دموکراسى الهى
در نظام سیاسى اسلام، حق تشریع و تقنین، مخصوص خداوند بوده; و وظیفهى رهبران و حاکمان الهى، تفسیر، تبیین و اجراى آن قوانین است و قوانین جارى حکومتى، در چارچوب قوانین الهى تدوین مىشود. به جز خداوند، کسى به طور مستقل، حق تصرف در جان و مال افراد و حق حکومت و دخالت در سرنوشت مردم را ندارد و مشروعیت حکومت، منوط به اذن خداوند است. فلسفه حکومت دینى، تامین خیر و سعادت افراد جامعه در بعد مادى و معنوى از طریق نشر معارف دینى و اجراى قوانین قرآن و سنت است.«حق» و «تکلیف»، میان حکومت و امت، دو جانبه بوده و حکومت ورهبرى دینى، خدمتگزار مردم است. حکومت دینى بر پایهى مشورت، ارشاد،نصیحت و نظارت دوجانبهى رهبرى و مردم استوار است و در تصمیمگیرىهاىمربوط به امور جامعه، با آنان به مشورت مىپردازد; و پس از تبادلراى، و ارزیابى جهات مختلف موضوع، و در نظر گرفتن جنبههاى سود وزیان و مصالح و مفاسد، مسئولیت تصمیم نهایى را پذیرفته و همان اجراءمىگردد. همان گونه که رهبر و نمایندگان و همکاران او، وظیفه دارندبر اخلاق و رفتار جامعه نظارت کرده و حافظ سلامت فرهنگى جامعه باشند،جامعه نیز موظف استبر جریان امور حکومت، نظارت کرده، از دادنپیشنهاد و انتقاد دلسوزانه دریغ نورزند. در این جهت، فرقى میانرهبران معصوم و غیرمعصوم نیست. از این رو امام على(ع) که خود اززمامداران جهان اسلام، است، از مردم مىخواهد که از برخورد چاپلوسانهو ریاکارانه با او بر حذر باشند، و از انتقاد مشفقانه و ارشادنیکاندیشانه دریغ نورزند.[1] تاکید بر روش مشورت و انتقاد در رهبرىو حکمرانى از طرف کسانى چون پیامبر اکرم(ص) على (ع)، که مصون ازلغزش و خطا بودهاند ضمن این که نوعى حرمت نهادن به شخصیت مردم ومایهى شکوفایى اندیشهها و تقویت روحیهى خودباورى و آزادمنشى است،الگویى روشن از شیوهى زمامدارى دینى را نیز به بشر عرضه مىکند. حکومت اسلامى، ضمن در برداشتن مزایاى نظام دموکراتیک بشرى، از نواقصآن مصون است. احترام گذاشتن به حقوق افراد جامعه و آزادىهاى مشروعآنان، و نفى استبداد و خودکامگى در صحنهى سیاست و حکومت، از مزایاىدموکراسى است که در حکومت اسلامى، به صورت احسن برآورده شده است. درحکومت اسلامى، همهى افراد جامعه در برابر قانون، یکسان و دربرخوردارى از ثروتهاى ملى و امکانات دولتى مساوىاند. امتیازات، بهمیزان تلاش افراد، نیاز آنها و خدماتیست که به جامعه یا نظام حکومتىعرضه مىکنند. نژاد، رنگ، زبان، قومیت، و حتى مذهب به خودى خودمعیار امتیاز، در این زمینه، به شمار نمىرود. از این روست که وقتىامام على(ع)، براى حل منازعه، فى ما بین او و فردى یهودى، نزد خلیفهىدوم عمر بن خطاب مىرود; و خلیفه، امام را با کنیهى «ابوالحسن» صدامىزند و یهودى را به «نام»; امام، این برخورد را مخالف با رویهىعدالت و مساوات در قضاوت تلقى مىکند، و برافروخته مىشود.[2] و آنزمان، که پیرمرد نصرانى را مىبیند که براى گذران زندگى دستبه گدایىزده است، امام(ع) از دیدن این ضعیتسخت آزرده خاطر مىشود و زبان بهاعتراض گشوده مىفرماید: «وقتى که توان کارکردن داشت او را به کارگرفتید; و اکنون که ناتوان شده است; به حال خود، رهایشکردهاید!»آنگاه، دستور داد تا از بیتالمال مسلمین به او انفاقکنند.[3] آن حضرت، در عهدنامه خود به مالک اشتر، توصیهى مؤکد مىکندکه با مردم از روى مهربانى و خیرخواهى رفتار کند; و در پى جمعآورىثروت و چپاول سرمایههاى عمومى و بهرهکشى از مردم نباشد; و تصریحمىکند که در این جهت فرقى میان مسلمان و غیرمسلمان وجود ندارد.[4]
پیشگیرى از استبداد در حکومت الهى
براى جلوگیرى از استبداد و خودکامگى، صفات اخلاقى مهمى، به عنوان شرایطرهبر دینى و رجال حکومت،مقرر شده است. که از طریق عدالت،تقوا و زهد وپارسایى تامین مىشود و استبداد، صفت و رفتارى زشت و نامشروع بوده ودر نظام سیاسى اسلام،از آن به شدت نکوهش شده است. متقابلا برخورد متواضعانهو خیرخواهانه با مردم، از ارزندهترین صفات انسانى و به ویژه، براىحاکمان و والیان به شمار آمده است.اصل مشورت نیز از ارکان حکومت ورهبرى دانسته شده است. اما علاوه بر همه ضمانتهاى درونى، نصیحت، نظارتو انتقاد از رجال حکومت، حق مسلم و بلکه وظیفه مردم تلقى شده است. درصورت رعایت این موازین اخلاقى، سیاسى و فرهنگى، مجالى براى پیدایشپدیدهى شوم استبداد و خودکامگى در صحنهى سیاست و حکومت فراهم نخواهدشد. مظهر حکومت الهى بودن، غیر از خدایى کردن است! حکومتسلیمانپیامبر، مظهر حکومت و فرمانروایى خداوند است; و او، قدرت خود راموهبتى الهى مىداند که وسیلهاى براى آزمایش اوست: «هذا من فضل ربیلیبلونی ا اشکر ام اکفر». [5] ولى حکومت فرعون از قبیل خدایى کردن برمردم، یعنى حکومت طاغوتى و اهریمنیست. همانگونه که قرآن کریم نیزیادآورى مىکند، که فرعون، مىگفت: «انا ربکم الاعلى». [6] «حکومت الهى »، هیچ نسبتى با «خدایى کردن»، ندارد. هیچ حکومتالهى داعیهى خدایى کردن ندارد; ولى باید نمایندهى حکومتخداوند برمردم باشد.
تفکیک دین از حکومت؟!
