از من پرسیده بودی کدام مسجدها برایم دوست داشتنی ترند.خب تو دوست منی. دوست داشتنی هم که هستی. نمی شود سوال دوست داشتنی ات را هم بی پاسخ گذاشت.پس می نویسم:
توی عمرم ، خیلی از مساجد را دیده ام.چه مسجدهای محله ی زندگی مان که از بچگی، مادرم ما را می برد تا اهلش شویم. چه مسجدهای سطح شهر یا بین جاده ها. و چه مسجدهای باستانی در شهرهای مختلف ، که به موزه و محل بازدید مردم تبدیل شده اند.
بابا همیشه می گفت: نماز تحیت یادتان نرود. بگذارید مسجدها توی آن دنیا شهادت دهند که شما را می شناسند. و من همه ی تلاشم این بوده که خودم را به مسجدهای عمرم بشناسانم. روی در و دیوارش دست کشیده ام انگار که بخواهم نازش کنم یا قربان صدقه اش بروم. با احتیاط روی فرش و گلیم هایش قدم زده ام انگار که نخواهم تنش را زخمی کنم.
همیشه رفتن به مسجدهایی که آن طرف بزرگراه ها هستند برایم دلنشین بوده.مسجدهایی که برای رسیدن بهشان باید دوربرگردان بزنی یا مثلا از یک خیابان پهن پر رفت و آمد، با ترس و لرز رد شوی. یک جورهایی انگار این مسجدها انگیزه ی بیشتری می خواهند.
– مسجدالحرام و مسجد النبی را دوست داشتم. مسجدالحرام آرامشی که بهم می داد خیلی خاص بود.خانه ایی برای خدا، ساده اما مبهوت کننده. در آنجا ما اصل جنس را داشتیم نه خیالش را.
من در کل ، مسجدهای قدیمی را خیلی دوست دارم.مسجدهایی که حیاط دارند.حوض فیروزه ای دارند و چراغ سبز محرابشان همیشه روشن است. مسجدهایی که امام زمان دارند؛ یعنی به دلت هست که اگر امام زمان از آنجا رد شود حتما نمازش را آنجا می خواند
– مسجد مهدیه مسجدی است که هر کاری کنم نمی توانم ازش راحت رد شوم. درست روبروی خانه ی پدربزرگ. می گویند همه کاره ی مسجد، عمو احمد بوده. تمام مراسم ها را برنامه ریزی می کرده یا به امور نوارخانه و کتابخانه رسیدگی می کرده.عمو احمد که شهید می شود مسجد مهدیه پر می شود از عکس او.از یاد او. حالا حیاطش پر از درخت انگور و توت است.هر مراسمی که می شود ، خادم مسجد با تشر محبت آمیزش بچه ها را که از درختها آویزان شده اند،پایین می کشد.دوستش دارم.
– مسجد امام زاده کوه در همدان، مسجد کوه خضر در قم و مسجد امام زاده اسماعیل در روستایی بین راه… هر سه را از این جهت دوست دارم که باید از کوه بالا بروی تا به آن برسی. و بالا رفتن از کوه آدم را صبور می کند. پایت هم اگر خراش برداشت، می گویی عیبی ندارد؛ بروم بالا نماز بخوانم ، درد پایم هم فراموشم می شود.
– مسجد کلب علی و مسجد امام زاده حسین(هر دو در همدان)، بدجوری اساطیری می زنند.هر دو قدیمی ساز و پر از دالان و شبستانند. پر از ستونهایی که سقف مسجد را نگه داشته اند. پر از رنگ سبز و بوی عود.آدم را مهمان یک حس تازه می کنند.یکی دو بار بیشتر نرفته ام اما هر بار که پا به درون این مسجدها گذاشته ام، احساس کرده ام که باید شیوه ی نماز خواندنم عاشقانه تر باشد.
– نماز خانه ی اردوگاه آبعلی را نباید از قلم انداخت.آنجا مسجد نبود اما نماز خواندن توی هوای سرد دم صبح، یا زیر آفتاب داغ دم ظهر،پشت سر حاج آقا تهرانی را هرگز از یاد نمی برم.آنجا ما تازه تازه یاد گرفتیم که نماز درست و حسابی یعنی چی.
– مسجد آیت الله مروارید توی مشهد…یکبار رفته ام اما به دلم نشسته.شاید به خاطر امام جماعتی که دلنشین حرف می زد.
– مسجد کارخانه ی رنگ روناس در جاده ی اراک.باور کنید که آدم احساس میکند حتی لاله عباسی ها و گل بداقی ها هم دارند نماز می خوانند. از آن مسجدهای بین راهی که حتی اگر شده نمازم را به تاخیر بیاندازم، می اندازم تا به آن برسیم.
من در کل ، مسجدهای قدیمی را خیلی دوست دارم.مسجدهایی که حیاط دارند.حوض فیروزه ای دارند و چراغ سبز محرابشان همیشه روشن است. مسجدهایی که امام زمان دارند؛ یعنی به دلت هست که اگر امام زمان از آنجا رد شود حتما نمازش را آنجا می خواند.
به دوستانی هم که مهمان تبیان می شوند پیشنهاد می کنم از مسجدهای دوست داشتنی شان بنویسند.تنها به خاطر قلبشان و خاطره هایشان.
نوشته شده توسط :سیده زهرا برقعی