نویسنده: محمود عابدی
عهدنامه مالک اشتر نخعی، آن بزرگ یاور امیرمؤمنان (ع) هماره دستمایه سیاست های حکومتی شیعیان و از جمله مواردی بوده که علما و آزاد اندیشان اسلامی در جهت نشر و اشاعه آن در طبقه حاکم کوشیده اند و بدین ترتیب است که در طول تاریخ، شاهد ترجمه های بسیار چه به صورت منثور و چه منظومِ آن بوده ایم.
نسخه ای که پیش روی است بر حسب ظاهر کهن ترین ترجمه ای است از عهدنامل اشتر که توسط حسین آوری (زنده در نیمه اول قرن هشتم) صورت پذیرفته و به تصحیح، ویرایش و مقدمه جناب آقای دکتر محمود عابدی آراسته شده است.
آوی و سبک سخن او
حسین بن محمد بن ابی الرضا علوی آوی همان کسی است که رساله محاسن اصفهان را ترجمه ای آزاد کرد و اشعاری نغز به فارسی و عربی و اطلاعاتی جامع از معلومات و مشهودات خود بر آن افزوده و بدین ترتیب درباب اوضاع تاریخی و جغرافیایی قرن هشتم اصفهان، منبعی ارجمند و در نوع خود بی نظیر پدید آورد.
و در همین ایام [حدود 729] بود که عهدنامه اشتر را نیز ترجمه کرد و بحضور شرف الدین علی فامنینی- حاکم وقت اصفهان- تقدیم نمود.
شیوه سخن آوی، در ترجمه آزاد عهدنامه نشان از توجه بی حدّ او به آثار مصنوع و متکلف و بخصوص ترجمه تاریخ یمینی (1) دارد.
در مورد این متن نکات زیر در خور توجه است:
نخست اینکه گرایش به تصنع و آرایش سخن، خاصّه در ترجمه که وجهه همت باید در درجه اول به نقل معنی معطوف گردد، خود بخود مترجم را از تأمل کافی در معانی و رعایت جانب امانت باز داشته و در رسانائی معنا خلل ایجاد می کند. همانگونه که در ترجمه آوی- که بحق از فاضلان عصر و از زمره بهترین پیروان یمینی و جوینی است- مشاهده می گردد که گاهی از متن دور افتاده و احیاناً کاستیهایی را در پی دارد.
نکته دوم این است که- تا آنجا که می دانیم- تنها یک نسخه از ترجمه مذکور موجود است و پیداست که منحصر بفرد بودن این نسخه با خطاهایی که بطور طبیعی در هر دست نوشته ای راه می یابد، تصحیح متن را دشوار و گاه ناممکن می سازد و خواه ناخواه اشکالاتی را در متن بدنبال خواهد داشت.
و سوم اینکه در ترجمه آوی گاه شاهد بکارگیری لغات و ترکیبات نادر و قابل ملاحظه ای هستیم که برخی از این واژه ها- عربی یا فارسی- منحصر به شخص مترجم است. و از آنجمله است عبارت تحاول بمعنی رعایت کردن و نگاه داشتن، تروح و تنفح بمعنی خوشی و راحتی، روان بمعنی نثار و…
نشانی نسخه:
دستنوشته منحصر به فرد آوی از مجموعه ای است در کتابخانه چیستربیتی دوبلین، به خط نسخ ابوالمحاسن محمدبن سعد بن محمد نجوانی، معروف به ابن الساوجی، با سال کتابت (729)، که هم اکنون عکس و فیلمی از آن به شماره های (7062 و 3432)در کتابخانه مرکزی موجود اس
مقدمه مترجم
«ذِکرُ القدیمِ اَوْلی بِالتّقدیمِ»
غرایب حمدی که زبان زمان، از مذاکره اسم جلال آن لال آید و رَغایبِ مدحی که بینش آفرینش، از مطالعه وصف کمال آن کَلال یابد، سزاوار آفریدگاری – جَلَّ جلالُه- که
تضرّف در جلالش لب بدوزد
خرد گر دم زند حالی بسوزد
و پروردگاری (2) – عَمَّ نو اُله-
که کفر و اسلام در رهش پویان
«وحده لا شریک له» گویان پادشاهی- عزّ شانه- که اسرار ملک و ملکوت درنهاد بنی آدم نهاد و از مراسم ارکام و تعظیم، و انعام و تکریم، به حکم محکم «و لقد کرّمنا». (70/ اسراء) داد ایشان بداد.