برخى مدعى شدهاند که مسالهحکومت، مورد اهتمام قرآن نیست، و اصولا دین کارى به حکومت ندارد;زیرا «دین» تنها یک مقولهى معنوى، و «حکومت»، مقولهاى مادى و دنیوىاست; و این دو ربط و پیوندى با یکدیگر ندارند. ادلهاى که آوردهاند،بدین قرار است: دلیل اول: گفته شده است: «آن چه از مجموعهى آیات وسورههاى قرآن برمىآید، قسمت اعظم و اصلى آن بر محور دو مسالهى خداو آخرت است; ضمن آن که، احکام فقهى، کمتر از دو درصد آیات قرآن رابه خود اختصاص داده است. و قرآن که ثمره و خلاصهى دعوت و زبان رسالتاست، نه تنها سفارش و دستورى براى دنیاى ما نمىدهد، بلکه ما را ملامتمىکند که چرا این اندازه به دنیا مىپردازید و آخرت را که بهتر است وماندگارتر، فراموش و رها مىکنید.» [7] پاسخ: تردیدى نیست که دعوت بهتوحید و قیامت، محور عمدهى دعوت پیامبران را تشکیل مىهد; اما بااهتمام دین به مسالهى حکومتبه انگیزهى برقرارى عدل، و اجراىاحکام الهى در جامعه بشرى نه تنها هیچ تعارضى ندارد، بلکه مستلزمآن نیز مىباشد و لذا آیات نبوت نیز به امر حکومت، اهتمام ورزیده است.قرآن کریم، کلام خداوندى است و از هر گونه تعارضگویى پیراسته است; پسهرگاه حکومت در خدمت اهداف توحیدى و اخروى باشد، وسیلهاى لازم و دینىو خداپسند خواهد بود; و هرگاه در خدمت اهداف مادى و طاغوتى و شیطانىباشد، وسیلهاى مذموم و نکوهیده و ضد دینیست. وقتى که عبدالله بن عباسدر «ذىقار» بر امام على (ع)، وارد شد، امام را در حال تعمیرکردنکفشهاى خود دید.امام به ابنعباس فرمود:«این کفشها، چه قدر ارزش دارد؟»گفت: «ارزشى ندارد!» امام فرمود: «به خدا سوگند! در نزد من ازحکومتبر شما، محبوبتر است; مگر این که حقى را برپاى دارم، و یا ازاجراى باطلى، جلوگیرى کنم». [8] امام(ع) حکومت را مردود نمىشمارد;بلکه مطلوببودن ذاتى آن را، رد مىکند. ولى، اگر وسیلهاى براى تحققبخشیدن به حق و جلوگیرى از اجراى باطل بتواند باشد، مقبول و مطلوبخواهد بود. امام(ع) در رد نظریهى خوارج، دربارهى مسالهى حکمیت ازحکومت و حکمران به عنوان یک ضرورت اجتماعى یاد کرده، یادآور مىشودکه ضرورت این امر تا حدیست که اگر جامعه از داشتن حاکم و زمامدارىصالح محروم شود، و کار، به دو راهى «نداشتن حکومت» یا «داشتن حکومتغیرصالح» منتهى گردد حکومت غیرصالح، بر بىحکومتى و هرج و مرج،برترى دارد; چنان که مىفرماید: «لا بد للناس من امیر بر اوفاجر». [9] آن چه از دیدگاه قرآن کریم مذموم و مردود استدنیاگرایى است نه دنیادارى; و این دو مقوله، با یکدیگر، ملازمهندارند. قرآن کریم درباره آرمانهاى حکومت، مىفرماید: «الذین انمکناهم فی الارض اقاموا الصلوه و ءاتوا الزکوه، و امروا بالمعروف ونهوا عن المنکر; و لله عاقبه الامور» همانان که اگر در زمین، قدرت وفرمانروایىشان عطا کنیم; نماز را برپاى داشته، زکات مىپردازند، وافراد را به معروف فرمان مىدهند و از منکر باز مىدارند; و این گونهاست، که سرانجام کارها، به دستخداست. دلیل دوم: گفته شده است: در هیچ یک از این سرفصلها یا سر سورهها وجاهاى دیگر دیده نمىشود که گفته شده باشد ما قرآن را فرستادیم تا بهشما درس حکومت و اقتصاد و مدیریتیا اصلاح امور زندگى دنیا و اجتماعرا بدهد. [10] پاسخ: آموزشهاى مربوط به روش حکومت و مدیریت، دو گونهاست: آموزشهاى کلى و جزئى. آن چه مىتوان از یک شریعت جهانى و ابدى انتظار داشت، آموزشهاى نوعاول است، که در شرایط مختلف قابل اجرا و تطبیق است; ولى، نوع دوم کهمتغیر و نسبیست در چهارچوب آموزشهاى کلى و ثابت نمىگنجد تا شریعتآسمانى آنها را تبیین و ترسیم کند، مثلا در مورد روابط بینالمللىآن چه، مىتوان به عنوان یک خط مشى کلى ترسیم کرد، عبارت است از: اصلاستقلال سیاسى; سلطهناپذیرى، داشتن رابطهى مسالمتآمیز با قدرتهایىکه قصد تعدى و تجاوز به ملت اسلامى را ندارند; چنان که قرآن کریممىفرماید: «و لن یجعل الله للکافرین على المؤمنین سبیلا» [11] خداوند براى کافران راه سلطه بر مؤمنان را مقرر نکرده است.[1] . نهجالبلاغه، خطبهى 216.
[2] . آیت الله سبحانى، مفاهیم القرآن، ج2، ص42.
[3] . شیخ حر عاملى، وسائل الشیعه، ج11، ص49.
[4] . نهجالبلاغه، نامهها، شمارهى 53.
[5] . سوره نمل، آیه40.
[6] . سورهى نازعات، آیهى 24.
[7] . گزیدهاى از ادله مذکور در مجله کیان، شماره 28، آخرت و خدا هدفبعثت انبیاء، مهندس مهدى بازرگان.
[8] . نهج البلاغه، فیضالاسلام، خطبهى 33.
[9] . نهج البلاغه، فیض الاسلام، خطبهى 40.
[10] . آخرت و خدا هدف بعثت انبیاء، مهندس مهدى بازرگان .
[11] . سورهى نساء، آیهى 141.
@#@ این، یک اصل کلى، در سیاستخارجى و روابط بینالمللیست; اما، تشخیصمصادیق و ترسیم شیوهى خاص آن در شرایط گوناگون مختلف است، ونمىتوان معیار کلى و ثابتى را براى آن ارائه کرد. همینگونه استمسایل مربوط به امور تولید، توزیع، آموزش و پرورش، قواى نظامى وانتظامى، دستگاه قضایى، قوهى مجریه و سایر نهادهاى ملى یا سایرسازمانهاى دولتى. ولى، برنامهها و روشهاى جزئى و موردى، بهکارشناسىهاى ویژه و در خور شرایط مختلف نیاز دارد. دلیل سوم: نویسندهى مقالهى «آخرت و خدا، هدف بعثت انبیا» مىگوید:«قرآن و رسالت پیامبران نسبتبه امور دنیایى ما نه بیگانه است و نهبىنظر و بىاثر; آن چه، از این بابت عاید انسانها مىگردد، «محصولفرعى» محسوب مىشود، و به طور ضمنى به دست مىآید. بدون آن که اصل واساس باشد یا به حساب هدف بعثت و وظیفهى دین گذارده شود; نه تنهاوظیفهى دین نیست، بلکه همان طور که مىدانیم و در درسهاى تعلیماتدینى تاکید مىشود (شرط) قبولى عبادات قصد قربت است، یعنى اگر کسىوضو بگیرد و غسل کند که پاکیزه شده باشد، براى معالجهى چاقى و دفعسموم بدن روزه بگیرد یا به عنوان ورزش عضلات نماز بخواند و قصد قربتو نیت عبادت براى خداوند سبحان را نداشته باشد، آن نماز و روزه وغسلها باطل است و ارزش اخروى و الهى ندارد». [1] پاسخ : اسلام،خواهان سلامتى جسم و روح، و سعادتمندى انسان در حیات دنیوى و اخروىاست; هر چند، به تناسب نقش متفاوتى که احکام دینى دارند، در موردبرخى تنها به آثار و نتایج روحى و اخلاقى آن توجه شده، و در برخىدیگر به آثار اجتماعى یا سیاسى یا نظامى، و در پارهاى از آنها هر دوجنبه مورد توجه قرار گرفته است. در مورد «نماز» بر این مطلب که نمازموجب تحکیم یاد خدا و مایهى بازدارى از پلیدىهاست، تاکید شدهاست. [2] و در مورد «زکات» به اثر تهذیب و تزکیهى نفس از صفتبخل وحرص توجه شده است، و در مورد «حج»، به منافع دنیاى اسلام که همجنبهى مادى دارد و هم جنبهى سیاسى و اجتماعى و نیز، به «یادخدا» که جنبهى عبادى آن است توجه شده است. [3] و درباره «روزه»قرآن کریم بر اثر تربیتى آن، و نقش ویژهاى که در تقویت روحیهى تقواو پاکدامنى دارد تاکید کرده است; [4] و در احادیث معصومین، برفواید جسمانى و آثار اجتماعى آن نیز توجه شده است; چنان که درحدیث معروف نبوى آمده است «صوموا تصحوا»: روزه بگیرید تا سالمباشید; و امام صادق (ع) دربارهى