رابطه متقابل ولایت فقیه و مردم

رابطه متقابل ولایت فقیه و مردم

اشاره: بدون تردید مردم برای سامان دادن به شؤون مادی و معنوی خود نیاز به رهبر شایسته دارند, و سامان یافتن جامعه بستگی کامل به روابط محکم و حسنه بین مردم و رهبر دارد. در اسلام از این رو از رهبر و مردم, به امام و مأموم تعبیر می شود که یکی پیشرو و دیگری پیرو, یکی ریشه و دیگری درخت آن ریشه است, باید بین این دو رابطه محکم برقرار باشد, و آن درخت از آن ریشه دائماً تغذیه کند, وگرنه با قطع ریشه, درخت نابود خواهد شد.
در بینش تشیع, ولی فقیه جانشین امام معصوم است, و هنگامی ولی فقیه می تواند جامعه را به سوی تکامل همه جانبه سوق دهد که از پشتیبانی محکم مردمی برخوردار باشد, و رابطه او با امت به قدری استوار باشد که به پیوند معنوی عمیق, و رابطه عارفانه و عاشقانه تبدیل شود.
اطاعت محکم و عمیق از رهبر نشانه چنین پیوندی است که بدون آن, ولایت فقیه برقرار نمی شود و حکومت او در مقام اجرا و توسعه در ابعاد گوناگون, درمانده خواهد شد. این مسأله در زندگی پیامبر اسلام ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ و امامان معصوم ـ علیهم السلام ـ از مسایل اصلی بود, هر جا که رابطه متقابل بین آن ها و امت محکم و استوار بود, به اهداف خود می رسیدند, وگرنه در ظاهر شکست می خوردند. در این راستا ایمان و عشق و شناخت, نقش اساسی را در استحکام این پیوند دارد. بر همین اساس خداوند در قرآن می فرماید:
«یا ایها الذین آمنوا اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم؛ [1] ای کسانی که ایمان آورده اید, اطاعت کنید خدا را و اطاعت کنید پیامبر خدا و صاحبان امر (امامان و نایبان آن ها) را».
مسأله پیوند و ارتباط آگاهانه در عمل, در مسأله امام و مأموم از مهم ترین بحثهای ولایت فقیه است. برای توضیح لازم است تاریخ اسلام را ورق بزنیم و با ارائه نمونه های عینی به اهمیت و ارزش آن واقف گردیم. با این اشاره نظر شما را به مطالب زیر که هر کدام بیانگر نقش مهم پیوند مردم و رهبر در پیشبرد اهداف است جلب می کنم:
پیوند مردم و رهبر در عصر پیامبر ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ
پیامبر اکرم ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ در مکه به خاطر نداشتن یار و یاور, مجبور به هجرت که نوعی تبعید بود گردید. ابوطالب پدر بزگوار حضرت امیرالمؤمنین علی ـ علیه السلام ـ صمیمانه با کمال ایثار از آن حضرت حمایت می کرد, وقتی که از دنیا رفت جبرئیل امین وحیِ خدا نزد پیامبر ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ آمد و گفت: «اخرج منها فقد مات ناصرک؛ [2] از مکه بیرون برو که یاور تو از دنیا رفت».
ولی بیعت قبلی گروهی از مردم مدینه با پیامبر ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ موجب شد که پیامبر ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ به سوی مدینه هجرت کرد, مردم مدینه با شور و شوق فراوان از آن حضرت استقبال کردند, به گونه ای که هر طایفه ای از آن حضرت دعوت می کرد که به محله و خانه آن ها قدم نهد و مهمان آن ها باشد, پیامبر ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ در پاسخ می فرمود:
«خلّوا سبیها فانّها مأموره؛ راه این شتر را باز بگذارید که او مأمور است, هر جا که زانو به زمین زد, من همان جا پیاده می شوم».