و صلاتِ صلواتی که اذیال کمال آن با دامن قیامت مشمَّر باشد، و تُحَفِ تحیّاتی که اَطناب آن به مسامیر خُلود مُسمَّر بود، نثار روضه زاهره و تُربه طاهره افضل کاینات و اکمل موجودات، محمّد رسول الله- علیه و علی آله و اصحابِه اضعاف تلک الصّلواتِ و التّحیّات- که آفتاب جهانتابِ هدایت و ارشاد او، روی عالم را از غبار ظلمتِ و جهالت پاک گردانید، و به دستِ مرحمتِ «انّا ارسلناکَ» – (8/ فتح) خلایق را از شَرَکِ شرک برهانید.
و درود و ستایشی که صحایفِ لطایفِ آن به زینت صدق و صفا حالی باشد، و تحَایا و سلامی که اخایِر ذخایر آن از کدورت سُمعه و ریا خالی بود، [روانِ](3) روانِ عترت ابرار و اصحاب اخیار او، که بحقیقت گل بستان شریعت و بلبل گلستان طریقت اند، باد، «مادامتِ السَّموات» (هود/ 107 و 108).
امّا بعد، چنین گوید مُحرِّر این کلمات و مُقرِّر این مَلکات، اضعفِ عبادِ الله- تعالی- الحسین بن محمّد بن ابی الرضا الحسینی العلوی الاوی، [الاوی] الی کرم جدّه و ابیه «یَوْمَ یَفِرُّ المرءُ مِن اخیه». (34/ عبس-که:)
عقل دانا را که فرمانفرمای ممالک وجود انسان است، مقرر و محقّق بود که انتظام نظام عالم و اتّساق امور بنی آدم، به رای جهان [آرای] (4) انبیا مصروف است، و حفظ قواعد دین و مَقاعِد ملک، و تاکید اساسِ صدق و تشیید مبانیِ یقین، بر نصب ائمّه و اولیا موقوف، و بعد از انقراض زمان نبوّت، بر مقتضای طُغرایِ معلّای «اِنِّی تارکٌ فیکُم الثّقلین: کتابَ اللهِ و عتْرَتی»، جهت حلّ مشکلات و تحقیق (5) معضلات امور دینی و دنیوی، و شرح احوال معاش و معاد تثبیت اَقدامِ جایز الخطا از مَزَلّه اَخطار، بعد از اعتصام و استمساک به حبلِ متینِ کتابِ مبین، دستاویز، صوایب مقتضیاتِ رزانتِ رای و نتایج مقدّمات متانت فکر عترت و اصحاب او تواند بود؛ خاصّه تتبّع طرایف نکاتِ حِکَم و احکام، و لطایف آداب و کلمات امام همام، المفترضُ الطّاعه عَلی کافّهِ الانام، اسدالله الغالب، امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب، علیه السلام و الرّضوان؛ چه حقیقت کلامِ او متضمّن عجایبِ بلاغت، و مشتمل بر غرایب فصاحت است. و چگونه و چرا چنین نبود، که بیخِ درختِ سخنانش از بحر علم الهی ترشح و زهاب (6)می دهد و میوه ترِ بیانش از بستان «عَلَّمَنی رسولُ اللهِ الْفَ بابٍ» بوی تنّفح و تروّح می دمد، سیّما عهدنامه که «به وقت فرستادن مالک اشتر نخعی به حدود مصر، جهت عمارت ولایت، و رعایت رعایا، و جِبایت خراج و ضبط ملک و تحصیل حقوق و اموال، و قلع متمرّدان و قمع متغلّبان و استیصال اعدای دین و دولت» (7) به لایق تر عبارات و رایق تر استعارات و فصیح ترین (8) تقریر در سلک تحریر انشا فرموده است؛ و به یقین مکنونات دفاینِ آن گنج، وحی فایق و حَیِّ ناطق است. والحق دستوری است ملوک و وزرا را و ارباب تدبیر و اصحاب تقریر را، مستوعِبِ سایر رسوم و آداب، از تهذیب اخلاق و تدبیر و منازل و سیاست مدن؛ و قانونی منطبق بر نوامیس الهی، مانند امور عبادات و احکام و کیفیت عقود و ایقاعات و اقامت حدود و سیاسات بر مرتکبان جرایم و جنایات.