فلسفهى روزهدارى فرمودند: «علت آن،این است که ثروتمندان، سختى گرسنگى را تجربه و نسبتبه تهىدستانترحم کنند. [5] امامعلى(ع) دربارهى فلسفهى برخى از احکام الهىمىفرماید که «خداوند»: 1- ایمان را، براى پاکسازى افراد و جامعه، از آلودگى شرک واجب داشت. 2- نماز را، براى منزه ساختن افراد، از کبر و خودبینى; 3- زکات را،براى سبب روزى; 4- روزه را، براى آزمایش اخلاص بندگان; 5- حج را، براى نزدیکشدن دینداران; 6- جهاد را، براى عزتمندى اسلام; 7- امر به معروف را، به انگیزهى مصلحت تودهى مردم; 8- نهى از منکر را، براى بازدارى بىخردان; 9- صلهى رحم را، براى کثرت افراد; 10- قصاص را، براى حفظ خونها; 11- اقامهى حدود را، براى بزرگداشت محرمات الهى; 12- ترک شرابخوارى را، براى پاسدارى از عقل; 13- دورى از سرقت را، به جهتحفظ عفت; 14- ترک زنا را، به جهتحفظ انساب; 15- ترک لواط را، براى افزایش و بقاى نسل بشر; 16- شهادت و گواهى را، براى اظهار حق در برابر انکارها; 17- ترک دروغگویى را، به خاطر شرافت راستگویى; 18- سلام را، براى امنیتیافتن از ترسها; 19- امامت را، براى نظامیافتن امت; 20- اطاعت از امام را، براى بزرگداشت مقام امامت. [6] در این تعالیمبیستگانه که نمونهاى از آموزههاى اعتقادى، احکام فرعى، دستوراتاخلاقى و امور سیاسى را در بر دارد امام از فلسفه و هدف قوانیندینى سخن گفته است، که ناظر به مصالح دنیوى و سعادت معنوى واخرویست. در این صورت، فرعى و ضمنى دانستن نتایجسازندهى تعالیم واحکام دینى، از قبیل اجتهاد در برابر نص، و نوعى پیش داوریست. آنچه،دربارهى سلامت و کمال حیات دنیوى مىتوان گفت، این است که سعادتمندى وکامیابى دنیوى جنبهى مقدمى و ابزارى دارد; و هدف نهایى سعادت وکامیابى اخرویست; زیرا که حیات دنیوى، موقت و گذراست و حیات اخروىپایدار و ابدى (انما هذه الحیوه الدنیا متاع، و ان الآخره هیدار القرار). [7] آخرت به منزلهى مزرعه است; و نیز آمده است که «منلا معاش له لا معاد له». و خداوند، خطاب به قارون، مىفرماید: «و ابتغفیما ءاتاک الله الدار الآخره، و لا تنس نصیبک من الدنیا; و احسن کمااحسن الله الیک; و لا تبغ الفساد فی الارض، ان الله لا یحبالمفسدین» [8] به وسیله آنچه خداوند به تو ارزانى داشته سعادتاخروى را برگزین; و بهرهى خود را از دنیا فراموش مکن; و همچنان کهخدا به تو احسان کرده، به مردم احسان کن; و فساد را در زمین برمگزینکه خداوند مفسدان را قطعا دوست نمىدارد. نویسندهى محترم، میاناعمال عبادى و قربى نیز فرق نگذاشته، و بر این اساس نتیجه گرفتهاست که در اسلام شرط قبولى اعمال دینى، قصد قربت است; ولى، این حکم،ویژهى اعمال عبادیست نه مطلق اعمال دینى. دلیل چهارم: گفته شده است: «از یادآورىهاى مکرر و مؤکدى که خداوندعزیز حکیم به رسول خود، و به گروندگان دینش مىکند، یکى «انما انتمذکر. لست علیهم بمصیطر»، [9]دیگرى «لا اکراه فی الدین» [10] است;به نضمام دهها آیه «و ما انا علیکم بوکیل»، [11] که دلالتبر مامور و موکل نبودن و مسئول کفرو دین مردم نشدن آن حضرت مىکند. نازلکنندهى قرآن و فرستندهىپیامبران نخواسته است، و نمىخواهد، که آیین او جز از طریق اختیار وآزادى، با حفظ کرامت انسانى و با پشتوانهى ارشاد و علم، ارائه واجرا شود. نام اسلام، همریشه با تسلیم است، ولى نه تسلیم آمرانه واجبارى، بلکه تسلیم داوطلبانهى عارفانه و عاشقانه به اسلام و صفا و رضا. پاسخ: اگر مفاد آیات یادشده این باشد، که پیامبر اکرم(ص)نباید در راه دعوت به توحید و مبارزه با شرک و جاهلیت، از روش قهر واعمال قدرت و جهاد و پیکار استفاده کند; و تنها وظیفهى او، دعوتزبانى و ابلاغ پیامهاى الهى و انذار و بشارت دادن بوده است; اینمعنا با آیات مربوط به «جهاد» که صریحا یادآور مىشود: «با مشرکانپیکار کنید، تا همگان، مطیع خداوند شوند» «و قاتلوهم حتى لا تکونفتنه و یکون الدین کله لله». [12] و آیات مربوط به اهل «بغى» کهپیکار با آنان را، تا تسلیمشدن در برابر حق، واجب داشته است:«فقاتلوا التی تبغی حتى تفیء الى امر الله» [13] و نیز آیات مربوطبه قصاص و حدود، تعارض خواهد داشت; همچنان که با سیرهىپیامبر اکرم(ص) در جنگهاى ابتدایى صدر اسلام، نیز، ناسازگار خواهدبود. درست است که گسترش آیین اسلام، معلول شمشیر و عامل قدرت و خشونتنبوده است، ولى در این که عامل قدرت و غلبهى شمشیر فىالجمله درپیشبرد دعوت اسلام مؤثر بوده است، جاى تردید نیست. این مطلبیست، کههم از نصوص قرآنى، و هم از شواهد تاریخى به دست مىآید. در آیه«لا اکراه فی الدین» مقصود از دین، باور و ایمان است; که مربوط بهقلب و روان آدمى است، نه جوارح و اعضا. و بدیهیست که چنین حقیقتى،اکراهپذیر نیست. ایمان، به سان محبت و عداوت است، که نمىتوان آن رابا اکراه و اجبار در ضمیر کسى ایجاد کرد; آن چه در اختیاردیگران است، مبادى و مقدمات یا اسباب و علل آن است. و مقصود، ازآیهى «انما انت مذکر لست علیهم بمصیطر» و مانند آن، این است کهحقیقت ایمان که امر قلبیست، و اکراهپذیر نیست از سیطره و قدرتپیامبر اکرم(ص)، بیرون است. وظیفه پیامبر، ابلاغ پیام الهى به مردم،انذار و بشارت و اندرز، تعلیم کتاب و حکمت، تهذیب و تزکیهى نفوس،اجراى احکام و حدود الهى که سبب جلوگیرى از نفوذ و گسترش بیمارىهاىمهلک اخلاقى در جامعه است. و تلاش، در جهتبرقرارى قسط، در جامعهىبشرى است. تحقق برخى از این اهداف و مسئولیتها بدون تشکیل حکومت وبهرهگیرى از اهرمهاى حکومتى، امکانپذیر نیست; و هیچ یک از آنها بااصل «لا اکراه فی الدین» و «انما انت مذکر» منافاتى ندارد.
قرآن و حکومت:
قرآن کریم، «ولایتبر انسان» را، مخصوص خدا دانسته ومىفرماید: «فالله هو الولی»[14] و نیز، مىفرماید: «و ما لکم مندون الله من ولی و لا نصیر» [15] و آیات دیگر… همانگونه، که«حکمرانى» را نیز مخصوص خداوند دانسته، و مىفرماید: «ان الحکمالا لله امر الا تعبدوا الا ایاه»[16] ولى، در عین حال، هم ولایت و همحکومت را، به غیر خداوند نیز نسبت داده است. چنان که، مىفرماید:«و المؤمنین و المؤمنات بعضهم اولیاء بعض» [17]و نیز، مىفرماید: «ومن قتل مظلوما فقد جعلنا لولیه سلطانا»[18] و دربارهى حکومت،مىفرماید: «و ان خفتم شقاق بینهما فابعثوا حکما من اهله و حکما مناهلها» [19] . همینگونه است، مسالهى «امر» به معنى شان وفرمان، که ولایتبر آن مخصوص خداوند است; چنان که مىفرماید: «قل انالامر کله لله» [20] . با این حال که آن را به غیر خدا نیز نسبتداده، مىفرماید: «اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامرمنکم»[21] .[1] . مقالهى مهندس بازرگان.
[2] . اقم الصلوه لذکرى(طه/14); ان الصلوه تنهى عن الفحشاء و المنکر ولذکر الله اکبر(عنکبوت/45).
[3] . حج/28 27.
[4] . بقره/183.
[5] . علل الشرایع، ص387، باب 108.
[6] . نهج البلاغه، فیض الاسلام، کلمات قصار، شمارهى 244.
[7] . سورهى غافر، آیهى 39.
[8] . سورهى قصص، آیهى 77.
[9] . سورهى غاشیه، آیههاى 22 21.
