نویسنده:محمد محمدی اشتهاردی
منبع:داستان های شنیدنی از چهارده معصوم(علیهم السلام)
چهار سال و چند ماه از عمر امام جواد (ع) می گذشت ، همراه پدرش حضرت رضا (ع) برای انجام عمره به مکه رفتند، یکی از غلامان حضرت رضا به نام موفق نیز با آنها بود، همان سالی بود که حضرت رضا (ع) ناگزیر شد که از حجاز به خراسان بیاید. حضرت رضا (ع) با حالت مخصوصی گریان ، در کنار کعبه ایستاده بود و با خانه خدا وداع می کرد و پس از طواف به مقام ابراهیم (ع) رفت و در آنجا به نماز ایستاد. موفق ، می گوید: حضرت جواد (ع) کنار حجر اسماعیل رفت و در آنجا نشست و به راز و نیاز مشغول شد، نشستن آن حضرت طول کشید و به حضور آن حضرت رفتم و عرض کردم : فدایت گردم برخیز. حضرت جواد (ع) فرمود: نمی خواهم از اینجا جدا گردم ، مگر اینکه خدا بخواهد آن حضرت این سخن را گفت ، اما بسیار غمگین به نظر می رسید. نزد حضرت رضا (ع) رفتم و گفتم : حضرت جواد (ع) کنار حجر اسماعیل (ع) نشسته و نمی خواهد برخیزد امام رضا (ع) نزد حضرت جواد (ع) آمد و فرمود: قم یا حبیبی : ای محبوب دلم برخیز. حضرت جواد (ع) عرض کرد: نمی خواهم از این مکان برخیزم ، امام رضا (ع) فرمود: ای محبوب قلبم چرا برنمی خیزی ؟ حضرت جواد (ع) عرض کرد: چگونه برخیزم با اینکه شما را دیدم به گونه ای با کعبه ، خانه خدا، وداع می کردی که دیگر به اینجا باز نمی گردی . اما رضا (ع) فرمود: ای محبوب دلم برخیز.
آنگاه حضرت جواد در حالی غمگین بود، برخاست و همراه پدر حرکت کرد. آری امام جواد (ع) با اینکه کودک بود، از حالات پدر دریافت که او می خواهد به سفری برود که بازگشت در آن نیست ، از فراق و غربت پدر غمگین بود، می خواست کنار کعبه بیشتر بنشیند و برای پدر دعا کند، ولی چه می تواند کرد که طاغوت زمان (ماءمون) حضرت رضا (ع)را با اجبار به خراسان برد و بین حضرت جواد (ع) با پدر، فراقی جانکاه پیش آمد که حدود سه سال طول کشید، وبعد که امام جواد (ع) حدود هفت ساله بود، کنار جنازه مسموم شده پدر آمد.