نویسنده : مهناز سعید حسینی
داستان بلعم بن باعورا و موسی(ع)
شهر آتش گرفته بود. آتش از یک خانه شروع شد و به همه خانه ها رسید. نمی توانست جلوی آتش را بگیرد. خانه همه پولدارها و سران شهر در آتش سوخت. زبانه های آتش وارد قصر هم شدند. می دوید و کمک می خواست اما کسی کمکش نمی کرد. قصرخاکستر شد. آتش به خانه فقیرترها رسید؛ به خانه اهل بنی اسرائیل که اسیر بودند، کنیزی و کارگری می کردند، آتش وارد خانه های آنها هم شد ولی خانه هایشان را نسوزاند. وقتی آخرین شعله های آتش خاموش شد، از شهر مرکزی مصر فقط خانه های بنی اسرائیل مانده بود و اثری از اشراف نبود.
وحشت زده از خواب پرید. در تعبیر خوابش گفتند یک پسر از بنی اسرائیل، از همین زیر دست های شهر بنای حکومتت را از بین می برد. بیشتر ترسید و دستور داد همه نوزادان پسر را بکشند. اما زنان را می خواست؛ برای کنیزی؛ برای تحقیر سبطیان؛ برای تمتع.
بنی اسرائیل همچنان ضعیف بودند. مردها کارهای سخت شهر را انجام می دادند و بارهای سنگین را می بردند. ماموران فرعون بین آنها تفرقه می انداختند و فرعون حکومت می کرد. همه نوزادان پسر را سر می بریدند. قابله ها نوزادان را به دنیا می آوردند و خبرش را به دم و دستگاه فرعون می دادند و جایزه می گرفتند. چند نفر هم مراقب هر یک از قابله ها بودند تا اگر دست و دل یکی لرزید، آن یکی حتما خبر نوزاد را بدهد. رحمی در کار نبود. موسی(ع) نباید دنیا بیاید.
اما موسی(ع) به دنیا آمد. یک قابله قبطی او را به دنیا آورد. قابله وقتی از خانه مادر موسی(ع) بیرون می رفت گفت:«می خواستم خبر این کودک را هم بدهم و جایزه اش را بگیرم اما محبتی از این کودک در دلم نشسته که نمی گویم». قابله رفت. جاسوسان فرعون قابله را تعقیب کردند و به خانه ریختند. موسی(ع) داخل تنور بود؛ دست خالی برگشتند . مادر موسی(ع) نگران فرزندش بود. خدا به او گفت کودک را به آب بیندازد. مادر موسی(ع)سفارش یک جعبه چوبی برای فرزندش داد. نجار می خواست به فرعونی ها بگوید، نتوانست. زبانش نمی چرخید. جعبه را ساخت و به مادر موسی(ع) داد. موسی(ع) را یکی از قبیله فرعون به دنیا آورد. داخل جعبه دست ساز یکی از همان ها خوابید و آب جعبه را مستقیم به دست فرعون رساند! فرعون همه نوزادان پسر را می کشت.
موسی(ع) در آغوش فرعون بود. اصلا فرعون مدتی منتظر او بود. کاهنان گفته بودند نیل جعبه ای با خود می آورد و آب دهان کودک درون جعبه، دخترت را شفا می دهد. تا حال دختر فرعون خوب شد، اطرافیان او جمع شدند که سراین کودک را هم ببر.آسیه نگذاشت. او اصرار کرد. چند ساعت با فرعون حرف زد. گفت شاید این کودک بعدها به دردمان بخورد…شاید سودی برساند. فرعون منصرف شد. محبت موسی(ع) به دل او هم افتاده بود. فرعون نمی دانست چه می کند. هامان هم نمی دانست.
تونان و نمک من را خوردی
موسی(ع) بزرگ شد. در قصر فرعون بود اما بارها با او دست به گریبان شد. بارها از مظلومان بنی اسرائیل دفاع کرد. طوری که وقتی موسی(ع) مرد جوانی شد، بنی اسرائیل می دانستند آدم حسابی است و حمایشتان می کند. فرعون چند بار موسی(ع) را تبعید کرد. یک روز موسی(ع) یواشکی وارد شهر شد. تازه غروب گذشته بود. اهل شهر توی خانه هایشان بودند. موسی(ع) آمده بود سر و گوشی آب دهد . دو نفر را دید که دعوا می کردند. یکی از نظامیان فرعون به یکی از افراد بنی اسرائیل زور می گفت . موسی(ع) مشتی به سینه مرد فرعونی زد. مرد جابه جا مرد و موسی(ع) فرار کرد چند روز دیگر در شهر گشت . در شهر می گفتند موسی(ع) یکی از بزرگان شهر را کشته است. دنبال او افتادند. حرقیل- یکی از نزدیکان فرعون- با عجله خودش را به موسی(ع) رساند و به او خبر داد. موسی(ع) فرار کرد. بدون آب و غذا و بدون هیچ وسیله ای راهی بیابان شد.