[10] . سورهى بقره، آیهى 256.
[11] . سورهى یونس، آیهى 108.
[12] . سورهى انفال آیهى 39
[13] . سورهى حجرات، آیهى 9.
[14] . سورهى شورا، آیهى 9.
[15] . سورهى بقره، آیهى 107.
[16] . سورهى یوسف، آیهى 40.
[17] . سورهى توبه، آیهى 71.
[18] . سورهى اسرا، آیهى 33.
[19] . سورهى نساء، آیهى 35.
[20] . سورهى آل عمران، آیهى 154.
[21] . سورهى نساء، آیهى 59.
@#@ ولى، میان این دو دسته آیات تعارض وجود ندارد. زیراآنچه مخصوص خداوند است ولایت، حکومت و فرمانروایى بالذات و مستقلاست; و آنچه به غیر خدا نسبت داده شده، ولایت و حکومت غیرمستقل، یعنىماذون از جانب خداوند است.
آیهى «ولایت» و مسئله حکومت دینى
1- از جمله آیات مربوط به ولایت و رهبرى الهى ، آیهى 55 سورهى مائدهاست، که مىفرماید: «انما ولیکم الله و رسوله و الذین ءامنوا الذین یقیمون الصلوه ویؤتون الزکوه و هم راکعون». مقصود از مؤمنان، با صفات ویژهاى که در این آیه براى آنها بیانشده است، على(ع) است.تفسیر «ولایت»، در آیهى یاد شده، به محبتیا نصرت صحیح نیست. آیهىولایت، ناظر به مساله پیشوایى و رهبرى امت اسلامیست; که گذشته ازدخالت در شئون دینى مسلمین، تصرف در امور دنیوى آنان را نیز شاملمىشود.
آیهى «اولى الاءمر» و مسالهى حکومت دینى
2- آیهى دیگرى، که به بحث رهبرى و حکومت دینى مربوط است، آیهى 59سورهى «نساء» است. «یا ایها الذین ءامنوا اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامرمنکم» هان اى مؤمنان! از خدا، رسول و اولىالامر خویشتن فرمانبرى کنید.«امر» در لغتبه معنى فرمان (در مقابل «نهى») و نیز، شان به کاررفته است. چنان که، به معنى فعل ابداعى و غیر تدریجى (در مقابل خلق)نیز، استعمال شده است; و مقصود از آن، در آیهى مورد بحث، یکى از دومعناى نخست است; و معناى دوم (شان) راجح است، به قرینهى آیاتى چون:«و شاورهم فی الامر» [1] و «امرهم شورى بینهم»[2] . بنابراین، مقصود از اولىالامر، کسانىاند که از جانب خداوند، حق دخالتدر شؤون دینى و دنیوى مردم را دارند. [3] و در تعیین مصداق آن،اقوال زیر نقل شده است: الف- مقصود، امرا و حکمرانان منصوب از جانب پیامبر(ص)، در زمان آنحضرت است. ب- امرکنندگان به معروف، مقصود است. ج- مقصود، علماى اسلامیست . د- مقصود، ائمهى اهل بیت(ع) است. قول اخیر، از امام باقر و صادق(ع)روایتشده، و مورد قبولعلماى امامیه است; و اقوال دیگر، از برخى صحابه نقل شده، ومورد قبول علماى اهل سنت است. [4] دلیل قول شیعه، این استکه لزوم اطاعت اولىالامر بدون هیچگونه قید و شرطى، و قرار گرفتن آندر ردیف اطاعت از پیامبر خدا جز با عصمت اولىالامر قابل توجیه نیست.زیرا، هرگز خداوند پیروى بىقید و شرط فرد یا افرادى را، که معصومنیستند و احتمال خطا، در قول و فعل آنها، وجود دارد واجب نمىکند.و جز ائمهى اهلبیت ، هیچ کس از خلفا و حکمرانان، داراى صفت عصمتنبوده است! عصمت ائمهى اهلبیت(ع)، از آیهى تطهیر و حدیث ثقلین وسفینه و مانند آن نیز به دست مىآید، که بحث دربارهى آن، فرصتدیگرى را طلب مىکند. در هر حال، آیهى «اولى الامر» ناظر به مسالهرهبرى و حکومت دینیست.
آیهى «تبلیغ» و حکومت دینى
3- «یا ایها الرسول بلغ ما انزل الیک من ربک; و ان لم تفعل فمابلغت رسالته…» [5] . این آیه، در حجهالوداع بر پیامبر اکرم(ص) نازل شده است(سال دهم هجرت); و در آن زمان، اصول و فروع دین اسلام بیان شده بود،و حکمى باقى نمانده بود که ابلاغ آن با ابلاغ کل رسالتبرابرى کند،مگر مساله امامت و خلافت; که گرچه، در موارد مختلف و در جمعهاى کوچکبیان شده بود، ولى به صورت یک ابلاغ عمومى که به گوش مسلمانانمناطق مختلف برسد انجام نشده بود. احادیث مربوط به شان نزول آیه،نیز، گواه بر این مطلب است.
آیهى «اکمال دین» و حکومت دینى
4- «الیوم اکملت لکم دینکم و اتممت علیکم نعمتی و رضیت لکم الاسلامدینا» [6] . روایات مربوط به شان نزول آیه، گویاى این مطلب است، که پس از آن کهپیامبر اکرم(ص)، على(ع) را در غدیر خم به عنوان مولا، بهمسلمانان معرفى کرد، آیهى مذکور، نازل شد. علتیاس و نومیدى کافران، این بود که توطئههایشان عقیم ماند وعاقبت، تنها بدان امید بسته بودند که در امر رهبرى اسلامى، رخنهایجاد کنند. کاملشدن دین با امامت على(ع)، از این روست، که اولا:بخشى از احکام الهى که زمینهى بیان آنها توسط پیامبر اکرم(ص) فراهمنشده بود، توسط آن حضرت بیان مىشد، ثانیا: معارف و احکام الهى،توسط او که باب مدینهى علم پیامبر بود تبیین مىشد. ثالثا:مدیریت و رهبرى قاطعانه و حکیمانهى او، مىتوانست جامعهى اسلامى را،در مسیر صحیح رهبرى کند. مساله امامت ائمهى اهلبیت(ع)، در احادیث اسلامى، نیز مطرحشده است; که از آن صرفنظر مىکنیم; و تنها حدیث غدیر را، یادآورمىشویم که پیامبر اکرم(ص)، قبل از آن که ولایت على(ع) را بهمردم ابلاغ کند، اولویتخود را نسبتبه مؤمنان یادآور شد. زیرا،خداوند فرموده است: «النبی اولى بالمؤمنین من انفسهم» [7] پیامبر نسبتبه امورمؤمنین از خود آنان سزاوارتر است. و: «من کنت مولاه فعلی مولاه» هر کس من بر او ولایت دارم، على نیزبر او ولایت دارد. اولویت پیامبر و امام، نسبتبه مؤمنان، بدون هیچ قید و شرطى بیانشده است و در نتیجه، همهى شؤون و ابعاد مربوط به زندگى معنوى و مادىآنان را شامل مىشود; یعنى پیامبر و امام بر مردم، ولایت مطلقه دارند.این اطلاق، در مقایسه با ولایت مردم است، و نه در مقایسه با ولایت الهى.آنان، از جنبهى الهى ، صاحب هیچگونه ولایتى نیستند; و ولایت آنان، برگرفته از ولایتخداوند است و ولایت آنان، در طول ولایتخداست، نه درعرض آن. پس امامت نیز به سان نبوت، با «حکومت» ملازمه دارد; و حکومت، یکى ازشئون و وظایف امام است.
ولایت فقیه، آرى یا خیر؟!
