از کسانی که در زمان حکومت هارون الرشید فراری شد و خون را پنهان نمود. قاسم ابن موسی ابن جعفر (علیه السلام) است که از ترس جان خویش به طرف شرق متواری گشت. روزی در کنار فرات راه می رفت چشمش به دو دختر کوچک افتاد که با یکدیگر بازی می کردند. یکی از آنها برای اثبات ادعای خود می گفت نه اینطور نیست (به حق امیر صاحب بیعت در روز غدیر.) قاسم جلو رفت، پرسید از این امیر که گفتی منظورت کیست؟ دختر گفت مرادم ابوالحسن پدر امام حسن و امام حسین (علیهم السلام) است. خشنود شد که به محل دوستان اجداد خود رسیده. گفت آیا مرا بسوی رئیس این قبیله راهنمائی می کنی. دختر جواب داد آری پدرم رئیس این قبیله اس. او جلو رفت و قاسم هم از عقبش حرکت نمود. پدر خود را به قاسم معرفی کرد. سه روز با کمال احترام و پذیرائی شایسته در آنجا ماند.
روز چهارم پیش شیخ و رئیس قبیله رفت. گفت من شنیده ام از کسی که او از پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) نقل می کرد. آنجناب فرمود مهمان بودن سه روز است. بعد از آن هر چه بخورد از باب صدقه و انفاق خواهد بود. به این جهت دوست ندارم از صدقه استفاده کرده باشم. تقاضا دارم مرا به کاری واداری، مشغول آن شوم تا آنچه می خورم صدقه نباشد. شیخ گفت کاری برایت تهیه می کنم، ولی قاسم درخواست کرد آب دادن مجلس خود را به او واگذار کند. شیخ پذیرفت. مدتی قاسم در آنجا به همین کار اشتغال داشت. تا اینکه نیمه شبی پیرمرد از اطاق بیرون شد. قاسم را دید در دل شب به پیشگاه پروردگار دست نیاز دراز کرده و با یک توجه مخصوصی چنان غرق دریای مناجات اس که هیچ چیز او را به خود مشغول نمی کند. از دیدن حال قاسم مجتبی از او در دلش جای گرفت. صبحگاه که شد بستگان خود را جمع نمود.
گفت می خواهم دخترم را به این مرد صالح و پرهیزگار تزویج نمایم همه قبول کردند. دختر خود را به ازدواج او در آورد. خداوند از آن زن به قاسم دختری لطف کرد. آن بچه دوران کودکی را تا سه سالگی گذراند در این موقع قاسم مریض شد و بیماریش شدید گردید.
روزی شیخ بالای سر قاسم نشسته بود از خانواده و فامیل او سوال می کرد. جوابهائی داد که شیخ را وادار به جستجوی بیشتری کرد و توجه به یک قسمت از جوابهای قاسم نمود، ناگاه گفت فرزندم شاید تو هاشمی هستی. گفت بلی من قاسم ابن موسی ابن جعفر (علیه السلام) بدون واسطه فرزند امام هفتم می باشم. پیرمرد بر سر و صورت زد. گفت چه شرمنده گشتم پیش پدرت موسی ابن جعفر (علیه السلام). قاسم پوزش خواست و گفت تو مرا گرامی داشتی و پذیرائی کردی با ما در بهشت خواهی بود ولی من به شما سفارشی دارم. بعد از آنکه از دنیا رفتم و مرا غسل و کفن نموده دفن کردید موسم حج که رسید شما و زوجه ام با همین دخترک کوچک که یادگار من اس برای زیارت خانه خدا حرکت کنید. پس از انجام مراسم حج در مراجعت راه مدینه را پیش می گیرید. وقتی که به مدینه رسیدید دخترم را از اول شهر پیاده نمائید او خودش به هر طرف خواست برود مانع نشوید. شما هم از پشت سر او بروید تا اینکه بر در منزل بزرگی می رسد. همانجا خانه ما است داخل می شوید در آن خانه فقط زنهائی بی سرپرست که در میان آنها مادر من نیز هست بسر می برند.
قاسم از دنیا رفت تمام سفارش و وصیتهای او را انجام دادند. این خانواده با اندوه به جانب مکه حرکت کردند. مراسم حج را بجای آورده به مدینه بازگشتند. پیرمرد دختر را بر زمین گذاشت، او هم شرع به راه رفتن کرد تا رسید به در خانه بزرگی. داخل شد. شیخ با دخترش بر در منزل ایستاد. همین که زنان چشمشان به این دختر کوچک افتاد هر یک از این گل نوشکفته سوالی می کردند. ولی آن یتیم اشک می ریخت و به صورت آنها با دقت نگاه می کرد. مادر قاسم آمد، چشمش به این دختر افتاد شروع به گریه کرد، او را در آغوش گرفت و همی بوسه داد. گفت به خدا قسم این فرزند زاده من، بازمانده پسرم قاسم است. زنها در شگفت شده پرسیدند از کجا می دانی. گفت زیرا شباهت زیادی به پسرم دارد. آنگاه دخترک گفت مادر و پدربزرگم بر در منزلند.
می گویند بعد از خبر یافتن مادر قاسم از حال فرزندش بیمار شد و سه روز بیشتر زندگانی نکرد.(6) مدفن قاسم ابن الکاظم (علیه السلام) در شش فرسخی حله معروف است.
6) شجره طوبی، ص 210.