و چون سیاقت آن درر و لَباقت آن غُرر، در قالب عبارت عربیّتی مفروغ بود که تشبیه آن به کلام بشر یا سخن افراد انسان، مفهوم و متصوّر نمی شد، احیاناً هوسِ تند خاطرِ کند [را] بر جرات تبدیل کسوت آن الفاظ، و نقل از عرب سوی عجم تحریض می کرد.
چون ای بی مایه، سرمایه این معاملت و متاع آن بازار، نداشت و ذمّت خود را متعهد ترجمه آن لطایف الفاظ و شرایف معانی، بل متقلّد شمّه ای از آن، نمی دانست؛ مدتی نواهض همّت به علاقه تعلّل و تأخیر در می آویخت و روزگار غدّار نثار دفع و تعویق، بر سر خوض و شروع در آن می ریخت، و در مقام حیرت و ناکامی گامی می نهاد و جانی می داد. فی الجمله فکرتِ علیل و بصیرتِ کلیل، از سر نصیحت و حق دید و شناخت، سنگ تجاوز از این شیوه در میان انداخت و بر آن قرار گرفت «کان ره نه به پای چون منی یافته اند».
[اما] همچنان دغدغه و تردّد خاطر زحمت می داد، [و] به استخارت و تفاّل، استجازت [و] تأمّل می رفت و «الفالُ ماثورهُ من سیّد البَشَرِ». ناگاه از صفحه مصحف «مَن طَلَبَ وَجَدَ» این برآمد که «اذا جَاءَ نصرُ اللهِ وَ الفتحُ-(1 / فتح)- هَیِّیء علی المرء میسورٌ الامور و صعُبها».
چون آوازه این فتوح در میان روحانیان روح افتاد، و مشّاطه اقبال صورتِ حال را جلوه داد؛ بر مقتضای
«ما یُفْتَحِ اللهُ لِلنَّاسِ مِنْ رَحْمَهٍ فَلا مُمْسِکَ لها» (2/ فاطر).
اگر چه بر تعمّق در آن معانی شریف دستی نبود، فامّا همان زمان به تدبّر شروع (9) در ترجمه تحت اللفظی
کمری بر میان جان بستم
جان کمروار بر میان بستم
و صحایف بیاض را به نقوش سواد بنگاشتم و به چربْ دستیِ مشّاطه طبع، دستِ قدرت در آرایش لعبتان شیرین شمایل برگشودم و از ورای حُجُب مبانی الفاظ، چهره مخدّرات معانی بنمودم.
و چون در این روزگار از فرموده اولوالامر، که بحقیقت حید [ر] ثانی است، قایم مقام مالک اشتر در ملک عراق عجم، حاکم و شهریار، دستور اَعدلِ اعلم، صاحب افضل اعظم، مولی صواحِبِ العرب و العجم، ولیّ الالطاف و النّعم، اختیارُ الوَری من الامم، افتخارُ الوزراء فی العالم، الفائزُ بالقِدْحِ المُعلّی من الفضلِ و الکرم، مُدبّر امور جهان، نظام و صلاح ایران، منبع النَصِفَه و الاحسان، المؤیَّد بتأیید ربِّ العالمین و خلاصهُ ابناء الماء و الطّین، خواجه شرف الدّوله و الدّنیا و الدّین، تاجُ الاسلام و عضدُ المسلمین علیُ الفامنینیّ- لازال فی دَرَجِ المعالی کلَّ یومٍ فی صعودٍ و من الجلاله و النّباهه و السّعاده فی مزید- در دست جاه و مسند جلال، سرور و پایدار است. این تحفه هدیّه خزانه عالیه کتب (10) گردانیدم.