1- کسانى به کلى مرجعیت دینى را منکرند; و اطاعت، در احکام دینرا حتى در مسایل عبادى و فردى قبول ندارند. طبعا، از ایندیدگاه، ولایت فقیه به این معنا که راى مجتهد دینشناس که شرایطتقلید را داراست در مسایل کلى و کلان جامعه و ادارهى امور جامعه،حجیت و اعتبار شرعى داشته و پیروى از او لازم و نافذ است، معنانخواهد داشت. یکى از طرفداران این نظریه، مىگوید: «هیچ تفسیر رسمى وواحد از دین و لذا هیچ مرجع و مفسر رسمى از آن وجود ندارد و درمعرفت دینى همچون هر معرفتبشرى دیگر، قول هیچ کس حجت تعبدى براى کسدیگر نیست.» [8]2- کسانى، که به تفکیک میان دین و سیاست قائلاند،و بر این باورند که حتى نبوت و امامت نیز هیچ گونه ارتباطى بامسالهى حکومت ندارد، و ما چیزى به عنوان حکومت دینى نداریم. و اگردر طول تاریخ نیز پیامبران یا امامان به تشکیل حکومت دستزدهاند، این کار آنان، صبغهى دینى نداشته و صرفا یک کار بشرى وعقلایى بوده است.[9] اما طرفداران ولایت فقیه سه تقریر از مدعاى خوددارند: 1- فقیه جامع شرایط، از طرف خداوند و به واسطهى ائمهى معصومین(ع)،به چنین مقامى برگزیده شده است. البته، این انتصاب، به وصف استنه به اسم. کسى که داراى صفتیا مقام فقاهت و عادل و پرهیزگار است،و علم و کفایت رهبرى سیاسى جامعه را نیز دارد; در عصر غیبت اماممعصوم، همان ولایت و زعامتى را داراست، که امام معصوم از جانبخداوند داراست; مگر این که، کارى از شئون خاص امام معصوم به شمارآمده باشد. 2- ولایت فقیه، از قبیل ولایتبر امور حسبیه است; یعنى کارهایى، کهانجام آنها مطلوب شارع است، و مسئول خاصى نیز ندارد; از قبیلتصرف در اموال کسى که از او خبرى در دست نیست، و اگر اموال او بهحال خود رها شود از بین خواهد رفت. در این صورت، بر مؤمنان عادلواجب است، که به حفظ آن مال اهتمام ورزند، و با حفظ امانت در آنتصرف کنند. بدیهىست، در این کار، مجتهد عادل، بر دیگران اولویت داردزیرا او از احکام دین آگاه است، و غیر مجتهد در این جهتباید ازاو تقلید کند. البته، تصرف مجتهد، لازم نیستبه صورت مباشرت باشد;بلکه مىتواند فردى را بگمارد. حفظ اموال عمومى جامعه مانند دریاها،جنگلها، معادن و غیره، و نیز برقرارى و حفظ امنیت اجتماعى، وجلوگیرى از تجاوز بیگانگان و متجاوزان به حریم جان و مال و ناموسمؤمنان، از مهمترین موارد امور حسبیه است; که یقینا مطلوب شارع مقدس است، و در نتیجه، فقیه جامع شرایط بر تصدى این مهم بر دیگراناولویت دارد. 3- دیدگاه سوم، این است که آن چه از طرف شرع در بارهىولایت فقیه وارد شده، همان صفات و شایستگىهایىست که ولى امر مسلماناندر عصر غیبت امام معصوم باید دارا باشد. اما نصب وى، به چنینمقامى، منوط به انتخاب مردم است. به عبارت دیگر، هر گاه فردى مجتهدو عادل و داراى کفایت رهبرى باشد، زمینه و صلاحیت رهبرى در وى موجوداست; ولى فعلیت این مقام، در گرو بیعتیا راى و انتخاب مردم است.دیدگاه نخست، همان است که فقیهان برجستهیى چون صاحب جواهرمحقق نراقى، میرزاى نائینى و امام خمینى(رضوان الله علیهم)آن را برگزیدهاند
اختیارات
مناصب فقیه واجد شرایط فتوا، عبارت است از: 1- افتا (فتوا دادن) در آن چه مکلفان غیرمجتهد، در زمینهى مسایلدینى، به آن نیاز دارند; و آن دو مورد کلى دارد: یکى احکام و فروعشرعى، و دیگرى موضوعات استنباطى در ارتباط با احکام دینى. در این باره، میان مجتهدان اختلافى وجود ندارد; مخالف در این مسالهکسانىاند، که تقلید در احکام دینى را، جایز ندانستهاند. 2- قضاوت در مرافعات و منازعات. در این مورد نیز اختلافى وجودندارد; و تفصیل بحث دربارهى شرایط قاضى و احکام داورى، مربوط بهمبحث قضاوت است.[1] . سورهى آل عمران، آیهى 159.
[2] . سورهى شورى آیهى 38.
[3] . المیزان، ج4، ص391.
[4] . مفردات راغب، ص25، کلمه امر، مجمع البیان، ج43، ص64.
[5] . سورهى مائده، آیهى 67.
[6] . سورهى مائده آیهى 3.
[7] . سورهى احزاب، آیهى 6.
[8] . ماهنامهى کیان، شمارهى 36، ص 4، مقالهى «صراطهاى مستقیم»،عبدالکریم سروش.
[9] . کیان، شمارهى 28، مقالهى «آخرت و خدا، هدف بعثت انبیا»، مهدىبازرگان.
@#@ 3- ولایت تصرف در اموال و نفوس. گسترده دانسته، حکومت و ادارهى اموراجتماع را، از مناصب و شئون فقیه واجد شرایط مىدانند. [1] یکى ازمحققان، در این باره، کلام جامعى دارد; که خلاصهى آن را یادآورمىشویم: 1- اخباریین، براى فقیه سمتى جز نقل و شرح حدیث قایل نیستند.مردم، حدیث را، از طریق عالم اخبارى مىشنوند، و به مضمون آن عملمىکنند. 2- حق اجتهاد و استنباط احکام الهى ، در زمینهى افعال مکلفان. 3- علاوه بر حق اجتهاد، در انجام کارهاى اجتماعىاى که مؤمنان عادلنیز مىتوانند انجام دهند، مقدم است; این گونه امور، همان امورحسبیهاى است که در صورت فقدان مؤمن عادل، مسلمان فاسق نیز مىتواندآن را انجام دهد، از قبیل رسیدگى به مال غایب و قاصر، یا تجهیز وتدفین میتى که ولى و وصى ندارد. 4- علاوه بر مناصب یا اختیارات قبل، مسالهى قضاوت، نیز در زمانغیبتحق مجتهد است. لیکن، برخى در بارهى اجراى احکامى که ازناحیهى قاضى صادر مىشود، سکوت کردهاند; و بعضى دیگر، اجراى حکم را،نیز بر عهدهى فقیه دانستهاند. 5- اجراى حدود الهى نیز از حقوق یا وظایف دیگر مجتهد، در عصرغیبت است; زیرا، اگر فقیه در حد موعظه و صیحتبسنده کند، در زمانغیبت، تمامى حدود الهى که براى محرمات معین شده است تعطیل خواهدشد; و در این صورت، جواب این سؤال باقى مىماند، که در این مدت با چهقانونى باید مانع معصیت و تبهکارى گناهکارانى شد، که به حقوق افرادتجاوز مىکنند؟! مسلما، قوانین غیر دینى حجیت ندارد; و چارهاى، جزپیاده کردن قوانین اسلامى نیست. 6- گرچه، با پذیرش ولایت فقیه در بخش قضا و حدود، بسیارى از شعب ولایتفقیه تثبیت مىشود; لیکن، برخى دیگر از مجتهدین، به طور مطلق، قائلبه ولایت فقیه در عصر غیبتشدهاند; یعنى، ولایت فقیه را، در جمیعمواردى که براى ائمهمعصومین(ع) ثابتشده استبه استثناى آنچه، که به دلیل خاصمستثنى شده [2] نافذ مىدانند.[3] از عبارت محقق کرکى، به دستمىآید که «ولایت مطلقهى فقیه»، مورد اتفاق فقهاى امامیه بوده است. وىمىگوید: «اصحاب ما، اتفاق نظر دارند که فقیه عادل واجد شرایط فتوادر زمان غیبت، از طرف اهلبیت(ع) در همهى آن چه نیابتپذیر است، نیابتدارد.» [4]
ولایت مطلقه
ولایت مطلقه، در مقابل ولایت مقیده است. اطلاق در ولایت، معانى و مظاهرمختلفى دارد; که لازم استبا بیان آنها، مقصود از آن را در بابولایت فقیه روشن کنیم: 1- اطلاق، در ولایت تکوینى و تشریعى: ولایت تکوینى نه نسبتبه انسان، و نه نسبتبه غیر انسان از شئونفقیه نیست. ولایت تشریعى، به معناى تشریع و قانونگذارى، نیز مختص خداوند است; وپیامبران الهى نیز نقش پیامرسانى و ابلاغ شریعت الهى را، بهمردم داشتهاند. 2- اطلاق، به معناى تصرف بىقید و شرط، و بدون در نظر گرفتن هیچ معیارو ملاکى. چنین ولایتى، نه براى فقیه ثابت است، و نه براى امام وپیامبر. و حتى، براى خداوند نیز ثابت نیست; مگر این که، بهنظریهى اشاعره معتقد شویم، که به ارادهى گزاف و بىملاک در موردخداوند عقیده دارند، و حسن و قبح عقلى و ذاتى افعال را منکر شویم، وبه هیچ معروف و منکر عقلى قایل نشویم; که همهى این فرضیهها، نادرستاست، و با احکام صریح عقل و نصوص شرع، تعارض دارد. 3- اطلاق، به معنى این که اولا و بالذات هیچ تکلیفى، در برابرکارهاى نیکى که دیگران براى جلب رضاى وى انجام مىدهند ندارد; مگر آنکه خود، از سر رحمت و رافت، خود را در این باره مکلف بداند، و براىکارهاى نیکى که جهت جلب رضاى او مىشود پاداش مقرر دارد. ولایت مطلقه، به این معنا، مخصوص خداوند است و بس. زیرا آفریدگار ومالک همه چیز است. 4- اطلاق، از نظر دایرهى تصرفات مربوط به امر حکومت و مدیریت جامعه.این، همان معناى مقصود در بحث ولایت فقیه است، در مقابل نظریهى کسانىکه ولایت فقیه را منحصر در امور حسبیه آن هم به معناى محدود آنمىدانند. عدهاى، امور حسبیه را تنها شامل، مسایلى از قبیل اموال یتیمانبىسرپرست، یا اموال افراد مجنون یا سفیه که ولى و قیم ندارند، تجهیزو تکفین میت مسلمانى که ولى و وصى ندارد و نظایر آن و امور محدود ومخصوصى از این قبیل دانستهاند. ولى، دیدگاه دیگر، این است که مصادیق امور حسبیه، منحصر در مسایلمحدودى نظیر آنچه بیان شد نیست; بلکه، برقرارى و حفظ امنیت اجتماعى،دفاع از جان، ناموس و اموال مسلمانان، از برجستهترین مصادیق امورحسبیه است; و روشن است، که فقیه عادل و کاردان از سایر افراد درانجام چنین مسؤولیتهاى بزرگى، شایستهتر است; و نیز، روشن است کهانجام این امور بدون داشتن قدرت حکومت، و اهرمهاى حکومتىامکانپذیر نیست.
