آقاى ملا عبدالرسول و شیخ عبداللّه کرکرى نقل نمودند: حـاجـى شـیخ على محمد کرکرى , چند سفر پیاده با یک انبان آرد بر دوش , به حج مشرف شد.
در یـکى از سفرها به اصرار بعضى از دوستان به حجاج ترک و رفقایش ملحق شد و از راه جبل مشرف گردید.
در یـکـى از مـنـازل , بنا شد سماور برنجى بزرگى را آتش کنند.
ایشان برخاست و آتش زیادى در سماور انداخت , ولى از آب ریختن فراموش کرده بود, چون قدرى گذشت , ناگهان اجزاء سماور از هم پاشید و جدا شد.
غیرت ترکى و تقدس حاج شیخ به جوش آمد که سماور مردم در چنین راهى کـه ابـدا چـیزى پیدا نمى شود چرا این طورشد؟ و بحدى حزنش شدید گشت که از خود بى خود شـده , قـطعات سماور را جمع نمود و از خیمه بیرون آمد.
هر چه گفتند: کجا مى روى ؟ فایده اى نـداشـت .
از اول قـافـلـه حـجاج تا آخر قدم زد و به چند نفر از عربها که سفیدگر بودند و مس را سفیدمى کردند, رسید به ایشان گفت : سماور را درست کنید.
گـفـتـنـد: کار ما نیست و ما ابزار لازم را نداریم .
مایوس گشت و متحیر ماند.
ناگاه سیدعمامه سبزى پیدا شد و به ایشان فرمود: من سماور را درست مى کنم و یک قران اجرت مى گیرم .
تو برو و یک قران را بیاور.
من سماور رادرست میکنم و نزد این عربها مى گذارم .
حـاج شـیـخ عـلى محمد سماور را تحویل داده و به سمت خیمه که نزدیک یک فرسخى بود, به راه افتاد و جریان را به رفقا اظهار داشت .
ایشان گفتند: یعنى چه ؟ این جا کى پیدا مى شود که سماور درست کند؟ بـالاخـره وفـتى شیخ بازگشت , سماور را در آن جا درست شده یافت و از آن سید نشانى به دست نیاورد.
از اعراب پرسید آنها گفتند: ما سیدى را ندیدیم و از سماور شما هم خبر نداریم .
جـناب آقا میرزا هادى فرمود: حاج شیخ از عباد و زهاد عصر خود و در غیر لباس اهل علم , مشغول تـحـصـیـل بـود.
پـیـراهـن عـربى کرباس و نعلین عربى بحرینى و یک عمامه خرمایى رنگ بر سر مى پیچید.
غالبا هر شب جمعه پیاده از نجف اشرف به کربلامشرف مى شد.
روزها روزه مى گرفت و یـک وعـده غذایش , نان جو خشک و سرکه بود.
بین ما, به واسطه ملا عبدالرسول , صداقت تام و رفـاقـت کاملى بود.
آن مرحوم درمدرسه صحن مطهر نجف اشرف مسکن داشت و در سفر آخرى که پیاده به حج مشرف شد به رحمت ایزدى پیوست.
منبع:کمال الدین، ج 1, ص 105, س 34