سرانجام در کنار خانه ابوایوب انصاری زانو زد, پیامبر ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ در همانجا پیاده شده و مهمان ابوایوب انصاری که از نیک مردان و مسلمانان شایسته بود گردید.[3] پیامبر ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ در همان آغاز ورود به مدینه حکومت اسلامی را بر پا نمود, روز به روز بر تعداد مسلمانان افزوده شد و هم زمان با افزایش یاران و پیوند محکم آنان با پیامبر ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ بر رونق حکومت اسلامی می افزود, و با پیشرفت سریع به راه خود ادامه می داد.
ارتباط و پیوند تنگاتنگ و عمیق مسلمانان با پیامبر ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ و علاقه آن حضرت به مسلمانان و رهنمودهای پرمهر ایشان, عامل اصلی برای برقراری حکومت بود. در این جا برای این که این رابطه عمیق را به روشنی دریابید, نظر شما را به چند فراز از عشق و علاقه مردم به پیامبر ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ در ماجرای جنگ احد که در سال سوم هجرت رخ داد جلب می کنم:
قرعه کشی برای کشته شدن
در آستانه جنگ احد پیرمرد زنده دلی به نام خَیثَمه به حضور پیامبر ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ آمد و چنین گفت:
«… من متأسفم که در جنگ بدر شرکت نکردم, علتش این بود که من و پسرم بسیار علاقمند بودیم که در جنگ بدر شرکت کنیم, از همدیگر پیشی می گرفتیم, من به پسرم گفتم: «تو جوانی و آرزوهای زیادی داری, می توانی نیروی جوانی خود را در راهی مصرف کنی که راه رضای خداوند باشد, ولی من پیرمَردم و عمرم به آخر رسیده, اجازه بده که من در جنگ بدر شرکت کنم, پسرم اصرار ورزید که من شرکت می کنم, سرانجام قرعه کشی نمودیم, قرعه به نام او اصابت کرد, او در جنگ شرکت نموده و به شهادت رسید, من دیشب او را در خواب دیدم که در باغهای بهشت قدم می زند, با کمال محبت به من گفت: «پدر جان! من در انتظار تو هستم». ای پیامبر خدا! محاسن من سفید شده استخوانهایم ناتوان گشته, مشتاق دیدار پسرم هستم و لقای خدای را دوست دارم, استدعا می کنم از درگاه خداوند بخواه تا مرا به مقام شهادت برساند».
پیامبر ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ برای او دعا کرد, او در جنگ اُحد شرکت نموده و به شهادت رسید.[4] شهادت مُخَیریق کلیمی
طبق نقل واقدی «مَخیریق» از دانشمندان یهود بود. وی در روز شنبه که جنگ اُحد رخ داد به یهودیان گفت: سوگند به خدا شما می دانید که محمد پیامبر است, بر شما سزاوار است که او را یاری کنید. آن ها گفتند: وای بر تو, امروز شنبه (روز تعطیل و عبادت ما) است. مخیریق گفت: اکنون شنبه ای در کار نیست, سپس اسلحه خود را برداشت و به سوی میدان احد شتافت و در رکاب پیامبر ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ با دشمن جنگید تا به شهادت رسید.
رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله و سلّم ـ فرمود: «مخیریق برترین فرد یهود است».
جالب این که مخیریق هنگام خروج از مدینه چنین وصیت کرد:
«اگر از دنیا رفتم, همه اموال من از آنِ محمد ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ است, در هر جا که او اجازه داد مصرف شود, و این اموال جزء صدقات آن حضرت باشد و در مخارج عمومی صرف کند».[5] شایعه کشته شدن پیامبر ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ و عکس العمل مسلمین
در جنگ اُحد پیامبر اسلام ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ مجروح شد, یکی از ضاربین که آن حضرت را مجروح کرده بود, فریاد زد محمد را کشتم, همین موضوع موجب شد بین مسلمین و مردم مدینه شایع شود که پیامبر کشته شده است, شور و غوغایی به پا شد, نگرانی شدید همه جا را فرا گرفت, پیوند مسلمین با پیامبر به قدری صمیمانه و پر محبت و عاشقانه بود که حاضر بودند فرزندان و بستگانشان کشته شده باشند, ولی به پیامبر ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ کوچکترین آسیبی نرسیده باشد. در این راستا به چند نمونه زیر توجه کنید:
1ـ بانویی از طایفه بنی نجار از مدینه به سوی احد بیرون آمد, پدر و شوهر و برادر او در جنگ اُحد به شهادت رسیده بودند, در مسیر راه به یکی از مسلمانان گفت: از رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله و سلّم ـ چه خبر؟ آیا زنده است؟ او پاسخ داد: آری, بانو گفت: آیا می توانم به محضرش برسم؟ گفت: آری. مسلمانان راه باز کردند, آن بانو به حضور پیامبر ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ رسید تا چشمش به آن حضرت افتاد با نشاطی پرشور گفت:
«کل مصیبه جلل بعدک یا رسول الله؛ هر رنج و مصیبتی بعد از تو ای رسول خدا, کوچک و ناچیز است».