نظریهى انتخاب
در این که ولایت و حکومت پیامبران و امامان (علیهم السلام) بهنصب و تعیین خداوند است، میان متکلمان و فقهاى شیعه، اختلافى وجودندارد. ولى در مورد ولایت و حکومت فقیه و مجتهد جامع شرایط، دودیدگاه است. دیدگاه مشهور، این است که ولایت و حکومت او نیز بهنصب و تعیین الهى ست; که توسط پیامبر اکرم(ص) یا ائمه اهل بیت(ع)،انجام گرفته است. همچنان که، دلایل این نظریه در فصل قبل نقل وبررسى شد. ولى، برخى از محققان، دلایل نصب را، کافى و تمام ندانسته،و گفتهاند: آنچه از احادیث اسلامى در این باره به دست مىآید، جزاین نیست که شرایط و صفات حاکم اسلامى را بیان کردهاند; که از آنجمله، فقاهت و عدالت و توان مدیریت و رهبریست. و در نتیجه، فقیهانواجد شرایط، صلاحیت رهبرى و حکومت را دارند. ولى، نصب آنان به حکومت،از طریق انتخاب و راى مردم صورت مىگیرد. به عبارت دیگر، احادیث وروایات، تنها شانیت رهبرى و حکومت را، براى فقیهان واجد شرایطاثبات مىکند; اما فعلیت این مقام و منصب، به راى و انتخاب افرادجامعه، واگذار شده است. [5] این نظریه، مبتنى بر دو مطلب است: 1- ادلهیى که بر نظریهى نصب فقهاى واجد شرایط اقامه شده، ناتمام است. 2- از قرآن کریم و احادیث اسلامى به دست مىآید، که خداوند، حق حکومترا به مردم سپرده است; مگر در مورد پیامبران و ائمه معصومین، کهرهبرى و حکومت آنان امرىست الهى; و از جانب خداوند به طور مستقیمبه مقام رهبرى و حکومت نصب شده، و نقش مردم، حمایت آنان و پیروى واطاعت از آنان است. یعنى: وظیفهى مردم بوده است، که در تشکیل حکومتالهى ، پیامبران و امامان را یارى داده، و پس از تشکیل حکومت نیزاز اوامر و دستورات آنان، پیروى کنند. اما، شانیت و فعلیت مقامولایت و حکومت آنان، به جعل و تشریع خداوند باز مىگردد. ولى، در مورد فقهاى واجد شرایط، شانیت مقام حکومت، از جانب خداوند; و فعلیت آن،از جانب مردم است. اصولا، در اصل تشریع خواه در بحث امامت، و یا در هر مساله یا حکمدیگر تفکیک میان شانیت و فعلیت، معقول نیست. تفکیک میان این دو،مربوط به تشریع و ابلاغ حکم است. یعنى: نخست، حکم و قانون، تشریع; وآن گاه، اعلان و ابلاغ مىشود. اما، در خود تشریع، شانیت و فعلیت،معنا ندارد. تشریع امامت و رهبرى، خواه به صورت اسم باشد و یا وصف، عین فعلیت است. ولى، از نظر ابلاغ و اعلان، دو مرحله دارد:شانیت و فعلیت. اما، فعلیتبه معناى تحقق عینى و تشکیل حکومتپس از مشروعیت آن است; که هم در تشریع به اسم، و هم در تشریع بهوصف، منوط و مشروط به حمایت و پشتیبانى مردم است; و در این جهت،فرقى میان نصب امامت و رهبرى به صورت اسم یا وصف وجود ندارد.چنان که، شانیتبه معناى اعطاى صفات، و ویژگىهاى تکوینى که تشریعامامت و رهبرى مبتنى بر آنهاست نیز ربطى به شانیت در تشریع آنندارد، و نسبتبه نصب امامت از طریق اسم و وصف یکسان است. اشکال ثبوتى، که بر نظریهى ولایت فقیه از طریق نص و نصب شده، این استکه هرگاه دو یا چند فقیه واجد شرایط رهبرى وجود داشته باشد، از نظرمقام ثبوت، چند فرض متصور است، که تنها یکى قابل قبول است; و آننیز به نظریهى انتخاب باز مىگردد، و نه نظریهى انتصاب. بنابراین،نظریهى نصب و نص در ولایت فقیه، از نظر مقام ثبوت نااستوار است; و باوجود اشکال در مقام ثبوت، دیگر نوبتبه بحث در مقام اثبات نمىرسد.این فرضها، عبارتند از: 1- هر یک، به طور مستقل و جداگانه، داراى ولایتبالفعل و حق اعمالولایت است. با توجه به این که، اختلاف نظر میان فقها و مجتهدان، امرىطبیعىست; و از طرفى، راى هر یک براى خود او حجتشرعى است. فرضمزبور، مستلزم اختلاف، در مسایل مربوط به رهبرى جامعه و مایهى هرج ومرج مىشود; که با فلسفهى حکومت و رهبرى، تعارض آشکار دارد. 2- هر یک، ولایت مستقل دارد; ولى، اعمال آن، جز براى یکى از آنان،جایز نیست. اشکال این فرض، این است که تعیین فردى که اعمال ولایتمخصوص اوست، معیار و طریق مىخواهد که یا انتخاب عمومى است، یا راىصاحبنظران (اهل حل و عقد) و یا توافق خود فقها. در همهى این صور،راى و انتخاب افراد، در تعیین والى دخالت دارد. 3- تنها یکى از آنان، به مقام ولایت و رهبرى نصب شده است، و آن اعلممجتهدان است. اشکال این فرض، این است که اولا: ممکن است در میان آنان اعلم یافتنشود، و دو یا چند مجتهد که از نظر علم و ضیلتبرابرند موجود باشد;و ثانیا: تشخیص اعلم، کار دشوارى است; و غالبا، میان اهل نظر، دراین باره اختلاف نظر وجود داشته است.[1] . ر. ک: المکاسب، شیخ انصارى، ص 153 154;جواهر الکلام، ج 21، ص 396 397
[2] . مانند جهاد ابتدایى
[3] . ولایت فقیه، آیت الله جوادى آملى ص 114-119
[4] . جواهر الکلام، ج 21، ص 396
[5] . دراسات فى ولایه الفقیه، حسینعلی منتظرى، ج1، ص409.