امید و توقّع به کرم عمیم و لطف جسیم مخادیم و حاضران مجلس اعلی آن که، بعد از اشفاق نمودن درباره این کمینه و تربیت فرمودن، این ترکیبِ شکسته بسته را به چشم رضا و اغضا ملاحظه فرمایند و به حکم
«اِذا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا کِراماً» 72/ فرقان- » ذیل عفو بر هَفو پوشند.
و صفت ذات مُعلّای مخدومی که قانون مکارم و کلّی معالی است
ناطقه خوش سرا (11) عاجز تعداد شد
لاجرم آغاز کرد زمزمه اختصار
ایزد- تعالی- حوادث روزگار ستمکار و وقایع ادوارِ فلک ناهموار از [آن] ساحت با راحت دور دارد. بمحمّدٍ و ذَویه.
چون مغز مَغْزای این فرمان قاطع و فَحوای این برهان ساطع، مبتنی بود بر فنون (12) احوال معاش و معاد، و انواع اجرای (13) اعمال و افعال ملوک و والیان بر (14) رَعایا در امصار و بلاد، لاجرم این ترجمه منقسم شد بر اقسام: یک مقدمه و دو مقاله و خاتمه.
متن ترجمه عهدنامه
1- ای مالک، بدان که من ترا به سرزمین می فرستم که بر آن دولتهای دادگر و ستمکار بسیاری گذاشته اند، و مردم کارهای تو را چنان خواهند دید که تو کارهای زمامداران پیش از خود را می دیدی، و درباره تو همان خواهد گفت که تو درباره آنان می گفتی، و صالحان را با سخنانی می توان شناخت که خداوند درباره آنها بر زبان بندگان خود جاری می کند.
2- می فرماید مالک را که: نخست قامتِ وجود اعمالِ صالحه و افعال مرضیّه خود را به تشریف قبای تقوی و خلعت دُرّاعه ورع، که مکمّل ایمان حقیقی است، مشرّف و مزیّن دارد و به حسب مَقْدِرت و استطاعت، متابعتِ فرایض و سنن، و انقیاد و مطاوعتِ اوامر و نواهی کتابِ مجید الهی، که اِقدام بر آن و التزام بدان، موجب نعیم باقی و سعادت ابدی است، و تضییع آن و اعراض از آن، موصل به عذاب الیم و شقاوت سرمدی بود، بر امّ مهمّات نفس اختیار کرده، سنّتی مَرْضی بل حتمی مَقضیّ شناسد، و در تعظیم و تمجید خالق و اقامت به وظایف عبادات و مراسم طاعات آفریدگار- عزّ شأنه- مانند ادایِ صلوات وصیام و وقوف به مواقف شریفه و مشاعر شرعیّه، از جهت دعا و مناجات و اعمال صالحه که تعلّق به اعضا و جارحه دارد، و اعتقاد صحیح و تصدیق جازم به وحدانیّت احد و تفکّر در کیفیّت افاضتِ جود و حکمت او بر عالم که منوط است به دل، و اقرار و اعتراف به فردانیّت و اوضاع شرعی که زبان ترجمان آن است، قُصْوای همّت و قُصارای اُمنیّت به تقدیم رساند؛ چه [او]- جلّ جلالُه- متکفّل اِعانت و اِغاثتِ یاوران خاصّ، و عزیز کننده و گرامی دارنده بندگان مطیع است.
و لشگر شهوت و هوای نفس را به قِلّت اَکل و شُرب و کثرت و طاعت و عبادت منهزم و پراکنده گرداند، و نفس سیر را که از شیرِ شهوت، شیرِ افتراس خورده بود به زنجیر جوع قمع کند، و توسنِ هوی و هوس را که در میدان آرزوها جولان می کند، به لگام ریاضت از سرکشی منع نماید، تا عقود و عهود دینی و دنیوی به نظام ماند؛ چه کرا نفس پیروی هوی و طلب هوس است، مگر نفسی مرحوم معصوم به تایید رحمت ربّانی [که] همه نفوس را در عصمت داراد. آمین.