این را گفت و به خانه اش بازگشت.[6] 2ـ سعد بن ربیع یکی از رزمندگان مخلص بود که در جنگ اُحد آن چنان مجروح شد که در میدان بر روی خاک افتاد و بسیاری گمان کردند که کشته شده است. پس از جنگ, پیامبر ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ جویای حال او شد, یکی از اصحاب به نام اُبیّ بن کعب گفت من می روم و از او خبر می آورم. اُبیّ به میدان آمد و در میان اجساد کشته شدگان به تکاپو پرداخت ناگاه چشمش به سعد افتاد, صدا زد ای سعد, او جواب نداد. اُبیّ دریافت که هنوز سعد رمقی دارد و زنده است, نزدیک او شد و گفت: «ای سعد! پیامبر جویای حال تو است». سعد که می پنداشت پیامبر ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ کشته شده است, با شنیدن این سخن جان تازه ای گرفت و هم چون جوجه ای که از تخم بیرون می جهد تکانی خورد و پرسید: آیا پیامبر زنده است؟
اُبیّ گفت: آری سوگند به خدا هم اکنون پیامبر به من خبر داد که دوازده نفر نیزه دار از دشمنان دور تو را گرفته بودند, سعد گفت:
«حمد و سپاس خدا را که پیامبر ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ زنده است, آری پیامبر راست می گوید, دوازده نفر نیزه دار به من نیزه زدند که هر کدام برای کشتنم کافی بود, سلام مرا به پیامبر برسان, و از طرف من به انصار بگو مبادا پیمانی را که در عقبه با آن حضرت بستید بشکنید و فراموش کنید, سوگند به خدا تا چشم شما باز و یک نفر از شما زنده است, اگر خاری به پای آن حضرت برود در پیشگاه خدا معذور نیستید».
سپس آهی کشید و به شهادت رسید. اُبیّ می گوید به حضور پیامبر ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ آمدم و پیام و شهادت سعد را به آن حضرت خبر دادم, فرمود: «خدا سعد را رحمت کند, او تا زنده بود ما را یاری می کرد, و هنگام مرگش سفارش ما را نمود».[7][1] – سوره نساء (4), آیه 59.
[2] – الغدیر, ج 7, ص 390.
[3] – سیره ابن هشام, ج 2, ص 140 ؛ بحارالانوار, ج 19, ص 109.
[4] – کحل البصر, ص 214 ـ 213.
[5] – همان, ص 112.
[6] – اعلام الوری, ص 94.
[7] – بحار الانوار, ج 20, ص 62 ؛ اسدالغابه, ج 2, ص 277.