@#@ در نتیجه، راهى براى شناخت والىو رهبر اسلامى، وجود نخواهد داشت; و جعل و نصب ولایت، لغو و بىثمرخواهد بود. 4- ولایت و رهبرى، براى مجموع آنان، جعل و تشریع شده است. به گونهیىکه، مجموع آنان به منزلهى یک امام و رهبر است; در این صورت، بر آنانلازم است، که در مقام اعمال ولایت اتفاق نظر داشته باشند. [1]اینفرض، ارزش کاربردى ندارد; زیرا، توافق راى چند مجتهد در تمام مسایلعملا ناممکن است; و به این جهت، در سیرهى عقلا و متدینین نیزسابقه ندارد. [2] از فرضهاى یادشده، فرض دوم درست است. یعنى: هرفقیه و مجتهدى، که شرایط لازم براى تصدى امر حکومت و رهبرى را واجداست، از طرف خداوند به این مقام نصب شده است; و او، حق اعمال ولایتدارد; مشروط به این که، مجتهد دیگرى به آن، اقدام نکرده باشد. زیرا،در آن صورت، دیگر موضوع باقى نیست، تا او نسبتبه آن اعمال ولایتکند; مانند این که: بر هر مسلمانى، که شرایط امر به معروف و نهى ازمنکر را داراست، واجب است که نسبتبه این فرضیهى الهى اقدام کند.حال، اگر فردى به انجام آن اقدام کرد، و موضوع برطرف شد; یعنى معروفمورد نظر انجام و منکر مورد نظر ترک شد، دیگر براى دیگران تکلیفیا حقى، نسبتبه آن باقى نخواهد ماند. و اما این که چگونه یکى ازآنان، به اعمال ولایت در مسالهى حکومت و رهبرى پیشقدم شود، راههاىگوناگونى دارد. گاهى، به صورت طبیعى، و بدون نیاز به انتخاب مردم یاخبرگان یا توافق مجتهدان انجام مىپذیرد همانگونه، که در مورد امامخمینى «ره» چنین شد و ممکن هم هست از طریق راى خبرگان، تحقق یابدهمانگونه، که در مورد رهبر کنونى انقلاب، حضرت آیت الله خامنهاىانجام گرفت و در هر حال، راى مردم یا خبرگان، یا توافق خودمجتهدان منشا مشروعیت رهبرى و حکومت فقیه نیست; بلکه، تنها شرایطمناسب براى اعمال ولایت الهى را فراهم مىسازد. و به عبارت دیگر،راى و انتخاب، در تحقق موضوع ولایت فقیه مؤثر است; و نه در حکم وتشریع آن. این گونه تاثیر، در مورد ولایت ائمهى طاهرین و پیامبرانالهى نیز وجود داشته است. اشکالکنندهى محترم ـ خود ـ به ایننکته توجه کرده، و گفته است: «مگر این که گفته شود نصب نیز لازماست، تا ولایتبه خداوند منتهى شود و مشروعیت داشته باشد. پس، نصبولایت، براى مشروعیت آن; و انتخاب، براى تعیین متصدى بالفعل ولایت وحکومت است.» ولى، بار دیگر اشکال کرده است، که به هر حالانتخاب، دخالت دارد; و دخالت در رهبرى و حکومت، براى کسى که انتخابنشده است، جایز نخواهد بود.[3]از مطالب قبل، نادرستى این اشکال،روشن است. زیرا، جواز دخالت در امر ولایت و حکومت، براى فقیه واجدشرایط، منوط به چیزى نیست. تنها شرطى که در این جا معتبر است،وجود موضوع براى اعمال ولایت است; و آن، در صورتىست که مجتهد واجدشرایط دیگرى، اعمال ولایت نکرده باشد. و چون، در یک جامعه، تنها یکحکومت لازم است; در نتیجه، پیوسته یکى از مجتهدان، امکان اعمال ولایتدارد; و جایز نبودن اعمال ولایتبراى دیگران، نه به جهت تشریع نشدنحق ولایتبراى اوست; بلکه به جهت وجود نداشتن موضوع، براى اعمال ولایتاست. چنان که، در واجبات کفایى، چنین است.
نقد «نظریه انتخاب»
دراین جا، برخى از ادله «نظریهى انتخاب» را ارزیابى مىکنیم: 1- دلیلاول و دوم، مبتنى بر حکم عقل بر ضرورت وجود حکومت، و سیرهى عقلا درمورد انتخاب رهبر، و اقدام به تاسیس حکومت است. ولى، این دو دلیل،در صورتى قابل استناد است که دلیلى بر نص و نصب رهبر و حاکم دینىاز جانب خداوند در دست نباشد.ولى، باتوجه بهادلهى عقلى و شرعى ولایت فقیه دو دلیل مزبور، ناتمام است. 2- استدلال به اولویت تسلط انسان بر مال. چنان که، در حدیث آمده است:«الناس مسلطون على اموالهم» هرگاه به حکم عقل و شرع، انسان بر مالخود سلطهى قانونى دارد، و تصرف دیگران در مال او بدون اذن و اجازهىوى عدوانى و نارواست; این قاعده، در مورد جان انسان، به طریق اولىجارىست. و این، در حالىست که قوانین حکومتى، دایرهى اختیارات انسانرا محدود کرده، و در امور مربوط به مال و جان افراد دخالت مىکند.مجاز بودن چنین تصرفى، منوط به رضایت و خواست افراد جامعه است، کهاز طریق انتخاب حاکم تحقق مىپذیرد. شکى نیست، که این قاعده، در مورد ولایت و رهبرى پیامبران و ائمهىطاهرین ، تخصیص خورده است; و مخصص آن، چیزى جز نصوص و ادلهى مربوطبه نبوت و امامت نیست. بنابراین، ادله و نصوص مربوط به ولایت فقیهنیز مخصص آن نخواهد بود. اصولا، مفاد قاعدهى تسلط افراد بر جان و مال خود، این نیست که هرگونهتصرفى براى آنان مجاز است.بلکه، به حکم عقل و شرع، این تصرفات محدود و مشروط به شرایط ویژهیىاست. کلیت این قاعده، در جانب سلبى آن است، یعنى مجاز نبودن تصرفدیگران. و این که، تصرف دیگران در سرنوشت افراد، منوط به اذن خداوندو یا خود افراد است; ولى، روشن است که اذن و اجازهى افراد خودبه طور مستقل اعتبارى ندارد، بلکه باید به اذن و مشیت الهىبازگردد. در این صورت، اذن افراد به دیگران براى تصرف در شئونزندگى آنان ملاک مستقل نیست; ملاک بودن آن، نیازمند دلیلى از عقل یاشرع است، تا ثابتشود که خداوند، چنین اذن و اجازهیى را مشروعمىداند. و قاعدهى مزبور، هیچگونه دلالتى، بر این مطلب ندارد. 3- انتخاب رهبر، و تفویض امور اجتماعى به او، نوعى عقد و پیمان استکه میان افراد و رهبرى برگزیده برقرار مىشود; و این امرىست که سیرهىعقلاى بشر، بر آن، استقرار یافته است. و ادلهى لزوم وفاى به عهد وپیمان، از قبیل آیهى «یا ایها الذین آمنوا اوفوا بالعقود»[4] وحدیث «المؤمنون عند شروطهم»[5] شامل آن است. اشکال این استدلال، این است که با توجه به مسالهى نبوت و امامت،سیرهى عقلا در مسالهى رهبرى تخطئه و رد شده است و با قطع نظراز ادلهى ولایت فقیه احتمال تخطئهى آن در مورد رهبرى در عصر غیبتداده مىشود; و با وجود چنین احتمالى، نمىتوان به آن استناد کرد. 4- آیات و روایاتى، که بر شورایى بودن امور اجتماعى تاکید دارند;مانند: «و امرهم شورى بینهم» [6] ، و «من جاءکم… و یتولى من غیر مشوره فاقتلوه» [7] در مورد آیهىکریمه و حدیث اول، یادآور مىشویم اولا: اگر چنین استدلالى تمام باشد،به مسالهى ولایت فقیه اختصاص ندارد; بلکه مسالهى خلافت و امامت رانیز شامل مىشود. چنان که، برخى از علماى اهل سنت ، براى اثباتعقیدهى خود، به آن استدلال کردهاند; در حالى که، قایل به نظریهىمزبور، به این امر ملتزم نیست. اگر گفته شود، در مورد امامتبه دلایلعقلى و نقلى، استدلال مىکنیم; پاسخ این است