3- مالک اشتر بداند که: من تو (15) را به اقلیمی و ولایتی فرستادم که پیش از تو دستِ دولتِ معدلتِ انبیاء و اولیاء و بزرگان و صالحان ملوک بر آن ظفر یافته بود، و هم لشگر استیلاء و تطاول و ستم در حوالی آن مقام کرده؛ فی الجمله عدل و ظلمِ اَسلاف آن را دارالملک قرار ساخته بود؛ و مردم به چشم اعتباری که تو در احوال و اعمال ملوک و حکّام گذشته نظر می کردی، در احوال و اعمال و حسن و قبح افعال و امور معاش دینی و دنیوی تو نگرند؛ و به زبان حالی که ستایش و نکوهش ایشان حرکت دهد، از نیک و بد و مدح و ذمّ، در حقّ تو سخن گویند، و گوی و صلاح و نیکنامی و سامان کاری از چوگانِ اَقران، کسی رباید که پیش جمهور محمود و مشکور باشد، و در زبان زمان به محمدت مذکور. بنابراین مقدّمات، باید که آرزومندترِ ذخایر و دفاین خزاین [(16)] محبت تو، ذخیره و تحفه (17) خوب کرداری بود.
پس بر هوای نفس مالک باشد و از هر آرزو که برای تو مُباح و حلال نمی دارد (18)، بخل ورزد، تا بدان داد و انصاف خویش از محبوب و مکروه نفس بستاند.
4- مرحمت و تحنّن، و شفقت و تلطّف، و محبّت و تعطّف با رَعایا شعار دل و دثار جان سازد، و سِباع صفت به دندانِ ستم، گوشت و خون خوردن ایشان غنیمت نداند؛ چه ایشان یا برادران اند تو را دینی، یا ماننده تو [اند] در آفرینش، جایزالخطا که زَلّات و هَفَوات از ایشان در وجود آید و شواغل و صوارفی چند ایشان را عارض شود؛ چنانکه مانع و وازع گردد ایشان را، از مطاوعت و امتثال اوامر و نواهی ملوک بر وجه نیک، و در عمد و خطا به جرم و عمل خود مأخوذ و مبتلا گردند. در این مقام از عفو هَفْو و صَفْح و تجاوز از زلّات و خطاهای ایشان، همان نوع پیش گیرد که فردای قیامت از خزانه کرم و عفو پادشاهی الهی، برای خطا و جرم خود امید و آرزو دارد؛ چه تو بر ایشان مالک و زَبَردستی، و آن که این شغل خطیر و کار بزرگ به تو تفویض کرده بر تو زبردست، و خداوندگار- جلّ جلالُه- بر او مطلّع و بلند قدرت، زمام امور کلّی و جزوی ایشان و حلّ و عقد آن در کف کفایت تو نهاده، و ایشان را مِحَکّ امتحان تو ساخته، زنهار به توسّط حیف و میل بعضی، یا رعایت طَرَفی و اهمال دیگری، یا خدْع و خیانتی در حقوق ایشان، نفس خود را منصوب حرب و سَخَط آفریدگار نگرداند، که تاب عتاب او نیاورد، و طاقت نَقْمت و غضب او ندارد، و از نعمت رحمت او محروم ماند.
5- بر هیچ عفو پشیمان نباشد، و به هیچ عقوبت شاد نگردد، به حِدَّت غضبی که بی (19) تو از تو شعله صدور زد (20) مسارعت ننماید، بلکه به آب سکون نایره خشم و غضب را اطفا کند، و نگوید که من امیرم مرا فرمان برید؛ چه سیاقت این تقریر بدین عبارت، عُجْب و کبر را بر وجه ارذل در دل باقی گذارد، و دین قوی را ضعیف و خوار گرداند، و نزدیک گرداند تو را به تغییر نفس که مستلزم تغییر خالق است بر خلق چنانکه کتاب الهی بدان اشارت می فرماید که:
«اِنَّ اللهَ لا یُغَیِّرُ مَا بِقوم حتّی یُغَیِّرُوا ما باَنْفُسِهم» (11/ رعد).