@#@
3ـ یکی از بانوان مسلمان به نام هند, به میدان اُحد آمد و جسد مطهر شوهر و برادر و دو پسرش را که به شهادت رسیده بودند یافت, آن ها را بر شتر بار نمود تا به مدینه آورد, در مسیر راه بعضی از بانوان می پرسیدند: ای هند چه خبر! او در پاسخ می گفت:
«خبرهای خوش دارم, یکی این که پیامبر ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ زنده است, و با زنده بودن او هر مصیبتی کوچک است, و دیگر این که خداوند کسانی از مردان ما را به افتخار شهادت نایل گردانید, دیگر این که خداوند دشمنان را با ناکامی (بی آن که به هدف برسند) بازگردانید».[1] 4ـ یکی از رزمندگان جنگ احد می گوید: پس از جنگ از میدان باز می گشتم, در مسیر راه زن جوانی از انصار را دیدم که شتابان به سوی میدان حرکت می کرد, او را شناختم که پدر و شوهر و برادرش شهید شده بودند و او خبر نداشت, تا به من رسید پرسید: «از پیامبر چه خبر؟»
گفتم: ای خواهر, پدر شما کشته شده است. زن انصاری تکان ملایمی خورد و پس از لحظه ای گفت: «از پیامبر چه خبر؟» گفتم: ای خواهر, برادر شما کشته شده است. زن تکانی خورد و ناراحت شد, ولی اندیشه پیامبر ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ چنان او را کلافه کرده بود که از فکر پدر و برادر منصرف شد و گفت: از تو می پرسم از پیامبر چه خبر؟ آیا آن حضرت سالم است؟ باز من خود را به بی خبری زدم و گفتم: «ای خواهر, شوهر شما نیز کشته شده است». زن انصاری این بار با خشم و گستاخی گفت: «من نمی خواهم بدانم چه کسانی از بستگانم کشته شده اند و یا کشته نشده اند, خواهشمندم از حال پیامبر برایم بگو». گفتم: پیامبر زنده و سالم است, ناگهان دیدم صورت زن از این خبر خوشحال کننده برافروخت و با حالی روحانی و پرشور گفت: «پس قربانی های ما به هدر نرفته است!»[2] این نمونه ها در طول تاریخ زندگانی پیامبر ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ که به صدها و هزارها می رسد, به طور روشن بیانگر آن است که پیوند مسلمانان با رهبرشان رسول خدا ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ در اوج استحکام و ایثار و عشق بود, و همین پیوند نقش مؤثری در پیروزی های پیاپی اسلام در عرصه های مختلف داشت.
برخورد مهرانگیز پیامبر ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ با مسلمانان
از سوی دیگر پیامبر نیز نسبت به مسلمانان لطف و مرحمت و ارتباط صمیمانه داشت, و در همه ابعاد زندگی با آن
ها می جوشید, و صادقانه و مخلصانه در خدمت آن ها بود, به عنوان نمونه:
«پیامبر ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ به قدری با مسلمانان مهربان بود که خداوند دو نام خود «رئوف و رحیم» (پرمحبت و مهربان) را به او بخشید, و در قرآن او را چنین معرفی کرد:
«لقد جائکم رسول من انفسکم عزیز علیه ما عنتم حریص علیکم بالمؤمنین رئوف رحیم؛[3] همانا رسولی از خودتان به سوی شما آمد که رنجهای شما بر او سخت است, و اصرار بر هدایت شما دارد, و نسبت به مؤمنان پر محبت و مهربان است».
امام صادق ـ علیه السلام ـ فرمود: رسول خدا ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ اوقات خود را به طور عادلانه بین اصحاب و مسلمانان تقسیم نموده بود, و به همه آنان به طور مساوی می نگریست, او هرگز پای خود را نزد اصحابش نمی گشود, و وقتی که مردی با او مصافحه می کرد, آن حضرت دستش را نمی کشید تا او بکشد».
هرگاه پیامبر ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ در نماز بود و شخصی نزد او می آمد و می نشست, آن حضرت نمازش را سبک بجا می آورد و سپس از او می پرسید چه حاجت داری؟ وقتی که او نیاز خود را می گفت, پیامبر ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ آن را انجام می داد و سپس به نماز می ایستاد.
جریر بن عبدالله می گوید: از آن هنگامی که اسلام را پذیرفتم, هیچ گاه بین من و رسول خدا ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ حجابی نبود, هر وقت خواستم به محضرش رسیدم, هر وقت او را دیدم خنده بر لب داشت, او با اصحاب خود مأنوس بود, با آن ها مزاح می کرد, با کودکان آن ها مهربان بود, و آن ها را در کنار خود می نشانید و در آغوش می گرفت, و دعوت آزاد و برده و کنیز و فقیر را می پذیرفت, و از بیماران در دورترین نقاط مدینه عیادت می کرد, و جنازه ها را تشییع می نمود, و معذرت عذرخواهان را می پذیرفت و در خوراک و پوشاک, با بردگان هیچ امتیازی نداشت».