الاغ بهشتی
تقریبا ده سال بعد، موسی(ع) سال ها تجربه زندگی در صحرا را داشت. با دختر شعیب نبی ازدواج کرده بود و با اهل و عیال به مصر برگشت . موسی(ع) پیامبر خدا بود. پیامبر خدا معجزه همراه داشت.آمده بود بنی اسرائیل را از ستم فرعون نجات بدهد. موسی(ع) با برادرش سراغ فرعون رفت. او ایمان نیاورد و خدا را باور نکرد. موسی(ع) در مصر ماند و مردم را به سوی خدا دعوت کرد. بعضی ها زودتر ایمان آوردند و بعضی ها دیرتر. بعضی ها خیلی بیشتر به موسی(ع) کمک کردند، بعضی ها کمتر. خیلی ها به اعتبار موسی(ع)ایمان آوردند.
یکی از این صف اولی های مومن به موسی(ع) بلعم باعورا بود که به او بلعم بن باعورا هم می گویند. بلعم در زبان عبری یعنی خانه و مرجع مردم. او قبل از اینکه موسی(ع) پیامبر شود و مردم را به خدا دعوت کند، پیرو آیین ابراهیم بود. او در شهر بلق شام زندگی می کرد و از نوه های لوط پیامبر(ع) بود.
بلعم راوی بسیاری از معجزه های خداست. مردم از شهرهای مختلف پیش او می آمدند تا مرد آیین ابراهیم دعایشان کند یا از آینده برایشان بگوید. وقتی آوازه موسی (ع) به باعورا رسید، خودش را به مصر رساند. موسی(ع) را دید و ایمان آورد. از مالش، از سرزمینش و از آبرو و اعتبارش گذشت.
کار بلعم باعورا آن قدر بالا گرفت که مستجاب الدعوه شد. هر دعایی می کرد، بلافاصله پذیرفته می شد و به گفته قرآن، شیطان تقریباً از او قطع امید کرده بود موسی(ع) آن قدر به بلعم اعتماد داشت که او را به عنوان مبلغ به شهرهای مختلف یا نزد بنی اسرائیل می فرستاد تا آنها را به سوی خدا بخواند. مردم حرف های خدا را از زبان بلعم می شنیدند و ایمان می آوردند. ایمان پوست بدن بلعم باعورا بود.
فرعون از موسی(ع) ناامید بود، اما از بلعم نه و برای او پیام می فرستاد و و عده می داد؛ وعده بهترین های دنیا تا اینکه موسی (ع) با تعدادی از یارانش از شهر خارج شد و به سمت شهر مقدس رفت . بلعم دلش راضی به این کار نبود و با موسی(ع) مخالفت کرد اما کافی نبود . موسی(ع) به فرمان خدا به شهر مقدس می رفت و حرف بلعم را گوش نداد.
فرعون این مخالفت با موسی(ع) را بهترین فرصت دید. از ناراحتی و دلخوری بلعم استفاده کرد . به او گفت:«تو که مستجاب الدعوه هستی بالای کوه برو و موسی(ع) و یارانش را نفرین کن تا دستشان به شهر نرسد و شکست بخورند.» بلعم گفت:«من نمی توانم پیامبر خدا را نفرین کنم» اما ته دلش از موسی(ع)ناراضی بود. زیرا او خلاف میلش رفتار کرده بود. فرعون به بلعم وعده داد و زنش را واسطه کرد. گفت:«تو مستجاب الدعوه هستی. تو از موسی(ع) بیشتر زحمت کشیدی. خیلی از بنی اسرائیل اصلا به اعتبار تو ایمان آوردند. اصلا چرا موسی(ع) به حرف عالمی چون تو گوش نداد؟» هی در گوش بلعم خواندند بلعم سوار الاغش شد. الاغ به سمت کوه رفت اما پایین کوه ایستاد. هر چه الاغ را زد، تکان نمی خورد. حیوان به زبان آمد که تو را به راهی نمی برم که پیامبر خدا را نفرینی کنی. بلعم آن قدر الاغ را زد تا حیوان مرد . در حدیث است که الاغ بلعم باعورا از حیواناتی است که به بهشت می روند. بلعم پیر بود اما نفرت و ناراحتی موسی(ع) او را به بالای کوه کشاند. دست هایش را بلند کرد تا موسی(ع) و پیروانش را نفرین کند.