که، در مورد ولایت فقیهنیز به دلایل عقلى و نقلى، استدلال مىشود چنان که گذشت و ثانیا:رهبرى، در مورد امام و فقیه جامع شرایط، از سنخ رهبرى پیامبران الهىست;یعنى، قلمرو آن: به امور مربوط به زندگى دنیوى و مادى اختصاصندارد; بلکه، امور معنوى و دینى را هم شامل مىشود. چنان که،متکلمان اعم از شیعه و اهل سنت امامت را، به «ریاست کلى، درامور دین و دنیاى مسلمانان»، تعریف کردهاند; و این در حالى است، کهآنچه در سیرهى عقلاى بشر معهود بوده است، انتخاب رهبر و تاسیس حکومتدر قلمرو زندگى دنیوى و مادىست. اکنون مىگوییم، استدلال به آیه وحدیث، به این که امر رهبرى در عصر غیبتبه مردم سپرده شده است،از قبیل استدلال به عام، در مورد شبههى مصداقى آن است. زیرا، احتمالدارد که این مساله به سان نبوت و امامت مربوط به انتصاب الهىباشد، و نه انتخاب مردم. حال، اگر ادلهى ولایت فقیه را در نظر آوریم،نادرستى استدلال، روشنتر خواهد بود. [8] و در مورد حدیث دوم، یادآورمىشویم، احتمال دارد مقصود زمامدارانى باشد، که در اعمال ولایتبرمردم روشى استبدادى دارند، و با مردم یا برگزیدگان آنان و صاحبنظرانصالح مشورت نمىکنند. این احتمال، با توجه به این که حدیث از پیامبراکرم(ص) است، و شامل همهى زمامداران پس از خود از جمله ائمهى اهلبیت(ع) نمىشود، متعین است. 5- آیاتى که جامعهى اسلامى را، مخاطبقرارداده، و تکالیفى مانند: جهاد با دشمنان اسلام، سرکوبى یاغیان وطاغیان در اجتماع، امر به معروف و نهى از منکر، اجراى حدود الهى ومانند آن را متوجه آنها کرده است. از آنجا که اجراى چنین تکالیفى،بدون تشکیل حکومت، امکانپذیر نیست; بر افراد جامعه، واجب است، که بهتشکیل حکومت و انتخاب رهبر، قیام کنند. نادرستى این استدلال، روشناست. زیرا، این دلیل، تنها ضرورت تشکیل حکومت را اثبات مىکند; اما،نحوهى تشکیل و تعیین رهبر را، بیان نمىکند. در این که، مردم وظیفهدارند در تشکیل حکومت تلاش ورزند، شکى نیست; ولى نصوص و ادلهى ولایتپیامبر، امام معصوم و فقیه عادل، گویاى این است که همهى این کارهاباید با رهبرى او انجام گیرد. 6- آنگاه که، مسلمانان پس از قتل عثمان به سوى امام على(ع)روى آورده، و اعلان حمایت و بیعت کردند; امام(ع)، به آنان فرمود:«اگر مرا به حال خود واگذارید، و دیگرى را به ولایتبرگزینید، شایدمن نسبتبه او از همهى شما، شنواتر و اطاعتکنندهتر باشم». [9] اگر در کلمات امام(ع) که قبل از جمله مزبور فرمودهاند دقتشود،روشن مىشود که امام(ع) در پى آن است که به آنان اتمام حجت کند، کهاو در امر حکومت و رهبرى جز به آنچه خود مصلحت مىداند، و جز براساس دانش و بینش خود از قرآن کریم و سنت پیامبر اکرم(ص) عملنخواهد کرد; و در این راه، به خوشایند و بدآیند این و آن، اعتنایىنخواهد کرد.[1] . فرض اول را در اصطلاح عام استغراقى، و فرض اخیر را، عاممجموعى گویند
[2] . دراسات فى ولایه الفقیه، ج1، ص 414-409.
[3] . مدرک قبل، ص 415-414.
[4] . سورهى مائده، آیهى 1.
[5] . الوسایل، ج21، ص276.
[6] . سورهى شورا، آیهى 38
[7] . بحار الانوار، ج29، ص434.
[8] . در این باره، به کتاب «ولایت فقیه»، تالیف آیت الله جوادىآملى، ص 153-150 رجوع شود.
[9] . نهجالبلاغه، فیض الاسلام، خطبهى 271.
@#@ او، تنها مجرى احکام اسلام خواهد بود، و بس! در اینصورت، اگر مردم آمادگى تحمل اجراى حق و عدالت را ندارند، بهتر استاز بیعتبا امام دستبشویند، و فرد دیگرى را، به رهبرى برگزینند. بهراستى، آیا معقول است که امام در عین این که خود را خلیفهى بر حقپیامبر مىداند، و در مسالهى امامت، به نص و نصب الهى معتقد است،تعیین امام را حتى در زمان خود، حق مردم بداند؟! 7- امام على(ع)،پس از آن که مردم، تصمیم جدى خود را بر بیعتبا او اعلان کردند،بهآنان فرمود: «این کار، باید در مسجد، و با رضایت مسلمانان، انجامگیرد». [1] از این جا، به دست مىآید که، رضایت مردم در امر رهبرى وحکومت دخالت دارد; و امامت، ناشى از خواست و رضایت مردم است. اشکالى که بر استدلال قبل وارد شد، بر این استدلال نیز وارد است. دقتدر این سخن امام(ع)، نیز، گویاى این مطلب است که آن حضرت(ع) باآگاهى از عناصرى، که بعدا علم مخالفتبرپا خواهند کرد در پى آنبود، که راه هر گونه عذر و بهانه را به روى آنان ببندد; و با بیعتعلنى و آشکار مسلمانان، با آن حضرت، کسانى چون معاویه، مخفیانه بودنبیعتبا امام را، بهانهى مخالفتخود نسازند. از این جا، نادرستى استدلال به کلام دیگر امام(ع)، که بر راى مهاجرینو انصار در مسالهى امامت تاکید کرده است نیز روشن مىشود.این گونه سخنان امام(ع)، ناظر به شرایط حاکم بر جامعهى اسلامى در آنروزگار است; و هرگز، بیانگر ضوابط کلى در مسالهى امامت نیست; درغیر این صورت، باید امام(ع) را، به تناقضگویى نسبت داد، که نادرستىآن، بر هیچ خردمندى پوشیده نیست. شگفت این جاست، که به این کلام پیامبر(ص)، بر انتخابى بودنامامت، استدلال شده است که خطاب به على(ع) فرمود: «ولایتبر امت منحق توست، پس اگر آنان از سر رضا و رغبت آن را پذیرفتند، به امرامامت قیام کن; ولى، اگر در این باره اختلاف کردند; آنان را به حالخود واگذار». [2] این حدیث، دلیلى روشن بر نظریهى نصب در امر امامتاست; و رضایت امت، به آن جهت قید شده است که اقدام امام(ع) به امرامامت در آن زمان بدون اتفاق و وحدت نظر مسلمانان، اختلاف را درمیان آنها عمیق مىکرد که به هیچ وجه به صلاح اسلام و مسلماناننبود.همان گونه که، حفظ وحدت اسلامى و مصلحت مسلمانان، باعثشد کهامام على (ع) نیز در مسالهى امامت و حکومت دستبه اقدامخشونتآمیز نزند. 8- امام على(ع) و امام حسن(ع)، در احتجاج بامعاویه به بیعت مردم استدلال کردهاند. [3] این گونه استدلال، درحقیقت، از باب جدل احسن است; که به هیچ وجه، بیانگر دیدگاه واقعىاستدلالکننده نیست. بدون شک، استدلال و احتجاج با معاویه که بهنظریهى انتخاب در امامت معتقد بود نافذتر از این بود، که امام(ع)بخواهد به نصوص امامت استدلال کند; و گواه بر این مطلب، سخنان دیگرامام(ع) است، که بر حقانیتخود در مسالهى امامت و خلافتبلافصلپیامبر مکرم احتجاج کرده است. [4]
[1] . تاریخ طبرى، ج6، ص 3066.
[2] . کشف المحجه، سید بن طاووس، ص 180.
[3] . نهجالبلاغه، نامهى شمارهى 6، شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج4، ص12.
[4] . جهت آگاهى، از این گونه استدلالها،به کتاب الغدیر، ج1، رجوع شود.
على ربانى گلپایگانى ـ فصلنامه کتاب نقد، ش8