6- و اگر چنانکه هنگام فراغ و رفاهیت در مقام سلطنت و تمکّن، چنانچه (21) مقتضای طبیعت بشر است، تصور عظمتی یا خیال نخوتی در نفس تو هاجس (22) گردد، نظر کند به چشم شکستگی و عاجزی مسکنت، در عظمت (23) پادشاهی آفریدگار که قادر و غالب است بر همه پادشاهان، چه پادشاهان اگر در مقام بندگی او- تعالی- در محلّ قبول آیند، لاف پادشاهی توانند زد. و یقین داند که او- تعالی- در وجود تو چنان قدرتی دارد که تو در نفس خود ندارد. و چون در این معنی تفکّر به تقدیم رساند، از آفت رذایل و مذمت مامون گردد، و از عقل و حس [و] فکر توفّر و توفیتِ حظوظ نماید.
7- و از دعوی عظمت و غلوّ علوّ در بزرگی خداوندگار آفریدگار، و از تشبّه به جبروت او پرهیز نماید، که او شکننده گردنِ گردنکشان و خوار کننده جبّاران و متکبّران است، تعالی الله.
8- در ادای عبادات و ایثار طاعتِ پروردگار، و قضای حاجات عموم رَعایا و خواصّ اهل و متعلّقان و دوستان و عزیزانی که در میان رَعایا اهتمام و تعلّق خاطر به حال ایشان می دارد، به حسب امکان و قدرت، طریق اقتصاد و انصاف مرعی دارد؛ چه اگر فتور و قصور بدان راه دهد، به شوایب و کدورتِ (24) ظلم و میل، ملوّث و مَشوب گردد و هر آفریده ای که بر بندگان خدای – تعالی – ستم کند، آفریدگار در دو جهان خصم او گردد. و هرکس که آفریدگار- جلّ جلاله- خصم او باشد، در مقام هَوان و محلّ خِذلان بر گردن خُسران افتد، و مادام تا دست ندامت در عروه توبه نَصوح محکم ندارد، در انتقام و غضب خدای- تعالی- باشد – نعوذ باللهِ منه- و در تبدیل نعمتِ ابدی به نقمتِ سرمدی و تعجیل عذاب الیم، هیچ داعی ورایِ ظلم نداند؛ چه دعای مظلومان، ضرورت، قرین اجابت است، و سریع الحساب ظالمان را شدید العقاب، «و هو لِظّالِمینَ بالمرصاد».
9- دیگر باید که به وقتِ دقّتِ نظر و صحّت فکر در امور، [و] تدبیر و ضبط ملک، اعتبار امری کند که مقام وسط دارد در حقّ، و عامترینِ امور باشد در عدل، و مستجمعِ رضای عموم رَعایا باشد، به موجبی که در مراعات عوامّ و استجلاب رضای ایشان مبالغت بر وجه اکمل نماید؛ چنانکه در جمیع اوقات، در کلّ احوال، همگی [و] تمامت خواطر، به دل و جان متعلّق تو دارند؛ چرا که به وقت مخالفت و ظهورِ نِفار و وحشت، خشم عوام بیخ رضای خواص مستاصل گرداند. وهرگه که میل عوامّ سوی تو باشد و از سر صدق و رغبتِ طوع مطیع تو، خشم خواصّ به زودی کیظ (25) پذیرد. و بداند که هیچ کس از رَعایا به وقت شدّت و مُقاسات، گران بارتر به مئونات و طمع و سبک مایه تر در اعانت و مدد، به هنگام حوادث و بلا، و کارِه تر به انصاف، و مُبرِم تر در سؤوال، و کافر نعمت و ناشکورتر به وقت اِعطا، و عذرناپذیرتر به نزدیک من، و بی صبرتر بر مُقاسات و شداید به نسبت با احوال والی و ملک، از جماعت نزدیکان و خاصّگیان نباشد. و بحقیقت قوام دین و نظام اسلام و رونق ملک و دفع و قمع اَعادی، منحصر است در وجود عامّه امّت و رعیّت. پس باید که سطح صِماخ گوش (26)را محلّ و مقام ملتمسات ایشان گرداند و میل دل و اهتمام خاطر متعلّق رضای ایشان دارد.