فرعون و سپاهش از پایین کوه می دیدند دست های بلعم رو به آسمان است اما او فرعون و لشکرش را نفرین می کند. گفتند بلعم! قرارمان این نبود. جواب داد:«خدا اسم اعظم را از زبانم برداشته و زبانم در اختیار خودم نیست. می خواهم موسی(ع) را نفرین کنم، زبانم شما را نفرین می کند» و با ناراحتی پایین آمد.
باعورا رو به فرعون گفت :«حالا که دنیا و آخرت از من گرفته شده، می گویم چه کنید تا شهر مقدس به دست موسی(ع) نیفتد و مردم ایمان نیاورند». به زنان شهر بگویید بهترین لباس ها را بپوشند، آرایش کنند و میان لشکریان موسی(ع) بروند و آنها را به سوی خود بکشند. چنین کردند. تعدادی از یاران موسی(ع) فریب خوردند. موسی(ع) خطاکاران را مجازت کرد و بقیه اصحاب از نمایندگان بلعم فاصله گرفتند.
موسی(ع) به مصر برگشت. بلعم در دل بنی اسرائیل شک می انداخت که موسی(ع) منحرف شده و از راه خدا برگشته است. موسی(ع) تا زمانی که بود با بلعم مبارزه کرد؛ همان طور که با فرعون، هامان و قارون، بلعم را خود را گم کرده بود.
عاقبت از آن کیست؟
موسی(ع) یاران زیادی پیدا کرده بود. بیشترشان از بنی اسرائیل بودند و تعدادی هم قبطی. فرعونی ها گرفتار قحطی و بلا شدند، چرک و خون از در و دیوار می بارید. بیماری های واگیر بینشان شایع شد؛ اما ایمان نیاوردند. خدا دچار بلایشان می کرد، شاید به درگاهش زاری کنند. اما ایمان نیاوردند . می گفتند اگر خدا این عذاب ها را بردارد، ایمان می آوریم خدا به آنها آسایس داد اما ایمان نیاوردند.
پیام خدا آمد:«موسی ! شبانه بندگان من را کوچ بده و از شهر خارج کن. فرعون شما را تعقیب خواهد کرد.
موسی(ع) فرمان خدا را به بنی اسرائیل گفت . بعضی ترسیدند و شک کردند که خانه و زندگی را بگذاریم و برویم؟ بعد چه ، هر کس که به موسی (ع) ایمان داشت، زار و زندگی را جمع کرد و دنبال موسی(ع) راه افتاد. خبر به فرعون رسید . اشراف نگران شدند . هم می ترسیدند اصحاب موسی(ع) برآنها بشورند، هم نگران بودند که کنیزان و غلامان و کارگرهایشان را از دست می دهند.
همه شال و کلاه کردند و دنبال گروه موسی(ع) به راه افتادند. یاران فرعون زیادتر بودند. موسی(ع) به نیل رسید. پشت سرفرعون بود و دریایی از آدم مسلح و عصبانی.
موسی(ع)عصایش را به نیل زد. آب ها قطعه قطعه شدند و مثل تکه های سنگی کوه روی هم قرار گرفتند. موسی (ع) و مؤمنان از میان کوه های آب گذشتند. وقتی آخرین فرد بنی اسرائیل از نیل خارج شد، آخرین سرباز فرعون وارد نیل شد. آب ها فرو ریخت و همه غرق شدند
موسی(ع) و بنی اسرائیل به مصر برگشتند. آنها وارث قصرها، باغ ها، خانه ها و حکومت مصر شدند.
خدا دوستان فرعون را از خانه بیرون کرد . خودشان بیرون نرفتند . نمی دانستند .
منبع:
همشهری آیه: ویژه نوروز 89
با بهره از تفسیرهای المیزان و نمونه