«اَنَس بن مالک می گوید: من ده سال در خدمت پیامبر ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ بودم, او در این ده سال حتی اُف به من نگفت. از برای آن بزرگوار شربتی بود که با آن افطار می کرد, و غذای سحری او بیشتر از مقداری شربت نبود, آن شربت مقداری شیر یا مقداری آب بود که اندکی نان در آن می آمیخت و می خورد, شبی آن شربت را برای او آماده کردم, دیر به خانه آمد, گمان کردم که بعضی از اصحاب او را دعوت کرده اند, آن شربت را خودم خوردم, ساعتی بعد از عشاء آمد, از یکی از همراهانش پرسیدم: آیا پیامبر ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ افطار کرده است؟ گفت: نه. آن شب را با اندوه بسیار گذراندم, آن بزرگوار گرسنه خوابید و روز آن شب روزه گرفت, و از من در مورد آن شربت سؤال نکرد, و تاکنون با من در این مورد سخن نگفته است. هرگاه آن حضرت سه روز یکی از مسلمانان را ملاقات نمی کرد, جویای حال او می شد, اگر اطلاع می یافت به مسافرت رفته برای سلامتیش دعا می کرد, و اگر با خبر می شد که در وطن است به دیدار او می رفت, اگر مطلع می شد که بیمار است, از او عیادت می نمود. پاهایش را نزد اصحابش دراز نمی کرد, آنان را که بر او وارد می شدند احترام می نمود و چه بسا فرش زیر پایش را برای آن ها پهن می کرد و خود روی خاک می نشست, و تأکید می کرد که آن ها روی فرش بنشینند, و مسلمانان را با محبوبترین نامشان می خواند, تا به آن ها احترام کرده باشد, هیچ گاه سخن شخصی را در وسط قطع نمی کرد بلکه صبر می کرد تا سخن او تمام شود.
روایت شده: پیامبر ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ در سفری همراه یاران بود, دستور فرمود تا گوسفندی را ذبح کرده و گوشتش را آماده سازند, یکی گفت: ذبح آن با من, دیگری گفت: پوست کندن آن با من, سومی گفت: پختن آن با من. پیامبر ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ فرمود: جمع هیزم برای تهیه آتش با من.
حاضران گفتند: ای رسول خدا! شما زحمت نکشید, ما این کار را انجام می دهیم. پیامبر ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ فرمود: «می دانم که شما این کارها را انجام می دهید, ولی من دوست ندارم که در میان شما امتیاز داشته باشم, زیرا خداوند از بنده اش نمی پسندد که در میان اصحابش دارای امتیاز باشد».[4] کوتاه سخن آن که هرگاه پیوند امام و امت, متقابل و دوسویه باشد, موجب دلگرمی و محبت و رابطه محکم شده و در نتیجه همه کارها به خوبی سامان می یابد, و از رخنه و نفوذ دشمن به طور قاطع جلوگیری خواهد شد.
پیوند مردم با امامان ـ علیهم السلام ـ
در آیینه زندگی امامان معصوم ـ علیهم السلام ـ از حضرت علی ـ علیه السلام ـ تا حضرت امام حسن عسکری ـ علیه السلام ـ نیز به خوبی روشن است که هرگاه پیوند و ارتباط مردم با امامان محکم و تنگاتنگ بوده, امامان توانسته اند زمام امور رهبری را به دست گرفته و به سامان برسانند, ولی با کمال تأسف, چنین رابطه ای بین مردم و امامان ـ علیهم السلام ـ به ندرت برقرار شد, از این رو آن بزرگواران نتوانستند به اهداف خود برسند, و همه آن ها با مظلومانه ترین وضع به شهادت رسیدند. و به همین دلیل همه آنان ـ جز علی (علیه السلام) و امام حسن (علیه السلام), آن هم چند صباحی ـ همه از حکومت فاصله داشتند و نتوانستند زمام رهبری مردم را به دست بگیرند. امامان ـ علیهم السلام ـ در این بحرانها غالباً به انقلاب فرهنگی و زمینه سازی پرداختند, چرا که یار و یاور برای انقلاب عظیم سیاسی, و سپس تشکیل حکومت اسلامی نداشتند. زندگی مظلومانه آن ها به خصوص زندگی و شهادت جان سوز امام حسین ـ علیه السلام ـ درس بزرگ و عبرت آموزی برای همه ما است, که هم اکنون نیز بپا خیزیم و با برقراری رابطه نیرومند با حضرت مهدی ـ عجل الله تعالی فرجه الشریف ـ به مساله ولایت فقیه که نیابت عام از سوی آن حضرت است ارج نهیم, که امروز مصداق صحیح «انتظار فرج» که طبق روایات بهترین عمل است, در پرتو همین رابطه و پیوند مقدس و خلل ناپذیر تحقق می یابد.
