفتش توانم دید که عبرت است و نه بدان صفتش توانم دیدن که آفت است، هنوز یک دعا به دست من است، به از آن نیست که این دعا بکنم تا ملک ــ تعالی ــ او را بدان حالت اول باز آورد تا با من بماند؛ آن دعای دیگر بکرد. ملک ــ تعالی ــ او را بدان حالت اول باز آورد، ملک ــ تعالی ــ آن سه دعا اجابت کرده.(13)
پست همت نبودن
یکی از ملوک خراسان، دختری را از ملوکان بخواست و عقد ببست و سال ها در انتظار بود تا برگ جهاز دختر راست کردند، پس دختر را بفرستاد با جهاز بسیار؛ دویست تا اشتران در زیر رخت او بود با صد غلام و صد کنیزک ترک با آن جهاز برنشسته، بار آن اشتران همه توزی (14) و دیبای رومی. چون عروس به جانب خراسان رسید، شوهر، حاجبه یی را با جماعت به استقبال فرستاد و گفت: بنگرید تا عروس ما را همت به چه باز بسته است و پیش از آنکه بیاید و به ما رسد، ما را خبر کنید! آن حاجبان برفتند و او را بدیدند در محفّه یی (15) نشسته و روی پوشیده و آن دختر گربه ایی در پیش نشانده، گردنبندی در گردن او کرده و با وی بازی همی کرد و همگی خود بدان گربه مشغول گشته. حاجبان باز آمدند و ملک را خبر دادند. ملک در ساعت، پنجاه هزار دینار که نیمه ی مهر او بود، در بدره یی، (16) کرد و پیش او فرستاد و طلاق نامه بنوشت و گفت: از همان جا باز گردد،(17) که همت او مشغول گربه است! آن را که همت بر گربه بود، همان گربه را آرزد، صحبت چون منی را نشاید و نسزد.(18)
لذت نقد
دیوانه یی بود در شهر نیشابور؛ به دکان حلواگری شد و گفت: یا استاد! لوزینه (19) داری؟ گفت: بلی! گفت: به کافور و گلاب آغشته است؟ گفت: بلی! گفت: به بادام و شکر آبادان هست؟ گفت: بلی! گفت: از بهر چه نگاه داری؟ چرا نخوری؟ به بهای آن خوش تر از آن، چه خواهی خرید؟(20)
دوستی با خداوند
نقل است که، [شبلی] یک روز یکی را دید، زار می گریست. گفت: چرا می گریی؟ گفت: دوستی داشتم، بمرد. گفت: ای نادان! چرا دوست گیری که بمیرد؟(21)
عاقبت
عربی مسیحی را حاکم سرزمین یمن ساختند. او بزرگان قبایل یهود را نزد خود فراخواند و گفت: نظر شما در مورد عروج عیسی علیه السلام به آسمان چیست؟ گفتند: ما خودمان او را به دار آویختیم و به قتل رساندیم! مرد عرب دستور داد تا دست و پایشان را با غل و زنجیر بستند و آنگاه گفت: من از اقوام عیسی علیه السلام هستم و تا خونبهای او را از ما نگیرم، رهایتان نمی کنم، و به این بهانه مالی بسیار از یهودیان سرزمین یمن گرفت.(22)
کور واقعی
درویشی صالح به در خانه شخص بخیلی رفت و گفت: من شنیده ام که تو ببخشی از مال خود را در اختیار نیازمندان و افراد مستحق قرار داده ای و من یکی از همین اشخاص هستم.
بخیل گفت: من با خود عهد کرده ام که سرمایه ام را خرج افراد کور کنم و تو نابینا نیستی. درویش گفت: تو اشتباه دیده ای؟ چرا که کور واقعی من هستم که از روزی رسان حقیقی روی گردانده و به در خانه بخیلی مثل تو آمده ام.(23)
پینوشتها:
1ــ همان، ص227.
2ــ همان، ص 425.
3ــ همان، ص556.
4ــ همان، ص561.
5ــ مرقّع: ردای وصله دوز درویشانه.
6ــ شوخی.
7ــ خودخواهی.
8ــ تذکره الاولیاء، ص650.
9ــ اسباب.
10ــ کیمیای سعادت، ج2، ص 610.
11ــ همان، ص627.
12ــ جدایی.
13ــ قصه یوسف، صص 87 ــ 88.
14ــ نوعی جامه تابستانی از کتان منسوب به توز.
15ــ محفّه: نوعی وسیله حمل کردن بزرگان.
16ــ بدره: کیسه.
17ــ متن: بازگرد.
18ــ قصه یوسف، صص 184 و 185.
19ــ همان، ص 202.
20ــ همان، ص 202.
21ــ تذکره الاولیاء، ص 627.
22ــ گنجینه لطایف (بازنویسی لطایف الطوایف)، ص69.
23ــ گنجینه لطایف (بازنویسی لطایف الطوایف)، ص 75.
منبع:گنجینه شماره 82