10- و عیب جوی و بدگوی را از حواشی حضرت، بل که از حوالی مملکت، دور دارد؛ چرا [که] در مردم عیبی چند باشد که سَتر آن به والی اولی بود. پس در استکشاف عیبی که بر ضمیر تو پوشیده است، خاطر به تجسّس ملتفت نگرداند. و عیبی که تو را معلوم شد و بر تو ظاهر گشت، تطهیر آن به آب سَتر واجب شناسد. و هرچه بر تو پوشیده ماند، حکم آن به ستّار العیوب بازگذارد. چندان که وُسع و جهد دارد در ستر معایب و افشای مناقب کوشد، که هرچه تو امروز بر خلایق بپوشی فردا خالق بر تو بپوشد، ان شاء الله. و به گرهگشاییِ (27) مکارم اخلاق از تمامت خلق گرهِ حقد که بدترین آفات است بگشاید. و از چیزی که نه لایق حال خود داند، خود را غافل سازد و در تصدیق قول غمّاز، مبادرت و استعجال ننماید، که غمّاز اگرچه خود را به ناصحان ماننده کند، فساد و بدی از او تولّد کند.
11- دیگر (28) به وقت مشورت از سه کس اجتناب نماید، و ایشان را محرم اسرار و محلّ استشارت نگرداند: یکی بخیل، که رذیلت طبع و خَساستِ نفس او، تو را از راه فضیلت و هنر جوانمردی عدول و تجاوز نماید (29) و به فقر وفاقت وعید دهد؛ دوم جَبان، که بد دل به واسطه نقصانِ قوّت و بددلی تو را از کارهای بزرگ و اصناف مَعالی محروم گرداند؛ سوم حریص، که طمع خام او شَره و حرص تو پیش تو تزیین دهد، چنانکه متادّی شود به ظلم و جور، و بخل و جُبن و حرص طبایعی چند است که به سبب آنها سوء الظّن به آفریدگار حاصل آید. نَعوذُ بالله منها.
12- دیگر بدترینِ وزرا کسی را داند که پیش از تو، به وزارت پادشاه ظالم و نیابت مَلِک جایر، مباشر بوده باشد و با ایشان در ظلم و تعدّی و جور و تَبِعَت متّف بوده. امثال چنان کسانی را متولّی امور و خاصّه خود نگرداند، که ایشان یاران زور و یاوران ستم اند؛ بل وزیری اختیار کند خَلَفِ صالح که به متانت رای و دقّت فکر و نِفاد حُکم به استبداد و استقلال مُشا کل و مُماثل، بل که میان اقران و افاضل بر ایشان صورت رجحان دارد. از افعال نکوهیده و اعمال ناپسندیده ایشان، مانند معاونت ظالم بر ظلم و اغرای (30) گناهکاران بر اثم که اقدام بر آن سبب رفع نظام بود، بریِ الذّمه و خالی السّاحه باشد؛ چه امثل این طایفه به نسبت با تو در باب مئونات و اخراجات، دقیقه تخفیف و کم طمعی رعایت کند (31)، و به حسن معونت قیام نموده، قواعد تعطّف و تحنُّن ممهَّد دارند، و ابواب استیناس و الفت بر غیر تو مسدود گردانند. ایشان را خواصّ خلوت و ندمای انجمن خود سازد.
و باید که برگزیده ترین ایشان، به نزدیک، تو کسی باشد که کاسات مُرِّ (32) حقّ را چون ادوار روزگار، بی جرعه نوش کند. و در همه اوقات، در هر مقام، هرچیز که از تو و هوای نفس تو واقع شود، [و] وقوع آن خلاف رضای حقّ- تعالی- باشد، در ایقاع آن با تو وفاق ننماید؛ بل که زبان توبیخ و تقریع دراز کند. پیوسته حلیف و جلیس اهل صدق و ورع باشد، و ایشان را برآن گمارد که در مدح تو طریق اِطرا، که مولّد (33) رذیلتِ زَهْو و کبر بود، نسپرند و تو را به هیچ بال و بی توجیه مسرور و مبتهج نگردانند.
13- و باید که در نیکوکار و بدکردار به نظر مساوات ننگرد، که نیکوکار از احسان رغبت بگرداند، و بدکردار اِساءَت را عادت سازد. و هر کس را کردار خویش در کنار نهد: نیکوکار را نیکویی و بدکردار را بدی.
