بلال حبشی مؤذن پیامبر صلی الله علیه و آله ، هنگامی که رنجور شد و در بستر مرگ قرار گرفت ، همسرش در بالین او نشست و گفت : واحسرتا که مبتلا شدم ! بلال گفت : بلکه موقع شور و شادی است ، تاکنون رنجور بودم و تو چه می دانی که مرگ در زندگانی خوش است ؟ همسر گفت : هنگام فراق فرا رسیده است . بلال فرمود: هنگام وصال فرا رسیده است . همسرش گفت : امشب به دیار غریبان می روی ، فرمود: جانم به وطن اصلی می رود. همسر گفت : واحسرتا، او فرمود، یا دولتاه ، همسر گفت : تو را از این پس کجا بینم ؟ فرمود: در حلقه خاصان الهی ، همسرش عرض کرد: دریغا که با رفتن تو، خانه بدن و خانمان ما ویران می گردد! فرمود: این کالبد مانند ابر می باشد که لحظاتی به هم پیوند و بعد از هم گسیخته می شود.
یکصد موضوع 500 داستان / سید علی اکبر صداقت