نفوذ مراجع و علما, عامل مهم مقابله با نفوذ استعمار
در طول تاریخ در هر عصری که مراجع تقلید و علمای بزرگ دارای امکانات و یار و یاور بودند, و پیوند مردم با آن ها محکم و مسؤولانه بود, مراجع و علماء توانستند موجب عزت و سرافرازی مسلمانان شوند, و سد محکمی در برابر استعمارگران گردند. شواهد در این راستا بسیار است, که در این جا به ذکر چند نمونه می پردازیم:
1ـ ناصرالدین شاه قاجار در یکی از سفرهای خود به اروپا, همراه نخست وزیر خود, مهمان امپراتور یکی از کشورهای اروپا شد, امپراتور خواست قدرت و شوکت نظامی خود را به شاه ایران نشان دهد, روزی فرمان داد ارتش کشورش با تمام تجهیزات مدرن در برابر شاه ایران رژه بروند. در همین حال امپراتور اروپا به شاه ایران گفت: «تعداد نفرات ارتش شما در ایران چقدر است؟»
نخست وزیر می گوید: من که در آنجا حاضر بودم, با شنیدن این سؤال پریشان شدم, رنگم زرد شد, و با خود گفتم: «اگر ناصرالدین شاه در جواب سؤال امپراتور حقیقت را بگوید, موقعیت نظامی ما به قدری شرم آور است که پیش او سرافکنده خواهیم شد, و اگر به دروغ چیزی بگوید, موجب بدنامی و سلب اطمینان خواهد گردید (زیرا کارشناسان نظامی اروپا اطلاع می یابند) ولی دیدم ناصرالدین شاه با حفظ اقتدار خود جواب خوبی داد و گفت: «ارتش ایران در زمان صلح, ده هزار نفر هستند, ولی در زمان جنگ ده میلیون نفر می باشند».[1] – بررسی تاریخ عاشورا, ص 204.
[2] – داستانهایی از تاریخ اسلام, ج 2, ص 45.
[3] – سوره توبه (9), آیه 128.
[4] – کحل البصر, ترجمه مؤلف, ص 167 ـ 161 (به طور اقتباس).
@#@
امپراتور با تعجب پرسید: چنین چیزی چطور ممکن است؟
ناصرالدین شاه جواب داد: «در زمان صلح, ده هزار نفر برای حفظ امنیت داخلی کافی است, ولی در زمان جنگ وقتی که دولت بیگانه به ما هجوم آورد ما عالِم مذهبی (به نام مرجع تقلید) داریم, به جهاد و وجوب دفاع عمومی فتوا می دهد, اطاعت از فتوای او بر همه واجب می شود, آنگاه همه مردم ما بسیج می شوند و دشمن را از خاک خود بیرون می رانند».