و بداند که در حصول [حسن] ظنّ ملوک به رَعایا، هیچ داعی و رای احسان نیست درباره ایشان، و تخفیف مئونات و حقوق (34) از ایشان، و ترک تکلیفی که طاقت آن نیارند (35). پس یابد که به اِمعان تامل و دقّت تفکّر، جامعی براندیشد موصل به حسن ظنّ ایشان؛ چه حسن ظنّ، قاطعِ تعبِ بی نهایت و دافعِ نَصَب به غایت گردد از تو و از سایر اصناف رَعایا در حسن ظنّ به تو که موصوف بود به صفت صدق، که احتمال نیش بلیّات تو کند، و بار آسیب شدّت تو به دوش بکشد. و بدگمان تر کسی در حق تو آن باشد که از تحمّل شداید تو گریز جوید، و آن را در نفس خود عین کراهیت و ملالت شناسد.
14- و باید که سنّتی گزیده و قاعده ای پسندیه که صدور و اعیانِ آن ولایت، در باب اجتماع الفت و صلاح و سَداد رعیّت نُصبِ عین کرده باشند (36)، در نقض و ابطال آن نکوشد. و نیز سنّتی که مخالف و مناقض سُنَنِ ماضیه و قواعد سالفه باشد، احداث نکند؛ چراکه ثوابِ آجل به روان واضع آنها واصل گردد و عقابِ عاجل، ناقض و مُحدثِ را مستاصل گرداند.
15- و در مجالست و مخالطت علما و حکما، و اهل فضل و رای، و ارباب تفکّر و تدبیر، مواظبت و ملازمت بر وجه ابلغ نماید، و قواعد و مقاعدی که ارباب دولت پیش از تو تحفّظ و تحاوِل آن، سبب استقامت دین و ملک و امت رعیّت دانسته باشند، در تذکّر و تفهّم آن، دقایق اجتهاد و سعی مهمل نگذارد.
پی نوشت ها :
1- تاریخ یمینی نوشته ابونصر عقبی است که در سال (603)ناصح بن ظفر جرقادقانی (گلپایگانی) آن را با نثری فنی و مصنوع به فارسی برگردانده است.
2- اصل: + را [زائد است، مگر آن که قرینه پیشین «پروردگارا» نیز «آفریدگاری را» باشد.].
3- اصل: ندارد، [] پس از این هم نشانه آن است که از خود افزوده ایم.
4- افزوده شادروان استاد محمّد تقی دانش پژوه.
5- تحقیق (؟)
6- به اقتضای سجعی که مؤلف غالباً به آن توجه دارد «زهاب و ترشح» مناسب است.
7- این عبارات ترجمه آزادی از آغاز عهدنامه است.
9- شروع به تدّبر (؟)
10- کتب او (؟)
11- اصل: سزا
12- اصل: + و
13- اجرای (؟، و اجزای ؟)
14- با (؟)
15- در این متن که خطاب به مالک اشتر است، غالباً به جای «او»، که در ساخت این عبارات، برای خوانندگان امروز آشناتر است، «تو» به کار می رود.
16- ظاهراً کلمه یا کلماتی مانند «در دیده» ساقط است.
17- دفینه (؟)
18- ظ: نیست.
19- در این جا ظاهراً کلمه ای مانند «خواست»، «اراده» و مانند آن را باید محذوف دانست.
20- ظ: زند
21- اصل: چنانچه (!)
22- ظ: حادث.
23- اصل: + و (!)
24- کدورات (؟)
25- چنین است در اصل، کظم؟
26- اصل: هوش (!)
27- اصل: گرهگشای [و این صورت هم وجهی دارد].
28- اصل: دگر، در قیاس با دیگر موارد تصحیح شد.
29- ظ: فرماید
30- اصل: اغوای (!)
31- اصل: کند (!)
32- اصل: مراد (!)
33- اصل: متولد (!)
34- حقوق (!)
35- اصل: نیارد (!)
36- ظاهراً عبارتی مانند «نگاه دارد و»، در اینجا، محذوف باشد.
منبع: سالنمای النهج 1-5