چهره امپراتور اروپا از این پاسخ دگرگون و زرد شد و هم چون درماندگان سکوت کرد. آری ناصرالدین شاه این موضوع را به خوبی دریافته بود, چنان که در ماجرای هجوم نیروهای انگلیس به کشور عراق, مرحوم آیت الله العظمی میرزا محمدتقی شیرازی فتوای بسیج عمومی برای دفاع داد و در سال 1340 هـ .ق قیام عمومی شروع شد, ارتش انگلیس مفتضحانه عقب نشینی کرده و شکست خورد.[1] 2ـ نیز نقل شده: مرحوم آیت الله شیخ جعفر شوشتری, یکی از علمای وارسته و معروف عصر ناصرالدین شاه در یکی از سفرها از نجف اشرف به تهران آمد, مردم تهران و اطراف, استقبال پرشور و وسیعی از او نمودند, در یکی از جلسات که سفیر روسیه نیز حضور داشت, مردم از آن عالم ربانی که تأثیر نَفسِ عجیبی داشت خواستند که آن ها را نصیحت کند. آن بزرگمرد علم و تقوا خطاب به حاضران گفت: «متوجه باشید که خداوند در همه جا حاضر است». همین جمله کوتاه آن چنان در مردم اثر کرد که اشک از چشمانشان سرازیر شد و حالشان منقلب گردید. سفیر روسیه وقتی که آن منظره را دید, در نامه ای برای «نیکولای» امپراتور روسیه تزاری چنین نوشت:
«تا قشر روحانیون مذهبی در میان مردم ایران هستند, مردم از آن ها پیروی می کنند, در این صورت ما نمی توانیم بر آن ها مسلط گردیم, زیرا یک جمله موعظه آن ها وقتی که آن گونه انقلاب روحی در آن ها ایجاد کند, قطعاً حکم و فتوای آن ها نفوذی چشم گیر و آسیب ناپذیر خواهد داشت».[2] ماجرا فتوای معروف میرزای شیرازی نیز نمونه دیگری از رابطه و پیوند محکم مردم با مراجع تقلید و آثار درخشان آن است, خلاصه این ماجرا چنین بود: در عصر ناصرالدین شاه, یکی از شرکتهای انگلیسی امتیاز کشت توتون و تنباکو را در انحصار خود گرفت و این انحصار طیّ یک قرارداد استعماری و ننگین به امضاء دولت ایران رسید. در سایه شوم این امتیاز, کشور ایران محل تاخت و تاز اروپاییان می شد, و رگ و ریشه اقتصاد کشور به دست انگلیس ها می افتاد, و بازتابهای شوم دیگر را به دنبال داشت. مرجع تقلید آن عصر حضرت آیت الله العظمی سید محمدحسن شیرازی ـ قدس سره ـ اعتراض شدید کرد, ولی دولتمردان ایران به اعتراض او توجه نکردند, او دست به قلم برد و آن فتوای معروف را صادر کرد که چنین بود:
«امروز استعمال توتون و تنباکو حرام و در حکم محاربه با امام زمان ـ عجل الله تعالی فرجه الشریف ـ می باشد».
این فتوا دهان به دهان گشت و به گوش مردم رسید و آن چنان اثر کرد که مردم در مدت کوتاهی همه قلیان ها و چپق ها را شکستند و کار به جایی رسید که زنان خدمتکار کاخ ناصری همه وسایل دخانیات را که در داخل کاخ وجود داشت شکسته و نابود کردند. روزی شاه قلیان طلبید تا طبق معمول قلیانی بکشد, خدمتکار به قلیان خانه رفت, ولی دست خالی نزد شاه بازگشت, شاه سه بار او را فرستاد, او هر سه بار دست خالی بازگشت, شاه که سخت عصبانی شده بود فریاد زد: قلیان قلیان! خدمتکار دست به سینه خدمت شاه آمد و چنین گفت: «قربان! سرور من! مرا ببخش در کاخ حتی به عنوان نمونه یک قلیان پیدا نمی شود, خدمتکاران همه قلیانها را شکستند و گفتند میرزا فتوا داده است».
به این ترتیب نهضت عظیمی بر ضد استعمار انگلیس برپا شد, ناگزیر شرکت انگلیسی به لغو امتیاز انحصار کشت توتون و تنباکو اقدام نمود و با کمال ذلت, بساط استعماری خود را از کشور ایران برچید.[3] [1] – الی حکم الاسلام, ص 80.
[2] – پندهایی از رفتار علماء, ص 53.
[3] – اُسره المجدد الشیرازی, ص 50.
محمد محمدی اشتهاردی- کتاب ولایت فقیه، ص175

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید